🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوسی_ام با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب ن
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_صدوسی_ویکم
با مهربانی بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن «بفرمایید!» بسته را به دستم داد که بوی جوجه کباب🍢😣 حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کنندهای ظرف را به دستش پس دادم. با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
_«دوست نداری؟»
صورتم را در هم کشیدم و گفتم:
_«نمیدونم، حالت تهوع دارم، نمیتونم چیزی بخورم!»😞😣
چشمانش رنگ غصه گرفت و دلسوزانه پاسخ داد:
_«الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!»
سپس فکری کرد و با عجله پرسید:
_«میخوای برات چیز دیگهای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم.»☺️
که با اشاره سر پاسخ منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم:
_«همین که نشستم هم کمرم درد گرفت، هم سرم داره گیج میره!»😣
ظرف غذایم را روی میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم:
_«تو چرا نمیخوری؟»
لبخندی زد و در جواب اعتراض پُر مِهرم، گفت:😊
_«هر وقت حالت بهتر شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم.»
و من همانطور که به ظرفهای داغ غذا نگاه میکردم به یاد حال زار برادرم افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم:😒
_«نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟»
بیدرنگ موبایلش را برداشت و با گفتن «الان بهش زنگ میزنم!» مشغول شمارهگیری شد که با دلسوزی خواهرانهام، مانع شدم و گفتم:
_«نه! میترسم بفهمه من اینجام، بدتر ناراحت شه!»😔
سپس به صورتش خیره شدم و با غصهای که در صدایم موج میزد، دردِ دل کردم:
_«مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و عبدالله اینجوری آواره شدیم!»😒
و در پیش چشمانش که به غمخواری غمهایم پلکی هم نمیزد، با اضطرابی که به جانم افتاده بود، پرسیدم:😟
_«مجید! میخوای چی کار کنی؟ بابا میگفت 🔥نوریه🔥 وهابیه.»
صورت سرشار از آرامشش به لبخندی ملیح گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشورهام را داد:
_«خُب وهابی باشه!»
و با چشمانی که از ایمان به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و با لحنی عاشقانه ادامه داد:😍😊
_«الهه جان! من تا آخر عمرم، هم پای اعتقادم، هم پای تو و زندگیمون میمونم! حالا هر کی هر چی میخواد بگه!»
که دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم:😧
_«مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به نوریه قول داده که با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه؟» دیدم که انتهای چشمانش هنوز از بغض سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز دلش نیامد جام ناراحتیاش را در جان من پیمانه کند که به آرامی خندید و گفت:
_«الهه جان! تو نگران من نباش! سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!»😊
و من بیدرنگ پرسیدم:😨
_«خُب با این لباس میخوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو محرم لباس مشکی میپوشی، میفهمه که شیعه هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا میکنه!»😰
سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن سیاهش نگاه میکرد، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی پُر معنی، کلام مبهمش را تعبیر کرد:😎
_«هیچ وقت فکر نمیکردم 💚پیرهن مشکیِ عزای امام حسین (علیهالسلام)💚 انقدر قدرت داشته باشه که یه وهابی حتی چشم دیدنش هم نداشته باشه!»
و به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانهاش به مذهب تشیع غوغا به پا کرده که من هم زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از گلایه پرسیدم:
_«مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین (علیهالسلام) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین (علیهالسلام) نوه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هستن، سید جوانان اهل بهشت هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس مشکی پوشیدن چه سودی داره؟»🙁
به عمق چشمان شاکیام خیره شد و با کلامی قاطع پرسید:
_«مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه گریه نکردی؟»😉
و شنیدن همین پاسخ شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینهام به جوش آمده و عتاب کنم:
_«یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیا رفته، یکی میدونی؟!!!»😠😏
و چه زیبا چشمانش در دریای آرامش غرق شد و به ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ طعنه تندم را داد:
_«الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث #دوست_داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین(علیهالسلام) رو دوست دارم!»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_صدوسی_ودوم
با شنیدن کلام آخرش، درد عجیبی در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به شکایت گشودم:
_«پس چرا امام حسین (علیهالسلام) جوابمو نداد؟ چرا هر چی گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ 😢من سُنی بودم، تو که شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!»😠
و آنچنان نفسم به شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی مهتاب میزد که بیآنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانههایم را کمی بالا گرفت تا نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم میکرد:
_«الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آروم باش!»
از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بیصبرانه گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات میکردم😣😠 که دیگر آرامش کلام و نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هر چه عذر میخواست و به پای گریههایم، اشک میریخت، طوفان غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای نالههایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند:
_«چه خبره؟ درد داری؟»😐
مجید با سرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید:
_«جواب آزمایشش نیومده؟»
و پرستار همانطور که به لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد:
_«زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه.»
که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از غم داشت، توضیح داد:
_«آقای دکتر! شدیداً حالت تهوع داره، نمیتونه چیزی بخوره!»
و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با خونسردی پاسخ داد:
_«حالا جواب آزمایشش رو میبینم.»
و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریهام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل عاشق او بیمِهریام را تاب نمیآورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد:
_«الهه جان...»
و نمیدانم چرا اینهمه بیحوصله و بدخلق شده بودم😖😞 که حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کلامش، چه زود از حضورش خسته میشدم.😣
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
بوی بهشـت کرب و بـلا دارد این حـرم
شـد
کـربلاےِ
مـا
فـقرا
سیدالکـَـریـم ♥️
شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا و وفات کریم بن الکریم، سیدالکریم، حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه الرحمة تسلیت باد.
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 #شهادت_حمزه_سیدالشهدا
🎥 #ویدئو فوق العاده دلنشین❣️
🎼 شهادت دادن حمزه سیدالشهدا بر ولایت حضرت علی
🎤حجت الاسلام #پناهیان
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 #وفات_حضرت_سید_الکریم_عبد_العظیم_حسنی
من آمدم زیارتتان سیدالکریم
نان و نمک ز سفرتان خورده ام ولی
کم آمده ام به خدمتتان سیدالکریم
آقاجان
بوی #حسین میشنوم از مزارتان 😭
در صحن و زیر قبه ی تان #سید_الکریم ....
🎤حاج #حیدر_خمسه
👌شعرخوانی
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_صدوسی_ودوم با شنیدن کلام آخرش، درد عجیبی در سرم پیچید و با صدایی ک
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوسی_وسوم
دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخوردهای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند.
مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت:😄
_«پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!»
که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت:
_«الحمد الله همه آزمایشها سالم اومده!»
سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد:
_«خانمِت بارداره. همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه.»👶
پیش از آنکه باور کنم چه شنیدهام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شبهای ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دلهایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد:
_«الهه...»😍😇
و دیگر چیزی نگفت و شاید نمیدانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید:
_«فقط آهن خونِت پایینه! حالا من برات قرص آهن مینویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!»
و با گفتن «شما دیگه مرخصید!» از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتیاش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید:
_«پس چرا انقدر حالش بده؟»
پرستار همچنانکه پرونده را تکمیل میکرد، پاسخ داد :
_«خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجهاش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!»
سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد:😊
_«باید حسابی هواشو داشته باشی. زنِت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!»
و شاید شاهد بیتابیها و گریههایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد:
_«یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق میکنه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد:
_«مادر جون اگه میخوای بچهات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی! بیخودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!»😊
و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت:
_«شما برید حسابداری، تصفیه کنید.»
و به سراغ بیمار دیگری رفت.
مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی میدرخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید:
_«الهه! باورت میشه؟»
و من که هنوز در بُهتِ بهجت انگیزِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمیتوانستم به چیزی جز #موهبت_آسمانی_و_پاکی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد:
_«الهه جان...»
نگاهم را همچون پرندهای رها در آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بیاختیار پاسخ دادم:
_«جانم؟»😍
و چه #ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور #معصومانه در زندگیمان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود.
مجید با صدایی که شبیه رقص تنِ آبیِ آب روی شنهای نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه میکرد:
_«الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیهای داده؟!!!»😍☺️
بعد از مدتها، از اعماق وجودم میخندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش میکردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود:
_«الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون رو روشن کنه؟»😇
و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به #شکرانه این #برکت_الهی از باریدن دریغ نمیکرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلبهایمان تابیده بود که دنیا با همه غمهایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود.✨💖
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوسی_وچهارم
با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدانهای روی میز را تمیز کردم و پردههای حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانهام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیباییاش به رویم لبخند میزد.
حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان،🍁 حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود.😍👶🏻
روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکیهای تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه🍇 و نوبرانههایی🍒🍏 بود که هر شب مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطیهای پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب 🍠و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات.🍰🍬 طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشکهای متنوع برای دلِ پُر هوس من و میوههای رنگارنگی🍓🍍 بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُر به خانه میآمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. 😍☺️
حالا خوب میفهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینهای که از توصیههای شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقیها و ناز کردنهایِ این نازنین تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم.😅🙈
گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم میآمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به #حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب #امانتداری میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای مهربانش برایم مادری میکرد!😒 خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانهاش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالیاش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانهاش، دلم را آتش میزد، 😔ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراریهای گاه و بیگاهم، سعی میکردم که 💜به #اراده_پروردگارم راضی باشم.💜
یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر 🔥نوریه🔥 باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است.😍 از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. 🏴تعطیلی روز تاسوعا،🏴 فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم 🍺که لبخندی زد و تشکر کرد:
_«قربون دستت الهه جان!»
و بعد با تعجب پرسید:😟
_«مجید خونه نیس؟»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
#سید_الکریم
#عبد_العظیم_حسنی
جرأت پر زدن به من دادی
بسکه عشق #حسن به من دادی😍
حسنی هستی و کرم داری
خوشبحالت که تو حرم داری
چه قدر عزت و حشم داری
نکند از درت برم داری!
میروم بی تو رو به حیرانی
ملجأ مردمان تهرانی
نامت عبدالعظیم آقا جان
لقبت هم کریم آقا جان
همگی از قدیم آقا جان
با تو همسایه ایم آقا جان
🌙شبتون امام حسنی
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
🆔 @asheghaneruhollah
97040803.mp3
4.34M
#سید_الکریم
#عبد_العظیم_حسنی
#السلام_ای_شهره_ی_جود_و_کرم
نینوایت شهر ری
صحن و سرایت #کربلا
#مجتبی را مظهری
دارالشفایت باصفا
🎤کربلایی #حسین_طاهری
زمینه شنیدنی دروصف حضرت عبدالعظیم حسنی
🌙شبتون امام حسنی
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
🆔 @asheghaneruhollah
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🏴مراسم عزاداری ایام شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی
👈به کلام:حجت الاسلام #کریمی
🎤به نفس: #کربلایی_سعید_سلیمانی
📆چهارشنبه29خرداد ماه1398
🕖راس ساعت 21/30
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_برادران_خواهران
❤️دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوسی_وچهارم با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعد
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوسی_و_پنجم
مقابلش روی مبل نشستم و گفتم:
_«نه. امروز شیفته، ولی فردا خونهاس.» و بعد با خنده ادامه دادم:😄
_«چه عجب! یادی از ما کردی!»
سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:😒
_«دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.»
و برای او که خانواده و خانهای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم:
_«حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟» لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد:
_«خدا رو شکر! بد نیس، هم خونهام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.»😒
سپس به چشمانم خیره شد و پرسید:
_«تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟» نفس عمیقی کشیدم تا همه غصههایی که از حضور نوریه در این خانه کشیدهام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید:
_«مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟»
و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد:😕😒
_«دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟»
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:
_«خودش بهت چیزی نگفت؟»
سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم:
_«گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره.»
و او بیدرنگ پرسید:😳
_«پیرهن مشکیاش رو هم عوض نکرد؟» و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم:
_«نه!»😊
سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم:
_«هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!»
از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد:
_«من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!»😟😕
و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم:😊
💖_«عبدالله! مجید عاشقه!»💖
که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم گریه میکرد که گویی دل شکستهتر از پیش، دردهای پنهان در سینهاش را برای امام حسین (علیهالسلام) بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم:
_«بگذریم، از خودت بگو!»😊
در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزهاش نشست و پرسید:
_«تو بگو! تهِ چشمات یه چیزی هست!»😉
از هوشیاریاش خندهام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین☺️ هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید:
_«الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟»😉😄
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوسی_وششم
پرتقال 🍊و سیب🍎 را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن «بفرمایید!» بشقاب را به دستش دادم☺️ که با شیطنت خندید و گفت:😁
_«خیلی بد رد گم میکنی! اینجوری من بدتر شک میکنم! خُب بگو چی شده!»
و من از بیم بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم:
_«هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی!» در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد:📲😌☝️
_«الان زنگ میزنم از مجید میپرسم!»
و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود.
با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمیآمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیرِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان اصرار میکرد و میخواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجتهای شیطنتآمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده پُر شد و با گفتن «الحمدالله!» 😇اوج شادی برادرانهاش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت میکشیدم☺️ در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. 🚶♀️
یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهرهای شاداب و چشمانی که زیر پردهای از حیا میخندید،😁 به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند اسکناس💴 نو را از جیبش در میآورد، گفت:
_«مبارک باشه الهه جان!»
و اسکناسها را کف دستم گذاشت و با خندهای مهربان ادامه داد:
_«من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!»😍
سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم☺️🙈 که آهی کشید و حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد:
_«اگه الان مامان بود، چقدر ذوق میکرد!»
و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم جوشیده در سینهاش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن_«مواظب خودت باش الهه جان!» از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود.
نماز مغربم🌃 را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم نمیتوانستم سرِ پا بایستم، پای اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را سرخ میکردم که باز بوی ماهی🐟 سرخ شده، حالم را به هم زد.😣 شعله را کم کردم تا ماهیها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند.😌 به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دستههای عزاداری به مناسبت 🏴شب عاشورا،🏴 عبور میکردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بیاختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد😢 که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست میدادم و سختتر اینکه این نوای اندوهبار مرا به عالم شبهای امامزاده میبُرد و قلبم را بیشتر آتش میزد.
شبهایی که فریب وعدههای مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضهها ضجه میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمههای عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجرههای طبقه پایین، خلوتم را به هم زد. کسی پنجرههای مشرف به حیاط را به ضرب بست
و بلافاصله صدای🔥نوریه🔥 را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود
و مجید چه خوب حس کرده بود که #وهابیها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (علیهالسلام) #واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند.😟😐
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
ای مگس !
عرصهٔ سيمـرغ ،
نه جولانگه تُوست . . .
یڪی از گرانترین پهبادهای جاسوسی ایالات متحده برفراز آسمان ایران اسلامی در لحظہ ی ورود منهدم شد .
#انهدام_پهپاد_گلوبال_هاوڪ ✌️
#توسط_سامانه_سوم_خرداد
#اقتدار_سپــاه
#خدا_قوت
#من_سپاهی_ام
✅ @asheghaneruhollah
به ریتم ناناش ناش گلوبال هاوک
شده تازه پیداش گلوبال هاوک
میگفتن که با حال و #جنتلمنه
ببین ریخته پرهاش گلوبال هاوک
فوتاشاپیه موشکامون ولی
#داره_میریزه باش گلوبال هاوک
یه روزی یه پهپاد مغرور بود
شده عین سمپاش گلوبال هاوک
سیاهی چقد! قبل افتادنت
میرفتی یه کارواش گلوبال هاوک
ببر گنده لاتیتو جای دیگه
که ریزی واسم داش گلوبال هاوک
#موشک_های_ما 💪
#پهباد_های_اونا 🔻
✍️زهرا آراسته نیا
✅ @asheghaneruhollah
♦️واکنش ترامپ به ساقط شدن هواپیمای آمریکایی/ عقب نشینی از یاوه گویی های تهدید آمیز توئیت قبل
رئیس جمهور آمریکا:
🔹این حادثه ممکن است یک اشتباه فردی بوده باشد.
🔹برایم سخت است که باور کنم این کار عمدی بوده است.
🔹احساسم این است، شاید هم اشتباه کنم، شاید هم درست باشد، احساسم این است که این اشتباه یک نفر بوده که کاری کرده که نباید میکرده است. مرتکب اشتباه شده است.
🔹نمیگویم که آن کشور اشتباه کرده است، بلکه یکی از افراد تحت فرماندهی اشتباه کرده است./فارس
✅ @asheghaneruhollah
ارزش پهباد منهدم شده سه برابر بودجه سپاه قدس
برای اینکه اهمیت شکار پهپاد گلوبال هاوک RQ-4 رو متوجه بشید، بدونید که قیمت هر فروند آن ۲۲۲ میلیون دلار است آن هم در حالی که قیمت هر جنگنده F-16 فقط ۱۸ میلیون دلاره
222 میلیون دلار تقریباً سه برابر بودجه سپاه قدس است برای خنثی سازی بودجه 7 تريليون دلاری ارتش آمریکا در غرب آسیا، شکست تحقیر آمیزی که به استعفای ژنرال ماتیس فرمانده سنتکام تروریست ختم شد
#انهدام_پهپاد_گلوبال_هاوڪ ✌️
#توسط_سامانه_سوم_خرداد
#اقتدار_سپــاه
#خدا_قوت
#من_سپاهی_ام
✅ @asheghaneruhollah
پهپاد سرنگون شده دریک نگاه👌
نام پهپاد ۲۰۰میلیون دلاری آمریکا که امروز توسط سپاه ایرانیان شکار شد گلوبال هاوک بود. فارسیش میشود عقاب جهانی. نمادی از خودبزرگبینی امپراطوری که جهانی شدن یعنی سلطه بر همه جهان را میخواست.
صدای سقوط و خرد شدن استخوانهای این عقاب را شنیدی؟
منتظر سقوط عقابی باش که نماد دولت آمریکاست
علی علیزاده
#انهدام_پهپاد_گلوبال_هاوڪ ✌️
#توسط_سامانه_سوم_خرداد
#اقتدار_سپــاه
#خدا_قوت
#من_سپاهی_ام
✅ @asheghaneruhollah
برای آنکه بدانید امروز هوافضای سپاه چه شاهکاری کرده حتما بخوانید
اسپوتنیک: گلوبال هوک نه قابل رديابيست نه قابل سرنگونی؛ ایرانیها #موشک فوق افسانهای در اختیار دارند که افسانههای آمریکاییها را میتواند به باد دهد
وبگاه اسپوتنیک روسیه نوشت:
🔻#پهپاد گلوبال هوک پیشرفته ترین هواپیمای بدون سرنشین آمریکایی است که آمریکاییها مدعی بودند قابلیت عبور از همه نوع سیستمهای راداری را دارد و با توجه به امکان پرواز در ارتفاع بالای شصت و پنج هزار پا و سرعتی بالا ونوع آلیاژ ساخت آن به هیچ وجه نه قابل ردیابی است و نه توسط هیچ سیستم پدافندی ای قابل سرنگونی می باشد.
🔻میتوان گفت سرنگونی این هواپیما به نوعی نشان میدهد که ایرانی ها نوعی موشک فوق افسانهای سری ای در اختیار داشتند که افسانههای آمریکایی ها را می تواند به باد دهد.
#انهدام_پهپاد_گلوبال_هاوڪ ✌️
#توسط_سامانه_سوم_خرداد
#اقتدار_سپــاه
#خدا_قوت
#من_سپاهی_ام
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوسی_وششم پرتقال 🍊و سیب🍎 را در پیش دستی چینی گذاشتم و با
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوسی_وهفتم
کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درِ خانه باز شد و مجید آمد.🚶♂️😍
با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این چند شب، حسابی دستِ پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ🍍 بود و با دست دیگرش پاکت میوههای پاییزی😋 را حمل میکرد. پاکتهای میوه را کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردّ اشک به خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش چشمهایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای روضههای امام حسین (علیهالسلام) گریه کرده است.
دستهایش را شست که با مهربانی صدایش کردم:
_«مجید جان! شام حاضره.»😊
دیس سبزی پلو و ظرف پایهدار قطعه ماهیهای سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از رطب تازه پُر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد:
_«بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!»
و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم:
_«قابل تو رو نداره!»😍
چقدر دلم برای این شبهای شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد😌 و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم.
پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید:
_«از دخترم چه خبر؟»😉
به آرامی خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم:
_«از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!»😌
که هنوز دو ماه از شروع بارداریام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و دل او با دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی میکرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر میخندید، ولی دلش جای دیگری پَر میزد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم:
_«مجید! دلت میخواست الآن یه زن شیعه داشتی و با هم میرفتید هیئت؟»😒
و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشهای میز غذاخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم:
_«خُب حتماً پارسال که من تو زندگیات نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری میخوردی! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و...»😕
که با کلام پُر از گلایهاش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد:
_«الهه! چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ میدونی من چقدر دوسِت دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟»😒
و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت میآورد و نه عشق امام حسین (علیهالسلام) از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پردهای از غم خندید و ادامه داد:
_«اگه امام حسین (علیهالسلام) بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات مجلس روضه میشه!»😢😊
و من چطور میتوانستم در برابر این وجودِ سراپا مشتعل از عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دلِ او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا عنایتی کرده و راه هدایتش به مذهب 🌺اهل سنت🌺 را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم.
بعد از شام در آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون 📺نشسته و صدایش را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحههای شام شهادت امام حسین (علیهالسلام)، مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضهها و صحنههای کربلا، بیصدا گریه میکرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم شبهای قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد.
نگاهش کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم:
_«مجید جان! خُب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟»
به نشانه تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد:
_«الهه جان! من که دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم هیئت، همین امام حسین (علیهالسلام) از دستم شاکی میشه.»😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_و_سی_وهشتم
نگاهم را به عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانیاش را با مهربانی دادم:
_«مجید جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!»
و او برای اینکه خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بیدرنگ جواب داد:😊
«الهه جان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!»
سپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد:
_«الهه جان! تو نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن!»😊😍
ولی خوب میدانستم اگر من پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای دستههای عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در نگاهش را تحمل کنم و 🏴صبح عاشورا،🏴به هر زبانی بود راضیاش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه علاقه دارد برسد.
هر چند به #نفس_عملی که انجام میداد، #معتقد_نبودم و میدانستم که همین روضهها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر میکند.
روی تختم دراز کشیده و پیشانیام را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و خیال حضور🔥نوریه،🔥دلم را لرزاند.😰
از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان به رویم سلام کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما میآمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی نداشتم.
با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید:
_«شوهرت خونهاس؟»
و چون جواب منفیام را شنید، چشمان باریک و مشکیاش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید، سؤال بعدیاش را پرسید:
_«میشه بهش اعتماد کرد؟»
و در برابر نگاه متعجبم،😳 با لبخندی شرارت بار ادامه داد:
_«منظورم اینه که با #شیعهها ارتباط نداره؟ یا مثلاً با #سپاه یا #دولت ارتباط نداره؟»
مات و متحیر😧😳 مانده بودم که چه میپرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانیام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم:
_«برای چی باید با شیعهها ارتباط داشته باشه؟»😧
ابرویهای نازک و تیزش را در هم کشید و بلاخره حرف دلش را زد:
_«میخوام بهت یه چیزی بگم، میخوام بدونم شوهرت فضولی میکنه و به کسی گزارش میده یا نه؟»😏
از این همه محافظه کاریاش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی جواب دادم:
_«نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!»
و تازه جزوه کوچکی📓 را که در دستش پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت:
_«این اعلامیه رو یه 🔥عالم وهابی🔥 توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی.»
و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطی درشت، جملاتی با مضمون #اعلام_جشن_وشادی #درروزعاشورا نوشته شده است.
از شدت ناراحتی گونههایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد:
_«این اعلامیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)!... »
حرفش که به اینجا رسید، بلاخره جرأت کردم و پرسیدم:😧😳
_«حالا چرا باید امروز شادی کرد؟»
نگاه عاقل اندر سفیهی به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد:
ادامه👇
ادامه #قسمت_صد_و_سی_وهشتم
👇👇
با حالتی فاضلانه پاسخ داد:
_«برای #مبارزه با #بدعتی که این #رافضیها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکنن و چجوری الکی گریه زاری میکنن؟ ببین الهه! ما باید کار #تبلیغاتی انجام بدیم تا #همه_دنیا متوجه شه #اسلام اون چیزی نیس که این #رافضیها با #گریه_و_زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که #شیعهها اصلاً #مسلمون #نیستن! فقط یه مشت #کافرن که خودشون رو به #امت_اسلامی میچسبونن!»
برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید و تازه متوجه شدم
منظورش از 👈رافضیها همان شیعیان است👉 و برای اولین بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانهای که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم.
دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرفهای بیسر و تهی که به نام اسلام سر هم میکرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت:
_«حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه.»
و با قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه 💥اشاعه دین اسلام💥 میکشم، از پلهها پایین رفت.....
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭 سلامٌ عَلیٰ قَلبِ زِینَبِ الصَّبور
#وداع_جانسوز_خواهر_باپیکر_برادر😭
بلور اشک به چشمم شکست وقت وداع
که اولین غـم من ، آخـرین نـگاه توبود
وداع
تنها یک کلمه است
اما
آبستن تمام دلتنگی ها و
داغ های دنیاست ...
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
#مدافعان_حرم
#یا_زینب
#عقیله_بنی_هاشم
شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب دوعالم❤️
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah