🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وهجدهم
از یادآوری خاطرات تلخ گذشته، قفسه سینهام از حجم غم سنگین شده و باز نمیتوانستم گریه کنم😣 که بعد از شنیدن اخبار هولناک سرنوشت پدر و برادرم، اشک چشمانم هم خشک شده😞 و شاید ✨اقامه نماز،✨ #فرصت خوبی برای آرامش قلب بیقرارم بود.
در سایه خیمه موکبی نماز خوانده و هنوز تعقیبات نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان نهار😋 آوردند. خادمان موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش میکردند. غذایی که هرگز گمان نمیکردم در عراق طبخ شود و چه طعم لذیذی داشت که از خوردنش حسابی سرِ کیف آمده و بدنم جان گرفت.😋☺️ حالا پس از گذشت دو سه روز از شروع این سفر روحانی، به این طعم گوارا عادت کرده و مطمئن بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه و نه از مهارت آشپز که همه دلچسبی این لقمهها از سرانگشتان #بیریایی آب میخورَد که به #عشق امام حسین (علیهالسلام) از #جان_و_مال خود #هزینه می کنند تا سهمی در #خدمت_گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از صرف نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانوادهاش در گوشهای دیگر استراحت میکردند، زیر گوش مجید زمزمه کردم:
_«مجید! این غذاهایی که اینجا میخوریم، مزه همون شله زردی رو میده که تو به نیت من گرفته بودی و اُوردی درِ خونهمون!»😋☺️
از جان گرفتن خاطره آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، صورتش به خندهای شیرین😁 گشوده شد و مثل اینکه نکتهای لطیف به خاطرش رسیده باشد، چشمانش به وجد آمد و گفت:
_«الهه! اون روز هم اربعین بود!»😍
و نمیدانم دریای دلش به چه هوایی طوفانی شد که نگاهش در فضای اربعین گم شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت:
_«اون روز با اینکه دلم برات میلرزید و آرزوم بود که باهات ازدواج کنم، ولی باورم نمیشد دو سال دیگه تو ایام اربعین، با هم تو جاده کربلا باشیم!»😇😍
سپس سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش احساسش، چشمانم به تپش افتاد💓☺️ و با من که نه، با معشوقش حسین (علیهالسلام) نجوا کرد:
_«من تو رو هم از امام حسین (علیهالسلام) دارم! اون روز تا شب پای تلویزیون نشسته بودم و فقط با امام حسین (علیهالسلام) دردِ دل میکردم! همش ده روز تا آخر ماه صفر مونده بود، ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش میگفتم به عشقت این ده روز هم تحمل میکنم، تو هم الهه رو برام نگه دار!»😍
و دیگر نتوانست چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین عصا کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله🎒 را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در جاده سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت. نیمرخ صورتش زیر آفتاب ملایم بعد از ظهر و حالا بیشتر از تبلور عشقش به درخشش افتاده بود که از همین برق چشمانش، نکتهای دیگر به یادم آمد و با لبخندی ملایم یادآوری کردم:
_«پارسال شب یلدا که همه اومده بودن خونه ما، تلویزیون داشت مراسم پیاده روی اربعین رو نشون میداد. من همونجا فهمیدم که تو حسابی هوایی شدی!»☺️🙈
از هوشمندیام لبخندی زد و با نگاه مشتاقش منتظر شد تا ادامه دهم، ولی من هم باورم نمیشد که یک سال دیگر نه تنها شوهر شیعهام که حتی خودم هم در همین مسیر باشم که از روی تحیر سری تکان دادم و در برابر نگاه زیبایش زمزمه کردم:
_«مجید! باورت میشه؟!!!»😊
و دل مجید در میان گرد و غبار این جاده، مثل شیشه نازک شده بود که به همین یک جمله شکست و با صدایی شکستهتر شهادت داد:😍😢
_«به خدا باورم نمیشه الهه! پارسال وقتی تو تلویزیون میدیدم همه دارن میرن، با خودم میگفتم یعنی میشه منِ بی سر و پا هم یه روز برم؟!!!»😭
و حالا شده بود و به لطف پروردگار حدود پانزده کیلومتر از مسیر هشتاد کیلومتری 🌴🚶♂️نجف تا کربلا🌴🚶♂️ را پیموده و هنوز سه روز دیگر راه در پیش داشتیم. گاهی میترسیدم که خسته شوم و نتوانم باقی مسیر را با پای خودم بروم، ولی وقتی میدیدم چه بیماران بدحال و چه سالخوردگان ناتوانی به هر زحمتی خودشان را میکشند و #به_عشق_امام حسین (علیهالسلام) پیش میروند، دلم گرم میشد و تازه اینهمه غیر از خیل کثیری از زن✨ و کودک✨ و پیر✨ و جوانهایی✨ بودند که از مناطق دورتری مثل بصره آمده و به گفته مامان خدیجه #حدود_پانزده_روز پیاده میآمدند تا به کربلا برسند و چه عشقی بود این #عشق_کربلا!🌟💖
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah