✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_بیست_وچهارم
ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با خونسردی جواب داد:
_«هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه.»
جملهای که از زبان ابراهیم جاری شد، بیآنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم👀 را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبالِ آمدنم، در ایوان مژگانش قد کشیده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند.👀 شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانیترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.
نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم.😓
از اینکه بار دیگر خیالش بیپروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام #ترس_ازگناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت:
_«کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟»
و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت:
_«نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونهتون دیدمش. رفتارش اصلاً درست نیس!»😐
مادر با نگرانی پرسید:😧
_«مگه رفتارش چطوریه محمد؟»
که عبدالله به میان بحث آمد و گفت:
_«تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!»
از اینکه در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونههایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته
و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت:
_«راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!»
به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد:
_«حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!»😊
ولی اثری از شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن_«نوش جان پسرم!» جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت:
_«شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس آچار رو برام میاری؟»
و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارفهای مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد:
_«من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک ماشین دعوامون شد!»😕
و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد:
_«راست میگه. کلی هم فحش بارِ محمد کرد!»
سپس با خندهای شیطنتآمیز ادامه داد:
_«نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت.»😅
پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب میکردند.☺️🙈 با تمام وجود احساس میکردم گریههای هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت:
_«اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!»
و محمد جواب داد:
_«چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از خجالت من دراومد.»
عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت:
_«راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد.»
از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش موج میزد.
محمد که از اوقات تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید:
_«الهه! نظر خودت چیه؟»
و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد:
_«الهه اصلاً از پسره خوشش نیومده!»
و هرچند نگاه غضبآلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبتهای خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد😍🙈 و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانهای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.😌
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد