🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_وچهارم
آسید احمد به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده ردیف شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد:
_«اینا چادرهایی هستن که برای آوارههای عراقی نصب کردن!»😊
و در برابر نگاه پرسشگر من و مجید،😟😧 با ناراحتی ادامه داد:
_«از خرداد ماه که داعش، موصل و چند تا شهر دیگه رو اشغال کرد، این بندههای خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا اینجا زندگی میکنن. خیلیهاشون هم همه سال رو تو همین موکبها زندگی میکنن. فقط اینجا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلیهاشون پناه گرفتن. همهشون هم #مسلمون نیستن، خیلیهاشون #مسیحی و #ایزدی هستن.» 😕
نگاهم به چادرها و ساختمانهای سیمانی موکبها بود و از تصور اینکه خانوادههایی تمام سال را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت😒 این صحرا سر میکردند تا تروریستهای تکفیری برای خوش آمد آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون مسلمانان را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پِی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانوادهها سپری کردم.
موکبی که در آخرین شبِ مسیر پیاده روی به میهمانیاش رفته بودیم، در اختیار خانوادهای از اهالی موصل بود که حالا بیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی میکردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین (علیهالسلام) بودند که در همین وضعیت سخت و دشوار هم از ما پذیرایی میکردند. 😒😔دختران جوان خانواده کنار ما نشسته و میخواستند سهم اینهمه تنهایی و بیکسی را با من و زینبسادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی میکردند با ما ارتباط برقرار کنند. دخترک عکس خانهای زیبا و ویلایی را در منطقهای سرسبز نشانمان میداد و سعی میکرد به ما بفهماند که این تصویر خانهشان پیش از اشغال موصل توسط تروریستهای داعش است و طوری چشمانش از اشک پُر شد که جگرم آتش گرفت. غربت و تنهایی طوری به این مردم مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمیآمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما دردِ دل میکردند و هر چند میدانستند چیز زیادی از حرفهایشان متوجه نمیشویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، میخواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با وداعی شیرین ما را به خدا سپردند. ☺️حالا به وضوح میدیدم که #تفکرتکفیر، #تکلیفی جز #آواره_کردن #مسلمانان ندارد که به #اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم میزند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند👈 و این دقیقاً همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سُنی رحم نکرده و هر یک را به چوبی از خانه اخراج کردند، 👉ولی باز هم از روی این مردم بینَوا خجالت میکشیدم که نزدیکترین افراد خانوادهام نه از روی عقیده که پدرم به هوای هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریستهای تکفیری هم کاسه شوند. 😒اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا سحر، تنها به تاریکی فضا خیره بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و ابراهیم خون میخوردم که آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند بر آسیاب دشمن! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مِهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر لشگر مصیبتهایم پیش چشمانم رژه میرفتند تا لحظهای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کَند.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_وچهارم آسید احمد به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_وپنجم
نماز صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینبسادات را هم نداشتم که هوای گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفشهایم، به حیاط موکب رفتم.😕 جایی دور از جمع مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف پاهایم تاول زده 😥و حالا که دوباره کفشهایم👟 را پوشیده بودم، سوزش تاولها سر باز کرده بود، ولی حال من ناخوشتر از آنی بود که به این جراحتها خم به ابرو بیاورم و غرق دریای طوفانزده غمهایم، خیره به سیاهی شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کولهپشتیاش را بسته و آماده حرکت،🎒 بالای سرم ایستاده بود و با چشمان مهربانش نگاهم میکرد😊 که به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمید حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد:
_«چیزی شده الهه جان؟»
میدیدم چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش میدرخشد و دلم نمیآمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشیاش بهانه آوردم:
_«نه، چیزی نشده.»🙂
که دلش خوش نشد و باز پرسید:
_«خستهای؟»😊
و اگر یک لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمیتوانستم دردهای مانده بر دلم را پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پُر کرد. به احترامش از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و به راه افتادیم. میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمیخواستم از بار رنجهایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان خدیجه و زینبسادات جدا نمیشدم تا دوباره در حصار مهربانیاش گرفتار نشوم. ☺️🙈حالا درد و سوزش تاولهای پایم هم بیشتر شده😣 و به وضوح میلنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید:
_«چی شده مادرجون؟ پات درد میکنه؟»😥
لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینبسادات هم سؤال کرد:
_«کفشت اذیتت میکنه؟»😥
و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادم:
_«نه، خوبم!»
و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی میکردم قدمهایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده میشد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به کُندی انجام میشد و همین قدم زدنهای آهسته، لنگیدن پایم را پنهان میکرد. هر چه به کربلا نزدیکتر میشدیم، شور و نوای نوحههای عزاداری که با صدای بلند 🗣از سمت موکبها پخش میشد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقیها که هیئتهایی از 🇮🇷ایران، 🇦🇫افغانستان، 🇱🇧لبنان و 🇰🇼کویت هم موکبی 🏕🏕🏕بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی میکردند. کار به جایی رسیده بود که موکبداران میهماننواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را میبستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین (علیهالسلام) شوند و به هر زبانی التماسمان میکردند تا از طعام نذریشان نوش جان کنیم.
چه همهمهای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و 🏴پرچمهای دو طرف جاده🏴 را به شدت تکان میداد. غرش غلطیدن پرچمها در دل باد، در نغمه 🌟نوحههای حسینی🌟 پیچیده و با زمزمه زائران یکی میشد و در آسمان بالا میرفت تا نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکبها، نماز به جماعت اقامه میشد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمیشناختند که بیآنکه در خنکای خیمهای معطل شوند، باز به راه میافتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم.
حالا من هم همپای اینهمه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش #بیقراری میکردم😒 که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا (علیهالسلام) سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش، پَر پَر میزدم.💖
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_وششم
حالا رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانهاش و هر آنچه من از زبانش میشنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفسهایش😢 احساس میکردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگینتر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمیآمد، 😔چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بیدریغ ببارد 😕که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود.😒 حالا میفهمیدم روزهایی که با همه مصیبتهایم بیپروا ضجه میزدم، روز خوشیام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت میسوخت.😣
همه جا در فضا، میان پرچمها🏴 و روی لب مردم، نام زیبای حسین (علیهالسلام) میتپید و دل تنگم را با خودش میبُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم میسوزد و به شدت میلنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد:
_«الهه! چرا اینجوری راه میری؟»😟
و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد:
_«هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس.»😥
و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرفها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقبتر رفت تا من راحت باشم👌 و مامان خدیجه و زینبسادات بالای سرم ایستاده بودند.👌هر چه به مجید میگفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمیکرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفشهایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده😣 و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانهاش کرد:
_«پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!»😧
مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه میکرد که زیر لب پاسخ دادم:
_«فکر نمیکردم اینجوری شده باشه.»😖
و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینبسادات نشنوند، توبیخم کرد:
_«با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟»😕
و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد:
_«اون پایین ماشین هلال احمر🚑 وایساده...»
و هنوز جملهاش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد. زینبسادات با دلسوزی به پایم نگاه میکرد😒 و حالا نوبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند:
_«آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!»😟
از این حرفش دلم لرزید😥 و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازهای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.😔 جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کردهام، دلم را آتش میزد😣 که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت. ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد و پیشانیاش خیس عرق بود. چند قدم آنطرفتر، به دیوار سیمانی یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد:
_«حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟»😊
و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستیاش ملحفهای درآورد و با کمک زینبسادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم. مجید کوله پشتیاش🎒 را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدمهای مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگیاش😊 دست به کار شد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_وششم حالا رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شی
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_وهفتم
از اینکه سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده😓 و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک میکشیدم تا پاهایم پیدا نباشد. مجید جورابهایم را در آورد، شیر آب💦 را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدمهایم را زیر آب میشست. از اینکه مقابل مامان خدیجه و زینبسادات، با من اینهمه مهربانی میکرد، خجالت میکشیدم، ولی به روشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امام حسین (علیهالسلام) اینچنین عاشقانه به قدمهایم دست میکشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید.😔💖 حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که میخورد، بیشتر میسوخت😖 و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید:
_«این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!»😊
از نگاه مجید میخواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشید که چیزی به زبان نمیآورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدمهایم میشست. با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخمهای پایم را بست و کف پایم را کاملاً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم:
_«مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!»😒
آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین (علیهالسلام) را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست😢😍 و با شیرینزبانی دلداریام داد:
_«انشاءالله که میتونی عزیزم!»
ولی خیالش پیش زخمهایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جورابهایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم. حجابم که کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینبسادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند. مجید بیآنکه چیزی بگوید، کفشهایم را در کیسهای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد:
_«الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!»😊
سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفشهای اسپرت خودش را درآورد👞👞 و مقابلم روی زمین جفت کرد.
فقط خیره نگاهش میکردم👀 و مطمئن بودم کفشهایش را نمیپوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئنتر بود که این کفشها را پای من میکند که به آرامی خندید و گفت:
_«مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!»😊
سپس خم شد و بیتوجه به اصرارهای صادقانهام،😥😍 با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل کفش را طوری پُر کرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلاً گوشش به حرفهای من نبود که خودش کفشهایش را به پایم کرد و پرسید:
_«راحته؟»😉
و من قاطعانه پاسخ دادم:
_«نه! اصلاً راحت نیس! من کفشهای خودم رو میخوام!»☹️😫
از لحن کودکانهام خندهاش گرفت😁 و با مهربانی دستور داد:
_«یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمیزنه؟»😇
و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملاً احساس راحتی میکردم و سوزش زخمهایم کمتر شده بود، ولی دلم نمیآمد و باز میخواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کولهاش را به دوش انداخت و با گفتن_«پس بریم!»😌 با پای برهنه به راه افتاد.
