04.mp3
15.1M
✅ جزء #چهارم قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
04.pdf
1.31M
✅ جزء #چهارم قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
سَحرِ چهارم مٰاه است مدَد یا زهــــــرٰا
تو بده رزقِ شھادت به همِه نوڪـرها ...
#یا_حضرت_مادر_مدد 💚
#جامانده
#شهید_نشیوم_میمیریم
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
@manbardelnshin - حجت الاسلام خضری.mp3
8.98M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان
هرسحرگاه یک #سخنرانی_کوتاه_اخلاقی
🔖 داستان عبد و رسم عبد بودن 🔖
🎤حجت الاسلام شیخ #رسول_خضری
👌حتما گوش دهید
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#روز_چهارم بحق حیدر و بیمار ڪربلا العفو
بحق هادے و سلطان ارتضا العفو
چهارمین شفق ماه بندگے سر زد
بحق چهار علے یا الهنا العفو
#الهے_العفو 💚
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_پنجاه_وششم مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش ب
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_وهفتم
سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. 👀از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمیداند چه نقشهای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم:
_«منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟»
به سختی لب از لب باز کرد و پرسید:
_«من؟!!!»
و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که چقدر از آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم:😊
_«تو و همه شیعهها!»
لبخندی زد و گفت:
_«الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه امشب...»
که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم:
_«مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحثِ اعتقاد منه!»🙁
فقط از خدا میخواستم که از حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد!😥🙏 مثل همیشه آرام و صبور بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم:
_«مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعهها فقط امام علی (علیهالسلام) رو خلیفه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میدونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟»
احساس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش اِبا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد:
_«راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی (علیهالسلام) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم.»😕
از پاسخ بیروحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد:
_«الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، میدونستم که یه دختر سُنی هستی و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم.» 😊😍
در برابر روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش جولان میداد:
_«الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس...»😊
و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم میخواست باقی حرفهایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد.
زیر بارش احساسش، شعله مباحثه اعتقادیام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج میشدم. من میخواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند! من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقیام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری میکرد تا احساسات قلبیاش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا میبست!
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_وهشتم
باز شبی طولانی🌃 از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل میکردم که البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر میکرد.
به خانههایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشستهاند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش میکشیدم 😒و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش میکردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید:😟
_«کجا الهه جان؟»
کیف پول دستیام را نشانش دادم و گفتم:
_«دارم میرم سوپر خرید کنم.»
خندید و گفت:😄
_«آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!»
و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد:
_«خُب منم باهات میام!»
از لحن مردانهاش خندهام گرفت و گفتم:
_«تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه.»😊
به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد:
_«خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم!»
پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت:
_«الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!»😅 خندیدم و با شیطنت گفتم:
_«خُب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!»😁
از حرفم با صدای بلند خندید😃 و گفت:
_«تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!»
که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند.
یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانهاش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت:
_«اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!» نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازهها عبور میکردیم که پرسید:
_«الهه! زندگی با مجید چطوره؟»
از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و او دوباره پرسید:
_«میخوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟»😊
و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید😍 که جوابش را گرفت و گفت:
_«از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!»
و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی میکردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم.😍☺️
لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید:
_«الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟»
و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من میخواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمیکرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت:
_«پس یه وقتایی بحث میکنید!»😊
از هوشمندیاش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید:
_«تو شروع میکنی یا مجید؟»
نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم:
_«داری بازجویی میکنی؟»😕
لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت:
_«نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع میکنی!»
و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد:
_«تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بلاخره خودتم یه کاری میکنی!»
نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم:
_«من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!»😐
و عبدالله پرسید:
_«خُب اون چی میگه؟»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روز_چهارم #یا_حسین_جان 💔 #الهی_العفو 🙏😭 چهارمین روز چو حُر آمده سر خَم کردم که الهی به حُسَیْــ
Fadaeian_Ramazan_Sh04_98_1.mp3
12.03M
بادلی محزون رسیدم دست من را هم بگیر
ای همه عشق و امیدم دست من را هم بگیر 😔😭
هر زمان رفتم به دنبال کسی غیر از شما
جز ضرر چیزی ندیدم دست من راهم بگیر
#با_الحسین_الهی_العفو
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
👌مناجات خوانی و روضه
التماس دعا
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠 دعای روز پنجم ماه مبارك رمضان💠
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِينَ وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ الْقَانِتِينَ وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ أَوْلِيَائِكَ الْمُقَرَّبِينَ بِرَأْفَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
خدايا قرار ده مرا در اين ماه از آمرزش جويان، و از بندگان شايسته فرمانبردار، و از اولياى مقرّبت، به رأفتت اى مهربان ترين مهربانان.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah