eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
929 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
328 فایل
✅ ارتباط با خادم کانال: @khadem_heyaat جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
امروزازدیروز به‌مرگ‌نزدیک‌تریم به‌خدا‌چطور؟!... 🌙شبتون آرام و درپناه خدا
|🍃بســـم ربّ الحســـن 🍃| #دوشنبه_های_امام_حسنی 💚 مــا بےحـَســـن❥ ↼‌گمـشـده‌اے بےنشـانـه‌ایم⇀ پــس ‌بـنـویسید °º ↫‌تمــامِ‌ مـــارا‌↬ 🕊خـــدام‌الحَـســـــن ❥ #تصـدق‌الینـایـاکریــم #اللﮩـم‌عجـل‌الولیـڪ‌الفـرجــــ #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇 🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوسی_ام با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب ن
🌴 🌴 با مهربانی بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن «بفرمایید!» بسته را به دستم داد که بوی جوجه کباب🍢😣 حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده‌ای ظرف را به دستش پس دادم. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: _«دوست نداری؟» صورتم را در هم کشیدم و گفتم: _«نمی‌دونم، حالت تهوع دارم، نمی‌تونم چیزی بخورم!»😞😣 چشمانش رنگ غصه گرفت و دلسوزانه پاسخ داد: _«الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!» سپس فکری کرد و با عجله پرسید: _«می‌خوای برات چیز دیگه‌ای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم.»☺️ که با اشاره سر پاسخ منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف می‌کردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: _«همین که نشستم هم کمرم درد گرفت، هم سرم داره گیج میره!»😣 ظرف غذایم را روی میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: _«تو چرا نمی‌خوری؟» لبخندی زد و در جواب اعتراض پُر مِهرم، گفت:😊 _«هر وقت حالت بهتر شد با هم می‌خوریم. منم گرسنه نیستم.» و من همانطور که به ظرف‌های داغ غذا نگاه می‌کردم به یاد حال زار برادرم افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم:😒 _«نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟» بی‌درنگ موبایلش را برداشت و با گفتن «الان بهش زنگ می‌زنم!» مشغول شماره‌گیری شد که با دلسوزی خواهرانه‌ام، مانع شدم و گفتم: _«نه! می‌ترسم بفهمه من اینجام، بدتر ناراحت شه!»😔 سپس به صورتش خیره شدم و با غصه‌ای که در صدایم موج می‌زد، دردِ دل کردم: _«مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و عبدالله اینجوری آواره شدیم!»😒 و در پیش چشمانش که به غمخواری غم‌هایم پلکی هم نمی‌زد، با اضطرابی که به جانم افتاده بود، پرسیدم:😟 _«مجید! می‌خوای چی کار کنی؟ بابا می‌گفت 🔥نوریه🔥 وهابیه.» صورت سرشار از آرامشش به لبخندی ملیح گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشوره‌ام را داد: _«خُب وهابی باشه!» و با چشمانی که از ایمان به راهش همچون آیینه می‌درخشید، نگاهم کرد و با لحنی عاشقانه ادامه داد:😍😊 _«الهه جان! من تا آخر عمرم، هم پای اعتقادم، هم پای تو و زندگی‌مون می‌مونم! حالا هر کی هر چی می‌خواد بگه!» که دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم:😧 _«مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی می‌گفت به نوریه قول داده که با هیچ شیعه‌ای ارتباط نداشته باشه؟» دیدم که انتهای چشمانش هنوز از بغض سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز دلش نیامد جام ناراحتی‌اش را در جان من پیمانه کند که به آرامی خندید و گفت: _«الهه جان! تو نگران من نباش! سعی می‌کنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!»😊 و من بی‌درنگ پرسیدم:😨 _«خُب با این لباس می‌خوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو محرم لباس مشکی می‌پوشی، می‌فهمه که شیعه هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا می‌کنه!»😰 سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن سیاهش نگاه می‌کرد، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی پُر معنی، کلام مبهمش را تعبیر کرد:😎 _«هیچ وقت فکر نمی‌کردم 💚پیرهن مشکیِ عزای امام حسین (علیه‌السلام)💚 انقدر قدرت داشته باشه که یه وهابی حتی چشم دیدنش هم نداشته باشه!» و به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه‌اش به مذهب تشیع غوغا به پا کرده که من هم زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از گلایه پرسیدم: _«مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین (علیه‌السلام) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین (علیه‌السلام) نوه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هستن، سید جوانان اهل بهشت هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس مشکی پوشیدن چه سودی داره؟»🙁 به عمق چشمان شاکی‌ام خیره شد و با کلامی قاطع پرسید: _«مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه گریه نکردی؟»😉 و شنیدن همین پاسخ شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگ‌های کینه‌ام به جوش آمده و عتاب کنم: _«یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیا رفته، یکی می‌دونی؟!!!»😠😏 و چه زیبا چشمانش در دریای آرامش غرق شد و به ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ طعنه تندم را داد: _«الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث ! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین(علیه‌السلام) رو دوست دارم!» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 با شنیدن کلام آخرش، درد عجیبی در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به شکایت گشودم: _«پس چرا امام حسین (علیه‌السلام) جوابمو نداد؟ چرا هر چی گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ 😢من سُنی بودم، تو که شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!»😠 و آنچنان نفسم به شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی مهتاب می‌‌زد که بی‌آنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانه‌هایم را کمی بالا گرفت تا نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم می‌کرد: _«الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آروم باش!» از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه بی‌قراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بی‌صبرانه گریه می‌کردم و به بهانه شب‌هایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات می‌کردم😣😠 که دیگر آرامش کلام و نوازش نگاهش آرامم نمی‌کرد و هر چه عذر می‌خواست و به پای گریه‌هایم، اشک می‌ریخت، طوفان غم‌هایم آرام نمی‌گرفت که سرانجام صدای ناله‌هایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: _«چه خبره؟ درد داری؟»😐 مجید با سرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید: _«جواب آزمایشش نیومده؟» و پرستار همانطور که به لیستش نگاه می‌کرد، پاسخ داد: _«زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه.» که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از غم داشت، توضیح داد: _«آقای دکتر! شدیداً حالت تهوع داره، نمی‌تونه چیزی بخوره!» و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش می‌رفت، با خونسردی پاسخ داد: _«حالا جواب آزمایشش رو می‌بینم.» و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریه‌ام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل عاشق او بی‌مِهری‌ام را تاب نمی‌آورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: _«الهه جان...» و نمی‌دانم چرا اینهمه بی‌حوصله و بدخلق شده بودم😖😞 که حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع می‌کرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو می‌رفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کلامش، چه زود از حضورش خسته می‌شدم.😣 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی بهشـت کرب و بـلا دارد این حـرم شـد کـربلاےِ مـا فـقرا سیدالکـَـریـم ♥️ شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا و وفات کریم بن الکریم، سیدالکریم، حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه الرحمة تسلیت باد. ✅ @asheghaneruhollah
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 🎥 فوق العاده دلنشین❣️ 🎼 شهادت دادن حمزه سیدالشهدا بر ولایت حضرت علی 🎤حجت الاسلام @asheghaneruhollah
10.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 من آمدم زیارتتان سیدالکریم نان و نمک ز سفرتان خورده ام ولی کم آمده ام به خدمتتان سیدالکریم آقاجان بوی میشنوم از مزارتان 😭 در صحن و زیر قبه ی تان .... 🎤حاج 👌شعرخوانی ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_صدوسی_ودوم با شنیدن کلام آخرش، درد عجیبی در سرم پیچید و با صدایی ک
✍️رمان زیبای 📚 🔻 دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخورده‌ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه می‌گوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت:😄 _«پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!» که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: _«الحمد الله همه آزمایش‌ها سالم اومده!» سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد: _«خانمِت بارداره. همه حالت‌هایی هم که داره بخاطر همینه.»👶 پیش از آنکه باور کنم چه شنیده‌ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شب‌های ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دل‌هایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم می‌کوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمی‌زدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: _«الهه...»😍😇 و دیگر چیزی نگفت و شاید نمی‌دانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: _«فقط آهن خونِت پایینه! حالا من برات قرص آهن می‌نویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!» و با گفتن «شما دیگه مرخصید!» از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتی‌اش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: _«پس چرا انقدر حالش بده؟» پرستار همچنانکه پرونده را تکمیل می‌کرد، پاسخ داد : _«خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجه‌اش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!» سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد:😊 _«باید حسابی هواشو داشته باشی. زنِت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!» و شاید شاهد بی‌تابیها و گریه‌هایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد: _«یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق می‌کنه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: _«مادر جون اگه می‌خوای بچه‌ات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی! بی‌خودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!»😊 و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت: _«شما برید حسابداری، تصفیه کنید.» و به سراغ بیمار دیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی می‌درخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: _«الهه! باورت میشه؟» و من که هنوز در بُهتِ بهجت انگیزِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمی‌توانستم به چیزی جز که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: _«الهه جان...» نگاهم را همچون پرنده‌ای رها در آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بی‌اختیار پاسخ دادم: _«جانم؟»😍 و چه دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور در زندگی‌مان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تنِ آبیِ آب روی شن‌های نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه می‌کرد: _«الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیه‌ای داده؟!!!»😍☺️ بعد از مدت‌ها، از اعماق وجودم می‌خندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش می‌کردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: _«الهه جان! می‌بینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ می‌بینی چطور می‌خواد چشم هردومون رو روشن کنه؟»😇 و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به این از باریدن دریغ نمی‌کرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلب‌‌هایمان تابیده بود که دنیا با همه غم‌هایش بر سقف زندگی‌مان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود.✨💖 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 🔻 با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدان‌های روی میز را تمیز کردم و پرده‌های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانه‌ام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی می‌شد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی‌اش به رویم لبخند می‌زد. حسابش را نگه داشته و خوب می‌دانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان،🍁 حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من می‌گذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود.😍👶🏻 روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکی‌های تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه🍇 و نوبرانه‌هایی🍒🍏 بود که هر شب مجید برایم می‌خرید؛ از ردیف قوطی‌های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب 🍠و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات.🍰🍬 طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک‌های متنوع برای دلِ پُر هوس من و میوه‌های رنگارنگی🍓🍍 بود که هر روز سفارش می‌دادم و مجید شب با دست پُر به خانه می‌آمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبت‌مان دوباره رونق گرفته بود. 😍☺️ حالا خوب می‌فهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله می‌کشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه‌ای که از توصیه‌های شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی‌ها و ناز کردن‌هایِ این نازنین تازه وارد بوده و دیگر می‌دانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم.😅🙈 گرچه هنوز گاهی می‌شد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم می‌آمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر می‌کرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب می‌کردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم می‌خواست این روزها کنارم بود و با دست‌های مهربانش برایم مادری می‌کرد!😒 خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را می‌شنید، تا چه اندازه خوشحال می‌شد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه می‌زد و چه می‌شد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه‌اش، هلهله می‌کرد و دو رکعت نماز شکر می‌خواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی‌اش، گوش‌هایم را کَر می‌کرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه‌اش، دلم را آتش می‌زد، 😔ولی چه می‌شد کرد که مشیت الهی بود و با همه بی‌قراری‌های گاه و بی‌گاهم، سعی می‌کردم که 💜به راضی باشم.💜 یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر 🔥نوریه🔥 باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است.😍 از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. 🏴تعطیلی روز تاسوعا،🏴 فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم 🍺که لبخندی زد و تشکر کرد: _«قربون دستت الهه جان!» و بعد با تعجب پرسید:😟 _«مجید خونه نیس؟» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
#سید_الکریم #عبد_العظیم_حسنی جرأت پر زدن به من دادی بسکه عشق #حسن به من دادی😍 حسنی هستی و کرم داری خوشبحالت که تو حرم داری چه قدر عزت و حشم داری نکند از درت برم داری! میروم بی تو رو به حیرانی ملجأ مردمان تهرانی نامت عبدالعظیم آقا جان لقبت هم کریم آقا جان همگی از قدیم آقا جان با تو همسایه ایم آقا جان 🌙شبتون امام حسنی #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇 🆔 @asheghaneruhollah