آسید احمد کنار خانوادهاش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت:
_«دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلیها هستن که این مسیر رو کلاً پا برهنه میرن! به منِ پیرمرد نگاه نکن!»😄
سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت:
_«فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود!»😄
و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم
😍🚶♂️🚶♂️🚶♂️🚶♂️
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_وهشتم
خورشید دوباره سر به غروب گذاشته🌆 و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا 🌴کربلا🌴 نمانده بود. نه فقط قدمهای مجروح من که پس از روزها پیادهروی، همه خسته شده و باز به #عشق کربلا پیش میرفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین (علیهالسلام) کشیده میشدند.
دیگر نگران پای برهنه مجید روی زمین نبودم که میدیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا بوسه میزنند و میروند. 🚶♂️🚶♂️کمی جلوتر دو جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خاک کفشهای👞👟 میهمانان امام حسین (علیهالسلام) را پاک میکردند👀 و آنطرفتر پیرمردی با ظرفی از گِل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، سرهایشان را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) زینت دهند. آسید احمد ایستاد، دست بر کاسه گِل بُرد و به روی عمامه مشکی👳♂️ و پیشانی پُر چین و چروکش کشید و دیدم به پهنای صورتش اشک میریزد😭 و پیوسته زبانش به نام حسین (علیهالسلام) میچرخد. مجید محو تشت گِل شده و سفیدی چشمانش از اندوه معشوقش به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مُشتی گِل نرم بر فرق سر و روی شانههایش کشید👀 و به سراغ زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا (علیهالسلام) بیاراید.
مامان خدیجه به چادر خودش و زینبسادات خطوطی از گِل کشید 👀و به من چیزی نگفت و شاید نمیخواست در اعتقاداتم دخالتی کرده باشد، ولی مجید میدید که نگاهم به تمنا به سوی کاسه گِل کشیده شده که سرانگشتانش را گِلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و میشنیدم زیر لب زمزمه میکرد:
«یا امام حسین...»😭
و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که صدایش در گریه میغلطید😭 و در گلویش گم میشد. حالا زائران با این هیبت گلآلود، حال عشاق مصیبتزدهای را پیدا کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود پَر پَر میزنند. همه جا در فضا همهمه «لبیک یا حسین!» میآمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا پیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام میرسید. فشار جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی میتوانستم حلقه اتصالم را با مامان خدیجه و زینبسادات حفظ کنم که 👥👥موج جمعیت 👥👥👥مرا با خودش به هر سو میکشید. بر اثر وزش به نسبت تند باد🌬 و حرکت پُر جوش و خروش جمعیت، 👥👥حسابی گرد و خاک به پا شده 🌪🌫و روی صورتم را پردهای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود.
حالا دوباره سوزش زخمهای پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به زمین میزدم، کف پایم آتش میگرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان میکردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم.😣 آسمان نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر میکشید که به سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه نماز مغرب✨ به یکی از موکبها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از خادمان موکب برایمان فرنی گرم آورد و چه مرهم خوبی بود برای گلوهایی که از گرد و خاک پُر شده و به خِس خِس افتاده بود. نماز مغرب را که خواندم، دیگر توانی برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده رویِ پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعتهای طولانی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، 😖ولی وقتی چشمم به پیرزنهایی میافتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا میرفتند و حتی لب به یک ناله باز نمیکردند،😔 خجالت میکشیدم از دردهایم شکایتی کنم 😓که عاشقانه قیام کردم و دوباره آماده رفتن شدم.🚶♂️🌴
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_وهشتم خورشید دوباره سر به غروب گذاشته🌆 و کسی تاب توقف و
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_ونهم
از در موکب⛺️ که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش میکنم، کفشهایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از اینهمه مهربانیاش،😍 دلم برایش پَر زد و شاید آنچنان بیپروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، 😍😍لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید!» کفشها را مقابل پایم جفت کرد👞👞 و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این شرمنده مهربانیاش نشوم. مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم.🚶♂️🚶♂️🚶♂️🚶♂️🚶♂️
حالا در تاریکی شب، 🌃جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که #روشنایی_حضور سید الشهدا (علیهالسلام) را هم با تمام وجودم احساس میکردم. از دور دروازهای فلزی با سقفی شیروانی مانند پیدا بود که مامان خدیجه میگفت 🌴از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز میشود. 🌴هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صفهای به هم فشردهای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند. دیگر مجید و آسید احمد را نمیدیدم و با مامان خدیجه و زینبسادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت میکشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم.😥 روبرویمان سالنهای جداگانهای برای بازرسی خانمها و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیاتهای تروریستی، ساک و کولهها را تفتیش میکردند.🖲 وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی💎 به سر داشتند، دیگر نمیتوانستم مامان خدیجه و زینبسادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت. اختیار قدمهایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم میچرخاندم، مامان خدیجه و زینبسادات را نمیدیدم.😧
بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینبسادات ناامید شده بودم که سراسیمه سرک میکشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب🌃 و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچهای که گم شده باشد، بغض کردم. 😢با لبهایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمیدیدم. حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کنارهها هم رسیده بودند که دیگر نمیتوانستم سرِ جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده میشدم. قدمهایم از فشار جمعیت بیاختیار رو به جلو میرفت و سرم مدام میچرخید تا مجیدم را ببینم. میدانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم، اذیت میشوند😥 و این بیشتر ناراحتم میکرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله میگرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمیشناختم، بیشتر وحشت میکردم. حتی نمیدانستم باید کجا بروم،😨 میترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم و مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از اینهمه بلاتکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم.😭حالا پس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند، گریهام گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا میزدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش میگشتم. گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردید به جلو میرفتم و باز میترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر میگشتم. من جایی را در این شهر بلد نبودم😨 و کسی را در میان جمعیت نمیشناختم که فقط مظلومانه گریه میکردم و با تمام وجود از خدا میخواستم تا کمکم کند.😰🙏
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وسی_ام
ساعتی میشد که همین چند قدم را با بیقراری بالا و پایین میرفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی زمین نشستم، 😣ولی جای نشستن هم نبود که جمعیت مثل سیل سرازیر میشد و چند بار نزدیک بود خانمها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم. دیگر درد ساق پا و سوزش تاولهایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش میرفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش دلشوره و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمیکَند و فقط چشم میدواندم تا مجیدم را ببینم.👀😥 چشمانش را نمیدیدم ولی از همین راه دور، تپش تند نفسهایش را احساس میکردم و میتوانستم تصور کنم که به همین یک ساعت بیخبری از الههاش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم، برای پریشانی عزیز دلم گریه میکردم.😭 دیگر چشمانم جایی را نمیدید و هر جا سیل جمعیت مرا با خودش میبُرد، میرفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زنها خارج نشوم و به مردها نخورم. حالا چشمه اشکم به جوش آمده و لحظهای آرام نمیگرفت که پیوسته گریه میکردم. دیگر همه جا را از پشت پرده چند لایه اشکهای گرم و بیقرارم، تیره و تار میدیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من بُرد که بیاختیار زمزمه کردم:
_«حرم امام حسین (علیهالسلام) اینه؟»😭😳
و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات و مبهوتم را شنید و با لحنی ملیح پاسخ داد:
_«نه عزیزم! این حرم حضرت اباالفضل (علیهالسلام)!»😊
پس ساقی لب تشنگان کربلا و حامل لواء امام حسین (علیهالسلام) که این چند روز در هر موکب و هیئتی نامش را شنیده و شیدایی شیعیان را به پایش دیده بودم، صاحب این گنبد و بارگاه درخشان بود که اینهمه از من دلبری میکرد و هنوز چشم از مهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریهای عاشقانه زمزمه کرد:
_«قربون وفاداریات بشم عباس!»😭
و با همان حال خوشش رو به من کرد:
_«شب و روز عاشورا، حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) مراقب خیمههای زن و بچههای امام حسین (علیهالسلام) بوده! تو خیمهگاه هم، خیمه آقا جلوتر از همه خیمهها بوده تا کسی جرأت نکنه به بقیه خیمهها نزدیک شه! هنوزم از هر طرفی وارد کربلا بشی، اول حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) رو میبینی...»😭
و دیگر نشنیدم چه میگوید که بر اثر فشار جمعیت، میان مان فاصله افتاد و حالا فقط نوای نوحه و زمزمه روضه به گوشم میرسید. عربها به یک زبان و ایرانیها به کلامی دیگر به عشق برادر امام حسین (علیهالسلام) میخواندند. مردها با هم یک دم گرفته و زنها به شوری دیگر عزاداری میکردند و میدیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل (علیهالسلام) عاشقانه به سر و سینه میزنند و خیابان منتهی به حرمش را میبویند و میبوسند و میروند. گاهی ایرانیها دم میگرفتند:
«ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...»😵
و گاهی عراقیها سر میدادند:
«یا عباس جیب المای لسکینه...»😭🗣
و میشنیدم صدای اینهمه عاشق قد میکشد:
«لبیک یا عباس...»💚🗣
که هنوز پس از 1400 سال از شهادت حضرتش، ندای یاری خواهیاش را صادقانه لبیک میگفتند که من هم کاسه صبرم سر ریز شد و نمیتوانستم با هیچ نوحهای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه میکردم که نه روضهای به خاطرم میآمد و نه شعری از بَر بودم و تنها به ندای نگاهی که از سمت حرم صدایم میکرد، پاسخ داده و عاشقانه گریه میکردم.
دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده و جدا افتادنم را فراموش کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند رشید امام علی (علیهالسلام)، آنچنان پَر و بالی گشوده بودم که حالا بینیاز از حرکت جمعیت با قدمهایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش میرفتم و اگر غلط نکنم او مرا به سوی خودش میکشید!🕊😭 چه منظرهای بود گنبد طلاییاش در میان دو گلدسته رعنا که پیش چشمم شبیه دو دست بُریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میآمد! ولی این خشت و آهن و طلا کجا و دستان ماه بنیهاشم (علیهالسلام) کجا که شنیده بودم خداوند در عوض دو دست بُریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در بهشت پرواز نماید! هر چه به حرم نزدیکتر میشدیم، فشار جمعیت بیشتر میشد و تنها طنین «لبیک یا عباس!»😵😲🗣 بود که رعشه به تن زمین و آسمان میزد و دل مرا هم از جا میکَند. حالا به نزدیکی حرمش رسیده و دیگر نمیتوانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان تجمع کرده و راه بند آمده بود.👥👥👥🗣😵👥👥😵
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وسی_ام ساعتی میشد که همین چند قدم را با بیقراری بالا و پایین
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وسی_ویکم
زیر سقف یکی از کفشداریهای زنانه حرم حضرت عباس (علیهالسلام) پناه گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به خوابی سبک فرو رفته بودند. به چهرههای پاک و معصومشان نگاه میکردم و دیگر میفهمیدم چرا اینهمه به خودشان زحمت میدهند تا برای امام حسین (علیهالسلام) عزاداری کنند که پسر فاطمه (علیهماالسلام) عزیزتر از این حرفهاست! 😒حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و دلم میخواست نه فقط در و دیوار خانهام که همه حریم دلم را به مصیبت شهادت سید الشهدا (علیهالسلام) پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم!😭
💖حالا ایمان آورده بودم👉 که این شب رؤیایی در این سرزمین بهشتی،👉 اجر کریمانهای بود که پروردگارم در عوض شفای مادرم، به پاس گریههای شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان (علیهالسلام) به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) وارد شده و میهمان کربلایش باشم💖
و حالا چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل (علیهالسلام) نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی عمیق رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (علیهالسلام) به خوابی خوش فرو رفتم.😴
از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار میکرد، چشمانم را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین (علیهالسلام) بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید عشقش درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی صدایم زد:
_«الهه...»
همانطور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و مجیدم را دیدم که پایین پلههای کفشداری با پای برهنه، روی زمین خیس ایستاده و چشمان آشفته و بیقرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمیزد.😧 همچنان باران میبارید🌧⛈ که صورت و لباسش غرق آب و گِل شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گِل عزای امام حسین (علیهالسلام) روی فرق سرش خودنمایی میکرد. در تاریکی دیشب او را گم کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و میدیدم با اینکه الههاش را پیدا کرده، هنوز همه تن و بدنش میلرزد و نمیدانم چقدر نگاهش به دنبالم پَر پَر زده بود که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بیخوابی به خون نشسته بود. کمی خودم را جابجا کردم و نمیخواستم بانوانی که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که زیر لب زمزمه کردم:
_«جانم...»😍
و مجید هم به خاطر حضور زنان و کودکانی که روی پلهها خوابیده بودند، نمیتوانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد:
_«تو کجا رفتی الهه؟ به خدا هزار بار مُردم و زنده شدم! به خدا تا صبح کل کربلا رو دنبالت گشتم! هزار بار این حرمها رو دور زدم و پیدات نکردم...»😥😢
و حالا از شوق دیدار دوبارهام، چشمان کشیدهاش در اشک دست و پا میزد که با نگاهش به سمت حرم امام حسین (علیهالسلام) پَر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با نگاهم به خاک قدمهایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابانها میدویده و حالا میدیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی معصومانه پاسخ دادم:
_«من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا اینجا هم با جمعیت اومدم...»😊
و دلم میخواست با محرم اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته😇 که چشمانم از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت حضور سید الشهداء (علیهالسلام) مژده دادم:
_«مجید! دیشب خیلی با امام حسین (علیهالسلام) حرف زدم، تو همیشه میگفتی باهاش دردِ دل میکنی، ولی من باور نمیکردم... ولی دیشب باهاش کلی دردِ دل کردم...»☺️😢
و مجید مثل اینکه تلخی و پریشانی این شب سخت و طولانیِ دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین (علیهالسلام) بخشیده باشد، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد☺️😍 و دستش را از همان پایین پلهها به سمتم دراز کرد تا یاریام کند از جا بلند شوم. انگشتانش از بارش باران خیس بود و شاید هنوز از ترس از دست دادنم، میلرزید که به قدرت مردانهاش بلند شدم و شنیدم تا میخواست مرا بلند کند، زیر لب زمزمه میکرد: «یا علی!» که من هم زبان به 💖ذکر «یا علی!»💖 گشودم و عاشقانه قد کشیدم.
با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که روی پلهها استراحت میکردند، عبور کردم و همچنانکه دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر نگران گذشتن از میان خیل نامحرمان نبودم که 🌸شوهر شیعهام🌸 برایم راه باز میکرد تا 🌺همسر اهل سنتش🌺 را به زیارت حرم امام حسین (علیهالسلام) ببرد.🚶♂️✨🚶♂️
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وسی_ودوم
#قسمت_آخر
از ترنم ترانهای لطیف چشمانم را میگشایم و دختر نازنیم👶 را میبینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده😴 و به نرمی دست و پا میزند و لابد هوای آغوش مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه میکند تا بیدار شوم.
💖با ذکر «یا علی!»💖 نیم خیز شده و همانجا روی تخت مینشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش میکشم.
حالا یک ماهی میشود که خدا #به_برکت_زیارت_اربعین #سال_گذشته، به من و مجید حوریهای😍 دیگر عطا کرده
و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوریه خیمه گاه حسین (علیهالسلام)، #رقیه نهاده و وجودش را #نذر نازدانه سید الشهدا (علیهالسلام) کردهایم. ☺️😍رقیه را همچنان در آغوشم نوازش میکنم و روی ماهش را میبوسم و میبویم که مجید وارد اتاق میشود و با صورتی که همچون گل به رویم میخندد، سلام میکند.
💚باز ایام اربعینی دیگر💚 از راه رسیده که شوهر شیعهام لباس سیاه به تن کرده و امسال ❤️نه تنها مجید که ❤️منِ اهل سنت هم از شب اول محرم به عشق امام حسین (علیهالسلام) لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان خدیجه، خانهام را پرچم عزا زدهام که حالا پس از هزاران سال و از پسِ صدها کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شدهام! 😍که حالا میدانم عشق حسین (علیهالسلام) و عطش عاشورا با قلب سُنی همان میکند که با جان شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد!
هر چند به هوای رقیه نمیتوانیم در مراسم اربعینِ امسال، رهسپار کربلا شویم و از قافله عشاق جا ماندهایم، 😢اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانوادهاش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (علیهالسلام) را از همین مسیری که به کربلا میرود، استشمام کنیم.😇😇 مجید رقیه 👶را از آغوشم میگیرد تا آماده بدرقه عشاق اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانهای با دخترش بازی میکند و چه عاشقانه به فدایش میرود که رقیه هم برکت کربلاست...😍💞
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
❌پایان❌
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وسی_ودوم #قسمت_آخر از ترنم ترانهای لطیف چشمانم را میگشایم و
این هم از قسمت پایانی رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
اان شاء الله فرداشب مصاحبه با نویسنده کتاب خانم #فاطمه_ولی_نژاد در کانال قرار داده میشه.....
منتظر نظراتتون و انتقاداتتون در مورد رمان و شخصیت های آن هستیم...
ان شاء الله بزودی رمان جدیدمون رو میگذاریم.اگر کسی از دوستان هم پیشنهادی درمورد رمان جدید حتما بهمون بگین😊🌹
#یاعلی
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
این هم از قسمت پایانی رمان #جان_شیعه_اهل_سنت اان شاء الله فرداشب مصاحبه با نویسنده کتاب خانم #فاطمه
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
سلام عرض ادب
میخواستم تشکر کنم بابت رمان زیبای جان شیعه اهل سنت واقعا زیبا بود اجرتون با آقا امام حسین(علیه السلام)
خادم #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله نوشت: سلام ممنون بابت دلگرمیتون.
#جان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
این هم از قسمت پایانی رمان #جان_شیعه_اهل_سنت اان شاء الله فرداشب مصاحبه با نویسنده کتاب خانم #فاطمه
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
سلام ...قسمت های آخر مرا به یاد پیاده روی های سال های گذشته ام انداخت😭😭اما امسال آقا نطلبید.خیلی گریه کردم.خیلی زیبا بود.خداخیرتون بدهد.بی صبرانه منتظر رمان بعدی شما هستم
خادم #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله نوشت: سلام خیلی ممنون از نظر شما ان شاء الله قسمت بشه همه اونهایی که تاحالا پیاده روی اربعین نرفته اند بتوانند بروند.رمان جدیدمون بعد از ماه صفر شروع می شود.
#جان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
این هم از قسمت پایانی رمان #جان_شیعه_اهل_سنت اان شاء الله فرداشب مصاحبه با نویسنده کتاب خانم #فاطمه
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
سلام خسته نباشی تشکر از رمان بسیار زیباتون اما من منتظر بودم تا الهه شیعه بشه پایان داستان ضد حال خوردم....
خادم #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله نوشت: سلام ممنون از همراهی شما و نظر زیباتون....ان شاء الله فرداشب مصاحبه شون ک بگذارم جواب سوالتون رو از زبان نویسنده خواهید گرفت...
#جان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
این هم از قسمت پایانی رمان #جان_شیعه_اهل_سنت اان شاء الله فرداشب مصاحبه با نویسنده کتاب خانم #فاطمه
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
سلام خیلی قشنگ بود این رمان فقط اینکه چرا آخرش الهه شیعه نشد با این همه عشق به امام حسین😢😢؟؟
خادم #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله نوشت: سلام نظر لطف شماست....ان شاء الله فرداشب مصاحبه شون ک بگذارم جواب سوالتون رو از زبان نویسنده خواهید گرفت...
#جان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وسی_ودوم #قسمت_آخر از ترنم ترانهای لطیف چشمانم را میگشایم و
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
سلام
چقد این رمان جزییات رو میگه همین باعث میشه خیلی خیلی خسته کننده و اعصاب خورد کن باشه.
خادم #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله نوشت: سلام بله طولانی بودن زیادی رمان هم باعث خستگی هستش...ممنون از انتقاد زیبا و به جای شما🌹
#جان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
به نظر شما واقعا چرااااا الهه با این همه محبت به اهل بیت شیعه نشد»؟؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
من هیچ دلیلی نمیبینم چون همه جوره فراهم شده بود که شیعه بشه این همه لطف که مجید بهش داشت این همه مهربونی سید احمد و خدیجه خانم باید شیعه میشد به نظر من تعصب یا غرور داشته
#جان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
به نظر شما واقعا چرااااا الهه با این همه محبت به اهل بیت شیعه نشد»؟؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
سلام
درباره رمان جان شیعه اهل سنت،بعضی از دوستان گفتند چرا الهه شیعه نشد.اگه خودمون رو جای دوستان اهل سنت بزاریم و آخر داستان الهه شیعه بشه،آخرش قشنگ نمیشه.بنظر من الان آخرش هم از نظر شیعه و هم سنی قشنگه.ممنون بخاطر رمان خوبتون
#جان_شیعه_اهل_سنت
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
عـــــ شقے ـــــــا؛
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است.. دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است...
حس غریبی به کانالتون دارم ممنونم از رمانهاتون خیلی زیاد ممنونم.
#جان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
این هم از قسمت پایانی رمان #جان_شیعه_اهل_سنت اان شاء الله فرداشب مصاحبه با نویسنده کتاب خانم #فاطمه
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
ڌݪــــــــݓــݧــگ حرمـ ؛
رمان جان شیعه اهل سنت رو تازه خوندم خیلی جالب بود برام هیچوقت فکر نمیکردم ما بتونیم با اهل سنت کنار بیایم😅 حالا بیشتر درک میکنم☺️🙈
#جان_شیعه_اهل_سنت
💙شرحی از رمان پنجم😍✌️💚
💠منتشر شده توسط؛
انتشارات بسیج دانشگاه امام صادق علیه السلام
💠شرح کتاب:
رمان عاشقانه «جان شیعه، اهل سنت» به نیت ✳️وحدت شیعه و سنی
✳️ و به عزم مبارزه با تفکر تکفیر
✳️ و البته مطابق با حوادث روز خاورمیانه نوشته شده
از ویژگی های این رمان:
🔺داستان زیبای کتاب
🔻شخصیت پردازی بدون جانبداری
🔺اهداف ارزشمند
🔻مقدمه ای متفاوت..
💝که از زبان دختری اهل سنت و از پای نخل ها و ساحل بندرعباس حکایت می شود؛
الهه که با ورود جوانی شیعه به زندگی اش، طعم تازه ای از عشق و عقیده را می چشد
💝و در کشاکش پاک ترین لحظات عاشقانه و ناب ترین دقایق عارفانه،
به تبلور باور تازه ای می رسد ...
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
#جان_شیعه_اهل_سنت
🏴 @asheghaneruhollah
ادامه👇
✅یه سوال دیگه اینه که چرا مجید منفعلانه برخورد می کرد؟
🌹مجید در موارد زیادی به پرسش های الهه، پاسخ معقول و منطقی میده؛
👈مثل حکمت استفاده از مهر در نماز،
👈فلسفه عزادرای برای اهل بیت علیهم السلام ، 👈علت حضور امام زمان علیه السلام،
👈علت عدم پاسخ دادن توسلات و ...
اما اینکه در باقی موارد، پاسخها احساسی هستن تقلید کورکورانه نیست، بلکه :
بنیان این داستان بر 👈حفظ حرمت عقاید هر دو طرف 🌸شیعه و سنی🌺 بنا شده، یعنی تا پایان داستان نباید کوچکترین خدشه ای به اعتقادات اهل سنت وارد بشه...
چراکه هدف داستان، 👈وحدت شیعه و سنی با وجود همه اختلافاته. با این حساب، اگه مجید بخواد جواب فقهی و تاریخی و معقول و منطقی بده، اون جواب قطعا اثبات حقانیت تشیع و باطل بودن خلفای اهل سنت هستش و از همینجا، هدف داستان که وحدت بوده، متلاشی میشه👌 و علاوه بر اون، مخاطب سنی رو هم زده می کنه...
در حالیکه یکی از محور های اصلی این داستان، مشتعل کردن بیش از پیش عشق اهل بیت علیهم السلام در دل اهل سنت هست👉 که با همین سکوت و صبر در انتهای داستان رخ میده که این عشق، می تونه زمینه ساز هدایت بشه ...
ولی اگه داستان جنبه مباحثه بگیره و به دنبال اون حقانیت تشیع اثبات بشه، مخاطب سنی احساس می کنه ما قصد هدایت👉 اون رو داریم .... در نتیجه دچار تعصب میشه و دیگه حتی اون عشق رو هم پیدا نمی کنه☝️
شخصیت مجید، از روی عمد از عامی ترین طبقه شیعه انتخاب شده:
👈یعنی کسی که اطلاعات چندانی از تاریخ و ... نداره، اهل مباحثه و شعار دادن نیس، ولی در عمل، مثل یک شیعه عاشق اهل بیت علیهم السلام عمل می کنه.... 👈همون شخصیتی که اکثریت شیعیان دارن و این انتخاب دلیل روشنی داره:
💜الهه اهل مباحثه و تبلیغ علنی و شعار هست و با همین رفتار، مدام فضای وحدت رو به هم می زنه و باعث مشکلات و مصیبت های زیادی میشه....
💜اما مجید، متعهد به حفظ وحدت هستش، اهل شعار و تبلیغ علنی و مناظره نیست و در عوض با همین سکوت صبورانه و با رفتار عاشقانه اش به پای مذهب تشیع، کاری می کنه که الهه دلداده اهل بیت علیهم السلام میشه.....
برای همینه که در اکثر موارد، بنا بر حفظ گفتمان وحدت، مجید با استفاده از احساسات، از مباحثه منطقی طفره میره، چون نتیجه بحث معقول و منطقی، قطعا به نفع شیعه و منافی هدف وحدته...👉
بلکه مجید اعلام می کنه ما همدیگه رو دوست داریم و نباید بریم دنبال اختلافات... همون استراتژی که شیعه و سنی باید در جهان اسلام پیاده کنن و بدون پافشاری بر روی اختلافات، دوستانه با هم زندگی کنن
در حقیقت این کتاب،
⛔️داستان اثبات حقانیت تشیع یا بطلان تسنن نیست،⛔️
⬅️ بلکه داستان حفظ وحدت شیعه و سنی در سایه عشق به اهل بیت علیهم السلام و محبت شیعه و سنی به همدیگه اس
به نظر بنده شیرینی قصه به همین بود که👌الهه با همه ادعاهایی که داشت و مجید با همه بی اطلاعی هاش، نهایتا این الهه بود که مغلوب عشق مجید به اهل بیت علیهم السلام شد✌️
✅یه سوالم اینه که معمولا میپرسن داستان واقعیه؟!؟!
🌹به جز ✨حوادث مربوط به عراق و سوریه✨ که طبق تاریخه و حقیقت داره،
👈همه شخصیت های داستان و ماجراهای مربوط، ساخته و پرداخته #ذهن و #احساس خودمه
✅باتشکر ازشما 😊
🌹از نظر لطف و محبتتون بی نهایت ممنونم(ولی نژاد)
#جان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
این هم از قسمت پایانی رمان #جان_شیعه_اهل_سنت اان شاء الله فرداشب مصاحبه با نویسنده کتاب خانم #فاطمه
#ارسالی_اعضا عزیز 🌹
سلام خسته نباشی اجرت با امام حسین. قسمتا آخرشو همش گریه کردم .😭😭 می شه امام حسین به منم نگاهی کنه برم ضریحشو بگیرم😭😭 دلم آروم بگیره.واقعا عالی بود🌺
#جان_شیعه_اهل_سنت
جان شیعه اهل سنت.pdf
3.87M
📚 رمان خواندنی #جان_شیعه_اهل_سنت
✍️به قلم خانم فاطمه ولی نژاد
🌹 رمانی بلند است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند😊ودرآخر دل آدم رو میبره پیاده روی اربعین و کربلا
💠هدیه ای به بهترین دوستتون
بصورت pdf بطورکامل و یکجا
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
جان شیعه اهل سنت.pdf
3.87M
📚 رمان خواندنی #جان_شیعه_اهل_سنت
✍️به قلم خانم فاطمه ولی نژاد
🌹 رمانی بلند است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند😊ودرآخر دل آدم رو میبره پیاده روی اربعین و کربلا
💠هدیه ای به بهترین دوستتون
بصورت pdf بطورکامل و یکجا
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
جان شیعه اهل سنت.pdf
3.87M
📚 رمان خواندنی #جان_شیعه_اهل_سنت
✍️به قلم خانم فاطمه ولی نژاد
🌹 رمانی بلند است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند😊ودرآخر دل آدم رو میبره پیاده روی اربعین و کربلا
💠هدیه ای به بهترین دوستتون
بصورت pdf بطورکامل و یکجا
🔶 @asheghaneruhollah 🔷