🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_چهل_وهشتم در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهل_ونهم
رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود😖 که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم:😰
_«مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم.»
چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ داد:
_«نمیخواد مادرجون! چیزی نیس!» وقتی تلخی درد را در چهرهاش میدیدم، غم عمیقی بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت:
_«الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونهات.»
دستش را به گرمی فشردم و گفتم:
_«مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟»😒
که لبخند بیرمقی زد و گفت:
_«من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه!»
و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم.😔🚶♀️
درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم:
_«فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!»
با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ داد:
_«حالا وقت برای خوابیدن زیاده!»
کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهن سورمهای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده پرسیدم:
_«وای! این چیه؟»😍
خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد:
_«این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود!»😊
هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن «خیلی ممنونم!» شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم.🎁
در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات میآمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم.
❤️پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید.❤️ برای لحظاتی محو زیبایی چشمنوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم:
_«مجید! دستت درد نکنه! من... من اصلاً فکرش هم نمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه!»😍☺️
کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد:
_«این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!»😍❤️
نگاهش کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم:
_«مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهاییِ منه؟»😇
چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد:
_«هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!»😉
و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد:
«خُب امروز تولد حضرت زهراست (سلام الله علیها) که هم روز مادره و هم روز زن!»😌
سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد:😔
_«من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم!»
و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید:
_«حالا امسال اولین سالی بود که میتونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم!»
میدانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساسات مذهبیاش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم:
_«ما هم برای حضرت فاطمه (علیها السلام) احترام زیادی قائل هستیم.»☺️
سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانهام ادامه دادم:
_ «به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!»😌
و بعد با شیطنت پرسیدم:
«راستی کِی وقت کردی اینو بخری؟»😉
و او پاسخ داد:
_«دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!»😍
سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش میچکید، گردنبند را به گردنم بست.🤗
سپس با شرمندگی عاشقانهای نگاهم کرد و گفت:
_«راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم!»
که به آرامی خندیدم و گفتم:
_«عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!»
ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن_ «من میریزم!» با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه میآمد :
_«امروز روز زنه! یعنی خانمها باید استراحت کنن!»
از اینهمه مهربانی بیریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی همسریاش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رَد زده بودم!☺️😇
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