eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
594 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی ام : #شهید_فاطمی_عبدالحسین_برونسی 💥 حلا
🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب سی و یکم : 👌فرمانده شهیدی که (ع) را در عملیات والفجر8 دید! 💥 سردار حاج مرتضی قربانی: وقتی خبر شهادت اصغر را بهم دادن، یکدفعه كمرم را گرفتم و گفتم: خدايا ديگه گردان امام محمد باقر (ع) از دستم رفت. زمانیکه اصغرآقا به دنیا اومده بود، قسمتی از بدنش کبود بود که پدر و مادرم از پیرمردعارفی این قضیه را پرسیدند؛ پیرمردعارف به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر رو دست شما نمی مونه، وقتی به سن جوانی برسه از دنیا می ره، ولی ناراحت نباشید، چون پسرتون راه درستی را در پیش می گیره. قبل از شهادت اصغر خواب دیدم، تو یک اتاقی، جنازه شهيد بود كه شهید را، رو به قبله کرده بودند. رفتم کنار جنازه و از کسانی که پیش جنازه بودند، پرسیدم: جنازه كيست؟ گفتند: به جنازه نگاه کن، خوب دقت کردم، كاغذی بر روی سينه جنازه قرار داشت و نوشته بود: «شهيد علی اصغر خنكدار، سرباز امام زمان (عج) » اصغر در روز عروسیش حتی يک دست لباس نو هم نخريد. كاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفيقش بود. كفشش هم اصلاً معلوم نبود برای كیه. به هيچ وجه لباس نو نمی پوشيد. مثلاً: اگر يک پيراهن نو می خريد، می داد به خواهرش بپو شه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه. آنقدر دیردیر، خونه می آمد که حتی بچه خودش را هم نمی شناخت یه بار آمده بود مرخصی؛ بچه بغل پدرشوهرم بود که اصغر به پدرش گفت: این بچه کیست که انقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد و اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه، که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه. 🔻8 روز مانده به
هر کجا می‌نگرم عکس حرم می‌بینم این در خانه عشق است، دویدن دارد دم محشر که حسین‌بن‌علی وارد شد حال و روز دل عشاق، چه دیدن دارد ... ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ 🎶 ... اگه برگشتی برام بیار 😭 🎤استاد حاج 🔻دوخط روضه سوزناک زهرای 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
4_5944956438198617601.mp3
4.78M
👌برا اونها که نرفته اند 😔 دعا کنیم برا اونها که کربلا را هنوز ندیده اند 👌🤚 ♦️ حرم حرم حرم،حرم نگو دوای درده آقای من😍خدایی مرده با اینکه رو سیاهم😔ولی منو رد نکرده❤️ 🎤کربلایی 🔻شوراحساسی 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
16.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برای یک پرچم 🔹سخنان یکی از جوانان المپیادی و پاسخ رهبر انقلاب به وی درباره مساله ناامیدی در دیدار اخیر مدال‌آوران ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وچهل_وهشتم دستش را از کنار سرم عقب کشید و روی زخم پهلویش گرفت
🌴 🌴 از حاضر جوابی‌اش، پرستار عصبانی شد و با صدایی بلند اعتراض کرد:😠 «آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به خودت بندازی، می‌بینی رنگ خودت بیشتر پریده! بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!» و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: _«ما مرتب بهش سِرُم می‌زنیم، ولی خودش لب به غذا نمی‌زنه. برید از کارگر خدمات بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش غذا میاریم، خودش نمی‌خوره...»😐 و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که خون مجید به جوش آمد و مثل اینکه دردش را فراموش کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت عتاب کرد:😠 _«یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب هیچی نخورده و شما فقط بهش سِرُم زدین؟!!! اونوقت فکر می‌کنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!» از لحن غیرتمندانه مجید، پرستار شوکه شده 😧و مجید با همان لحن لرزانش همچنان توبیخش می‌کرد: 😠 _«من اگه مرخص شدم، خودم رضایت دادم که می‌خوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زنِ من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی می‌کردین!» هر چه زیر گوشش می‌خواندم تا آرام شود، دست بردار نبود و می‌دیدم به حال خودش نیست که دستش را روی پهلویش فشار می‌داد و رگه‌های خون از بین انگشتانش می‌جوشید که بلاخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد. حالا پرستار فرصت پاسخ پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: _«خُب ما باید چی کار می‌کردیم؟ فقط باید بهش آرامبخش می‌زدیم که کمتر جیغ و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو سرش گذاشته بود انقدر گریه زاری می‌کرد!»😕 و می‌دیدم مجید دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمی‌آورد و قفسه سینه‌اش از نفس‌های بُریده‌اش به شدت بالا و پایین می‌رفت😖 که وحشتزده به میان حرف پرستار آمدم:😰 _«تو رو خدا به دادش برسید! داره از حال میره!» پرستار هنوز دلخور بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با صدایی گرفته رو به مجید کرد: _«آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا پانسمانت رو عوض کنن!» که نگاهش به حجم خونی که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید چکه می‌کرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد: _«آقا بلند شود برو! جای بخیه‌هات خونریزی کرده! بلند شو برو!»😐 و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که سرش پایین بود، زیر لب جواب داد: _«میرم...»😖😣 به گمانم پهلویش از شدت درد بی‌حس شده بود که دیگر پایش را تکان نمی‌داد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمی‌تواند به درمانگاه برود که با عجله از اتاق بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به شماره افتاده و از بوی خون حالت تهوع گرفته بودم که معده خالی‌ام به هم خورد و سرم گیج رفت. دستم را مقابل دهانم گرفته بودم و با صدای بلند عُق می‌زدم که مجید سرش را بالا آورد. صورتش به سفیدی مهتاب شده و بین سفیدی لب و صورتش تفاوتی نبود و باز دلش برای من پَر پَر می‌زد که با صدای ضعیفش کمک خواست‌: _«کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده...» و با چشمان خودم دیدم که رنگ زندگی از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی پهلویش پایین افتاد و از حال رفت... که از روی صندلی سقوط کرد و با صورت به روی زمین افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوع که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی مضطرّ جیغ می‌کشیدم و کمک می‌خواستم. چند پرستار با هم به داخل اتاق دویدند، عبدالله هم بلاخره رسید و از دیدن مجید که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای بلند تکرار می‌کرد: _«چقدر بهش گفتم نیا...»😒😐 پرستاران می‌دانستند نباید به دست آتل بندی شده‌اش تکانی بدهند که با احتیاط بدنش را روی برانکارد قرار داده و هر کدام به تشخیص خود نظری می‌دادند. عبدالله هم می‌دید دیگر فاصله‌ای تا بی‌هوشی ندارم که مجید را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری می‌کرد و من چشمانم به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت. دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش می‌کردم: _«تو رو خدا برو دنبالشون، برو ببین چی شده...»😥🙏 و آنقدر اصرار کردم که بلاخره رهایم کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمی‌دانم لحظات سخت بی‌خبری از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بلاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان خونریزی زخمش را بند آورده و دوباره به هوش آمده است تا به همین خبر خوش، دل بی‌قرارم قدری قرار گرفت. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 وضعیتم چندان تفاوتی نکرده که از روی تخت بیمارستان به روی تخت کوچک و نه چندان راحت مسافرخانه نقل مکان کرده بودم.😣 اتاق کهنه و کوچکی که تنها پنجره‌اش هم با کولر گازی پوشیده شده و تمام نورش را از یک لامپ کوچک سقفی می‌گرفت.💡 حالا ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک مسافرخانه دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری می‌زدیم و شب، خسته و نااُمید به خواب می‌رفتیم. هر چند شب‌هایمان هم بهتر از این روزهای گرم و شرجی نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام زندگی‌ام تا صبح کابوس می‌دیدم و گریه می‌کردم،😔 یا مجید از درد زخم‌هایش تا سحر پَر پَر می‌زد. 😞با اینهمه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و دوشنبه، خانه را به حبیبه خانم تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی👰 دخترش را با یک دنیا شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و مجید می‌کرد. حالا خودمان در این مسافرخانه ساکن شده و برای وسایل زندگی‌مان جایی نداشتیم که فعلاً همه را در انباری خانه حاج صالح جا داده بودیم تا روزی که دوباره خانه‌ای تهیه کرده و به آنجا اسباب کشی کنیم.😒 هر چند دیگر سرمایه‌ای نداشتیم که به پول اجاره خانه برسد و کار به جایی رسیده بود که برای گذران همین زندگی ساده هم به تهیه یک غذای مختصر قناعت می‌کردیم.😔 در این اتاق کوچک امکان پخت و پز نداشتیم که چند روز اول مجید غذای آماده می‌گرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه ضعف بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک نیکی کنار اتاق تهیه کرده بود، راضی شدم. 😒هر چند به قدری حالت تهوع داشتم که حتی نمی‌توانستم به بشقاب نیمرو نگاه کنم و مجید برای دادن هر لقمه به دستم، لحظاتی با دنیایی از محبت التماسم می‌کرد و من از شدت حالت تهوع و ناخوشی حالم، فقط گریه می‌کردم. 😢حتی حلقه‌های ازدواج‌‌مان 💍را هم فروخته بود تا بتواند هزینه سنگین بستری من و جراحی و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی پولش را برای کرایه همین چند شب مسافرخانه پرداخت کرد تا با مقدار اندکی که از حقوق فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم. ظاهراً قرار بود همه درها به رویمان بسته شود که سه روز از خرداد ماه گذشته و هنوز حقوق اردیبهشت ماه را هم به حسابش نریخته بودند 😕و بعد از این هم فعلاً خبری از حقوق نبود که به توصیه دکتر تا چند ماه نمی‌توانست با دست راستش کار سنگین انجام دهد و حتی اسباب خانه را هم عبدالله جمع کرده بود. بلاخره از زیر زبانش کشیده بودم چه بلایی به سرش آمده که وقتی سارقان دست چپش را گرفته و او با دست راستش مقاومت می‌کرده تا کیف پولش را به سرقت نبردند، با هشت ضربه دستش را از روی بازو تا سرانگشتانش زخمی کرده و دستِ آخر حریفش نشده بودند که دو ضربه هم به پهلویش زده بودند تا سرانجام تسلیم شده و کیف را رها کرده بود.😧😥 حالا می‌دانستم اثر جراحت کنار صورتش، به خاطر مسافت چند متری است که با صورت روی آسفالت خیابان کشیده شده و باز خدا را شکر می‌کردم که کلیه‌اش به طور جدی صدمه نخورده و آسیب اعصاب دستش هم به حدی نبود که به کلی از کار بیفتد و دکتر امید بهبودی‌اش را در آینده‌ای نزدیک داده بود.😔😥 با این حال باید به دنبال کار دیگری هم می‌گشت که با این وضعیت، دیگر نمی‌توانست مثل گذشته به فعالیت‌های فنی پالایشگاه ادامه دهد و به همین خاطر که فعلاً به پالایشگاه نمی‌رفت، همکارانش از قرض دادن پول طفره می‌رفتند و شاید می‌ترسیدند مجید دیگر قصد بازگشت نداشته باشد که هر یک به بهانه‌ای از کمک کردن دریغ می‌کردند. عبدالله هم با همه مهربانی، دستش خالی بود که حقوقی چندانی از معلمی به دستش نمی‌آمد و همان سرمایه کوچکش را هم خرج اجاره خانه مجردی‌اش کرده بود. نمی‌خواستم به درگاه پروردگارم کنم، ولی👈 اول به بهای حمایت از شوهر و فرزندم👈 و بعد به ازای کاری خیری که برای صاحب خانه‌مان کردم، همه سرمایه زندگی‌مان به باد رفت، مجید سلامتی و کارش را از دست داد 😒و از همه تلخ‌تر دخترم که تلف شد و با رفتنش، دل مرا هم با خودش بُرد که دیگر همه شور زندگی پیش چشمانم مُرده بود. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی و دوم : #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_زال_نژاد
همچنین مادر در خاطره ای تعریف می کند: «اوایلی که شهید شد با عکسش صحبت می کردم و می گفتم لحظه شهادت بر بالینت چه کسی بود؟ یک روز همسرش به من گفت خواب آقا مصطفی را دیدم که گفته است زمانی که زخمی شدم امام حسین (ع) به کنارم آمد. مصطفی زال نژاد در 26 بهمن ماه سال 95 در منطقه درعای سوریه به شهادت رسید. —————————————————— 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب سی و دوم : 💥 شهیدی که بر بالینش حاضر شد... 🔻7 روز مانده به @asheghaneruhollah