eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
601 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 🌴 چه افسانه‌ای بود این منظره تنگ غروب ساحل خلیج فارس🌅 در این بعد از ظهر بلند تابستانی که در اوج گرمای آتشینش،☀️ عین بهشت بود. امواج دریا همچون معجون عسل، زیر شعله خورشید به جوش آمده و فضای ساحل را آکنده از عطر گرم آب می‌کرد. چشمم به طنازی خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان دریایی و پژواک امواج دریا هم شنیدنی‌تر بود و چه آهنگ عاشقانه‌ای برایم می‌زد که زیر گوشم یک نفس زمزمه می‌کرد: _«الهه جان! نمی‌دونی چقدر دوستت دارم! اصلاً نمی‌تونم بگم چقدر برام عزیزی! نمی‌دونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! 😊😍هر چی فکر می‌کنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگی‌ام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!» از اینهمه شکسته نفسی عشقش به آرامی خندیدم و خواستم به شیطنتی شیرین سر به سرش بگذارم که پاسخ دادم: _«اتفاقاً منم هر چی فکر می‌کنم نمی‌دونم چه گناهی کردم که خدا تو رو نصیبم کرد!»😜😁 و آنچنان با صدای بلند خندید😂 که خانواده‌ای که چند قدم آنطرف‌تر نشسته بودند، نگاه‌مان کردند👀 و من از خجالت سرم را پایین انداختم🙈 و او از شرارتم به قدری لذت برده بود که میان خنده تشویقم کرد: _«خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین!»😂👏👏 و من می‌خواستم خنده‌ام 😁😅را از نگاه نامحرمان پنهان کنم که با دست مقابل دهانم را گرفته و آهسته می‌خندیدم،🙊😁 ولی کم نمی‌آورد که به نیم رخ صورتم چشم دوخت و عاجزانه التماس کرد: _«پس تو رو خدا یه وقت استغفار نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا می‌تونی اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!»😂😝😂 و باز صدای شاد و شیرینش در دریای خنده گم شد و من که سعی می‌کردم بی‌صدا بخندم، از شدت خنده، 😂اشک از چشمانم جاری شده و نفسم بند آمده بود که این بار من التماسش کردم: _«مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون!»😂 و او همانطور که از شدت خنده صدایش بُریده بالا می‌آمد، جواب داد: _«تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل بچه آدم از عشق و احساسم می‌گفتم!»😌😂 از لفظ «بچه آدم!» باز خنده‌ام گرفت و به شوخی تمنا کردم: _«آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از عشقت بگی؟»😉 و من هنوز صورتم غرق خنده بود که نقش شادی از چشمان زیبایش محو شد، مثل همین لحظات سرخ غروب به رنگ دلتنگی در آمد و همانطور که محو نگاهم شده بود، به پای خنده های پُر نشاطم، حسرت کشید : _«الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود ندیده بودم اینطور از تهِ دلت بخندی!»😍 و به جای خنده، صدایش در بغضی بهاری نشست و زیر لب نجوا کرد: _«خدایا شکرت!»😇 که حالا بیش از یک ماه بود که بر خوان نعمت پروردگارمان، در خانه مرحمتی آسید احمد و زیر پَر و بال محبت‌های مامان خدیجه، آنچنان خوش بودیم که جای جراحت‌های جانمان هم التیام یافته و دیگر در قلب‌مان اثری از غم نبود که من هم نفس بلندی کشیدم و گفتم: _«مجید! تا حالا تو زندگی‌ام انقدر شاد و سرِ حال نبودم!»☺️😍 صورتش دوباره به خنده‌ای لبریز متانت گشوده شد و جواب داد: _«منم همینطور! این روزها بهترین روزهای زندگی‌مونه!» و خدا می‌خواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با رسیدن ششم تیر ماه، حقوق معوقه اردیبهشت‌ماه پالایشگاه هم به حساب مجید واریز شده 😊و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی تقدیمش کند.☺️❤️ ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah