فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌺اسعدالله ایامکم
🌹شادمانه ایام ولادت امام جواد(ع) و حضرت علی اصغر _ع_ 🌹
امشب دلم #کربلا_ست
امشب دلم #کاظمین
شب تولد پسر #سلطانه
شب تولد پسر #اربابه 😍
🎤حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
🔺سرود شنیدنی
✅ @asheghaneruhollah
Vahed - Hajmahdirasuli - Haftegi97-09-22 sarallahzanjan.mp3
8.64M
⬛️السلام علیک یا فاطمه المعصومه(س) اشفعی لی فی الجنه ...
وقتی روبرو ضریحت ایستادیم
یا خاطرات #مشهد افتادیم
#کربلا #مدینه #کاظمین رفتیم
با سلامی که به محضرت دادیم
🎤حاج #مهدی_رسولی
👈واحد احساسی
#اولین_فاطمه_هستی_که_حرم_دار_شدی
#زینب_امام_رضایی
◾️ @asheghaneruhollah
950130-01.mp3
2.52M
🌺شادمانه ولادت امام جواد(ع) و حضرت علی اصغر(ع) 🌺
امشب دلم #کربلا ست
امشب دلم #کاظمین
امشب بگو #یارضا
امشب بگو #یاحسین
🎤حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
👏👏سرود
#باب_الجواد
#باب_الحوائج
#باب_المراد
✅ @asheghaneruhollah
تا دخیل پرچم موسی بن جعفر میشوم
رنگ و بوی عشق میگیرم معطر میشوم
روزی ام کن روز هفتم کنج صحن کاظمین
خواب دیدم عاقبت پای تو بی سر میشوم
#کاظمین
#زیر_دین_حضرت_موسی_بن_جعفر_بیشتر
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هشتادودو که صدایم شکست _شبی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هشتادوسه
بغضش😢 را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید
_بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!😔
و رنگ من از خبری که برایش این همه #مقدمه_چینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم
_چی شده داداش؟😢🙁
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند،..
دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد
_هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمب گذاری کردن، چند نفر شهید شدن.😢😔
مقابل چشمانم نفس نفس میزد،..
کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد..
و کلام آخر او جانم را در جا گرفت
_مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...😢
دیگر نشنیدم چه میگوید،..
هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود...
که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم....😣😞
باورم نمیشد 🌷پدر و مادرم🌷 از دستم رفته باشند...
که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجه ای راحتم کند..
و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به جای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد...
ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند..
و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم،..
صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید..😭😭😭😭😭
و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده...
که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم...😩😩😩😩😭😭😵😵😵😭😭
در آغوش ابوالفضل بال بال میزدم...
که فرصت جبران بی وفایی هایم از دستم رفته...
و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود.
اینبار نه حرم حضرت سکینه(س)،...
نه چهارراه زینبیه،...
نه بیمارستان دمشق...
که آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده...😭😭😭😭😭😭😭😭
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
⏪ ادامه دارد...
رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah