🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وپنجاه_وششم
ساعت از هشت🕗 شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به انتظار بازگشت مجید روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک میترسیدم 😣و دلم میخواست هر چه زودتر مجید برگردد. گاهی سر و صدای دیگر مسافران را در راهرو میشنیدم و دلم از حسرت دورِ هم بودن آنها و غریبی خودم، خون میشد.🙁 هنوز برق وصل نشده و دیگر آفتابی هم نبود که نورش از درز پنجره به داخل بتابد و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود. هر چند شب شده و هوا به گرمای بعد از ظهر نبود، ولی شبِ بندر هم در این فصل سال به قدری گرم و شرجی بود که صورتم خیس آب و عرق شود. از شدت گرما تشنه شده بودم، ولی آخرین قطرات بطری آب معدنی را ساعتی پیش نوشیده و دیگر در اتاق آب هم نداشتم که فقط دعا میکردم مجید یادش مانده باشد آب بخرد. دیگر موبایلی هم نداشتم تا با مجید تماس بگیرم که همان روز سارقان موبایلش را هم دزدیده و این روزها موبایل مرا با خودش میبُرد.
از اینهمه نشستن، کمرم از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفته بود، ولی یادگاریهایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و سرگیجه میگرفتم و گاهی از شدت حالت تهوع نمیتوانستم لب به غذا بزنم و هنوز وضعیت جسمیام رو به راه نشده بود. در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی به همراهی مادرانه زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه تنها افتاده بودم، نه مادری کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخهای سنتی حالم را بهتر کند و هر روز ضعیفتر میشدم. 😣به ابراهیم و محمد فکر میکردم و از خوشخیالی خودم، اشک در چشمانم حلقه میزد که گمان میکردم اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، به دادم میرسند و نمیدانستم حرص و طمع نوکری در نخلستان آنچنان دست و پایشان را بسته که مِهر خواهر و برادری را هم به حقوق ماهیانه کارگری برای پدر فروختهاند.😞 به مجید فکر میکردم که بیآنکه به من بگوید، این چند روزه به سراغ پدر میرفته و خدا را شکر میکردم که پدر به قطر رفته بوده که نمیدانستم اگر بار دیگر چشمش به مجید میافتاد، چه بلایی به سرش میآورد. به روزهای آینده فکر میکردم که همین ذخیره مالی هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت کرایه همین اتاق هم برنیاییم و دیگر میترسیدم به بعد از آن فکر کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسناک بود و نمیخواستم با تصور آوارگیام بیش از این به ورطه اضطراب بیفتم. ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین مستحق درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟😒👈 مجید که به دفاع از حرمت حرم 🌼سامرا 🌼قیام کرد و در برابر زبان شیطانی 🔥نوریه،🔥 مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) با کلمات جهنمی یک وهابی هتک حرمت نشود،😔👈 من هم که به حمایت از شوهر و کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که میتوانستم از جانم هزینه کردم تا این حمایت به بهای قطع رابطه با خانوادهام تمام نشود،
دستِ آخر هم که من و مجید به نیت رفع گرفتاری حبیبه خانم و به #حرمت جان #جوادالائمه (علیهالسلام) زحمت اسبابکشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این مصیبت دچار شدیم،
در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از دست دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد! شاید قلب من مثل دل مجید برای سامرا پَر پَر نمیزد و معنای جان جوادالائمه (علیهالسلام) را همچون مجید حس نمیکردم و مثل شیعیان اعتقادی عاشقانه در قلبم نبود، ولی باز هم دفاع از مقدسات اسلامی و احترام به خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) کار خیری بود که به عنوان یک مسلمان اهل سنت از دستم بر میآمد، پس چرا اینچنین به گرداب مصیبت افتاده و هیچ دستی برای نجات من و همسرم به سمتمان دراز نمیشد؟ که دلم از این همه بدبختی به درد آمد و طوری در هم شکست که اشک از چشمانم فواره زد.😭
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah