eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️رمان زیبای 📚 🔻 با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدان‌های روی میز را تمیز کردم و پرده‌های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانه‌ام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی می‌شد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی‌اش به رویم لبخند می‌زد. حسابش را نگه داشته و خوب می‌دانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان،🍁 حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من می‌گذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود.😍👶🏻 روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکی‌های تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه🍇 و نوبرانه‌هایی🍒🍏 بود که هر شب مجید برایم می‌خرید؛ از ردیف قوطی‌های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب 🍠و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات.🍰🍬 طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک‌های متنوع برای دلِ پُر هوس من و میوه‌های رنگارنگی🍓🍍 بود که هر روز سفارش می‌دادم و مجید شب با دست پُر به خانه می‌آمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبت‌مان دوباره رونق گرفته بود. 😍☺️ حالا خوب می‌فهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله می‌کشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه‌ای که از توصیه‌های شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی‌ها و ناز کردن‌هایِ این نازنین تازه وارد بوده و دیگر می‌دانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم.😅🙈 گرچه هنوز گاهی می‌شد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم می‌آمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر می‌کرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب می‌کردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم می‌خواست این روزها کنارم بود و با دست‌های مهربانش برایم مادری می‌کرد!😒 خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را می‌شنید، تا چه اندازه خوشحال می‌شد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه می‌زد و چه می‌شد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه‌اش، هلهله می‌کرد و دو رکعت نماز شکر می‌خواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی‌اش، گوش‌هایم را کَر می‌کرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه‌اش، دلم را آتش می‌زد، 😔ولی چه می‌شد کرد که مشیت الهی بود و با همه بی‌قراری‌های گاه و بی‌گاهم، سعی می‌کردم که 💜به راضی باشم.💜 یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر 🔥نوریه🔥 باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است.😍 از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. 🏴تعطیلی روز تاسوعا،🏴 فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم 🍺که لبخندی زد و تشکر کرد: _«قربون دستت الهه جان!» و بعد با تعجب پرسید:😟 _«مجید خونه نیس؟» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah