✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_وششم
مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد:
_«مامان! خیلی لاغر شدی!»😒
و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت:
_«عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته!»😊
و با این حرف روی همه غمهایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را میدیدم لاغریاش به چشمم نمیآمد، اما برای عطیه که مدتی میشد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً محسوس بود.
سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم:
_«مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش مجید میاد.»
و مادر همچنانکه آستینهایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد:
_«نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!»
و من با دلی که پیش غصههای مادر جا مانده بود، 😔به خانه خودمان بازگشتم.
برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی🍰 که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من میخندید. 😃حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم.
میدانستم به مناسبت امشب شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم:
_«عید شما هم مبارک باشه!» 😉
نگاهش از تعجب😳 به صورتم خیره ماند و گفت:
_«من که حرفی نزدم!»😅
به آرامی خندیدم😄 و همچنانکه جعبه را روی اُپن میگذاشتم، گفتم:
_«ولی من میدونم امشب شبِ تولد امام علی (علیهالسلام)!»
از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم:
_«مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو شادم! تازه امام علی (علیهالسلام) خلیفه همه مسلمونهاست!»😇
از دیدن نگاه مات و مبهوتش😧 خندهام گرفت و پرسیدم: 😄
_«مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟»
و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد:
_«همینجوری...»😅🙈
درنگ نکردم و جملهای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم:
_«مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقهای نداری؟»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠دعای روز چهارم ماه مبارک💠
اللهمّ قوّنی فیهِ على إقامَةِ أمْرِكَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُكْرَكَ بِكَرَمِكَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْكَ وسِتْرِكَ یـا أبْصَرَ النّاظرین.
خدایا نیرومندم نما در آن روز به پا داشتن دستور فرمانت و بچشان در آن شیرینى یادت را و مهیا كن مرا در آنروز راى انجام سپاس گذاریت به كـرم خودت نگهدار مرا در این روز به نگاه داریت و پرده پوشى خودت اى بیناترین بینایان.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
04.mp3
15.1M
✅ جزء #چهارم قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
04.pdf
1.31M
✅ جزء #چهارم قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
سَحرِ چهارم مٰاه است مدَد یا زهــــــرٰا
تو بده رزقِ شھادت به همِه نوڪـرها ...
#یا_حضرت_مادر_مدد 💚
#جامانده
#شهید_نشیوم_میمیریم
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
@manbardelnshin - حجت الاسلام خضری.mp3
8.98M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان
هرسحرگاه یک #سخنرانی_کوتاه_اخلاقی
🔖 داستان عبد و رسم عبد بودن 🔖
🎤حجت الاسلام شیخ #رسول_خضری
👌حتما گوش دهید
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#روز_چهارم بحق حیدر و بیمار ڪربلا العفو
بحق هادے و سلطان ارتضا العفو
چهارمین شفق ماه بندگے سر زد
بحق چهار علے یا الهنا العفو
#الهے_العفو 💚
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_پنجاه_وششم مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش ب
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_وهفتم
سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. 👀از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمیداند چه نقشهای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم:
_«منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟»
به سختی لب از لب باز کرد و پرسید:
_«من؟!!!»
و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که چقدر از آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم:😊
_«تو و همه شیعهها!»
لبخندی زد و گفت:
_«الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه امشب...»
که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم:
_«مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحثِ اعتقاد منه!»🙁
فقط از خدا میخواستم که از حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد!😥🙏 مثل همیشه آرام و صبور بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم:
_«مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعهها فقط امام علی (علیهالسلام) رو خلیفه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میدونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟»
احساس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش اِبا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد:
_«راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی (علیهالسلام) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم.»😕
از پاسخ بیروحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد:
_«الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، میدونستم که یه دختر سُنی هستی و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم.» 😊😍
در برابر روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش جولان میداد:
_«الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس...»😊
و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم میخواست باقی حرفهایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد.
زیر بارش احساسش، شعله مباحثه اعتقادیام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج میشدم. من میخواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند! من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقیام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری میکرد تا احساسات قلبیاش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا میبست!
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_وهشتم
باز شبی طولانی🌃 از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل میکردم که البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر میکرد.
به خانههایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشستهاند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش میکشیدم 😒و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش میکردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید:😟
_«کجا الهه جان؟»
کیف پول دستیام را نشانش دادم و گفتم:
_«دارم میرم سوپر خرید کنم.»
خندید و گفت:😄
_«آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!»
و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد:
_«خُب منم باهات میام!»
از لحن مردانهاش خندهام گرفت و گفتم:
_«تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه.»😊
به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد:
_«خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم!»
پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت:
_«الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!»😅 خندیدم و با شیطنت گفتم:
_«خُب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!»😁
از حرفم با صدای بلند خندید😃 و گفت:
_«تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!»
که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند.
یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانهاش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت:
_«اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!» نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازهها عبور میکردیم که پرسید:
_«الهه! زندگی با مجید چطوره؟»
از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و او دوباره پرسید:
_«میخوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟»😊
و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید😍 که جوابش را گرفت و گفت:
_«از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!»
و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی میکردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم.😍☺️
لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید:
_«الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟»
و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من میخواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمیکرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت:
_«پس یه وقتایی بحث میکنید!»😊
از هوشمندیاش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید:
_«تو شروع میکنی یا مجید؟»
نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم:
_«داری بازجویی میکنی؟»😕
لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت:
_«نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع میکنی!»
و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد:
_«تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بلاخره خودتم یه کاری میکنی!»
نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم:
_«من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!»😐
و عبدالله پرسید:
_«خُب اون چی میگه؟»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روز_چهارم #یا_حسین_جان 💔 #الهی_العفو 🙏😭 چهارمین روز چو حُر آمده سر خَم کردم که الهی به حُسَیْــ
Fadaeian_Ramazan_Sh04_98_1.mp3
12.03M
بادلی محزون رسیدم دست من را هم بگیر
ای همه عشق و امیدم دست من را هم بگیر 😔😭
هر زمان رفتم به دنبال کسی غیر از شما
جز ضرر چیزی ندیدم دست من راهم بگیر
#با_الحسین_الهی_العفو
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
👌مناجات خوانی و روضه
التماس دعا
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠 دعای روز پنجم ماه مبارك رمضان💠
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِينَ وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ الْقَانِتِينَ وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ أَوْلِيَائِكَ الْمُقَرَّبِينَ بِرَأْفَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
خدايا قرار ده مرا در اين ماه از آمرزش جويان، و از بندگان شايسته فرمانبردار، و از اولياى مقرّبت، به رأفتت اى مهربان ترين مهربانان.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
05.mp3
14.35M
✅ جزء 5️⃣ قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت
پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
05.pdf
1.29M
✅ جزء 5️⃣ قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
4_5875418873271943259.mp3
2.84M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان
هرسحرگاه یک #سخنرانی_کوتاه_اخلاقی
🔖رمضان،میدان مسابقه🔖
🎤حجت الاسلام سیدحسین #مومنی
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🔻اروپا پس از یکسال معطل کردن ایران، اینستکس را مشروط به تصویب FATF کرد
🔹 ۱۴ شهریور ۹۶ | #ظریف: اروپا، برجام را بدون آمریکا هم ادامه میدهد؛ ما ساختار را زیر و رو کردیم.
🔸 ۱۵ مرداد ۹۷ | #ظریف: این دفعه، دنیا پشت ما ایستاده است
🔹 ۲ مهر ۹٧ | یک دیپلمات ارشد #اروپایی: "ما داریم زمان میخریم تا ایرانیها، تصمیم احمقانه نگیرند"
🔸 ۱۷ اردیبهشت ۹۸ | #آمریکا روز سهشنبه از کشورهای اروپایی خواست، اجرای کانال تسهیل تجارت میان ایران و اروپا را به اجرایی شدن FATF از سوی ایران گره بزنند|فارس
🔹 ۲۰ اردیبهشت ۹۸ | سخنگوی وزارت خارجه #آلمان: همان طور که میدانید اینستکس احتیاج به یک ساختار همانند در ایران دارد که باید از طرف ایران محقق شود؛ هر دو این ساختارها باید در زمینه مبارزه با پولشویی و تأمین مالی تروریسم، استانداردهای بینالمللی را تضمین کنند|ایسنا
#من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🔴کامل مطالعه شود
⚠️مهم :ناوهای آمریکایی به خلیج فارس میرسند⚠️
#برجام #نفوذی
بسم الله الرحمن الرحیم
همانطور که در اخبار شنیده و دیدید ، سه چهار خبر قابل توجه این روزها در خبرگزاری ها مخابره شد
1️⃣خبر اول ورود ناو جنگی اتمی آبراهام لینکلن به خلیج فارس بود
2️⃣خبر دوم خبر سفر طریف به روسیه
3️⃣خبر سوم سفر مخفبانه و یهویی پمپئو به عراق
4️⃣خبر چهارم خبر خارج نشدن ایران از برجام و دادن مهلت به اروپا توسط جناب حسن روحانی
در دید اول این اخبار هیچ ربطی به هم ندارند🤔
ولیکن با یک تحلیل ساده میشود فهمید در پشت سر این حرکات چه اتفاقاتی در حال وقوع است😈
همانطور که عرض کردیم ، نفوذی ها وقتی میخواهند کاری را انجام دهند ، اتاق فکرشان👥 یک نکته انحرافی ایجاد میکند تا افکار عمومی را منحرف کرده و مهندسی نماید
به یکباره یک اهنگ🎶 که در ترند دانلود های مجازی رده هفتم هشتم دارد در بعضی مدارس پخش و رقص و پایکوبی انجام میگیرد
و به یکباره همه اینها وارد فضای مجازی📱 شده و پخش میشود
در وارای پخش اهنگ🎵 ساسی مانکن و رقص در مدرسه باز به یکباره سردیس جمشید مشایخی و نامگداری کوچه به نام او و پخش ربنای شجریان بولد میشود
در پس این قضیه شایعه خبری جامعه را نگران میکند 😰
بنزین گران و سهمیه بندی میشود
وقتی افکار جامعه منحرف شد
در زیر پوست این اتفاقات یهویی دلار 💰و یورو و طلا گران میشود
پمپئو به منطقه میاید تا با عراق در مورد معافیت تجاری با ایران صحبت کند
از طرفی بازار صادرات ایران به عراق را میخواهند ببندند
بعد میبینیم که شایعه نزدیکی جنگ توسط دولت بولد میشود 📢
از طرفی بعضی دوستان و اساتید هم تحلیل میکنند که عربستان در حال اماده شدن برای جنگ با ایران است
و ورود ناو جنگی امریکا به خلیج فارس🇮🇷 هم مزید بر علت میشود
این پالس به مردم داده میشود که اگر ما به پای میز مذاکره نرویم گرانی ها بیشتر خواهد شد و در پس ان جنگ⚔️ هم خواهیم داشت
تمام اینها فقط برای یک چیز است
مذاکره موشکی🚀 و قطع دست ایران از منطقه بالاخص سوریه و یمن
وقتی آقای روحانی اعلام میکند که در برجام میماند این یعنی جامعه بداند ما میخواهیم مذاکره کنیم
ولی دستی پشت این ماجراست که نمیگذارد این مذاکرات به سرانجام برسد
و آن دست ، دست رهبریست که اجازه مذاکره موشکی را نمیدهد😡
قبلا هم عرض کردیم که هدف اینها دو چیز است
❌اولی تخریب ولایت فقیه
❌دومی فشار بر روی معیشت مردم جهت اغتشاشات کف خیابان
با این روندی که در حال ادامه است ، فشار بر روی معیشت مردم بیشتر خواهد شد تا میوه ان را در کف خیابان بچینند
از طرفی ظریف راهی روسیه میشود
خدا کند که در مورد سوریه امتیاز نداده باشد و الا باید منتظر اتفاقات بزرگی در سوریه باشیم
در مورد بحث جنگ هم عرض کردیم پرتاب یک موشک به سمت ایران یعنی آتش گرفتن دنیا و جنگ جهانی بسیار بزرگی که خیلی از کشورها رو کاملا نابود خواهد کرد
با زدن ایران اولین جایی که با خاک یکسان میشود تل آویو و حیفاست😏
دومین جا ریاض و جده و تاسیسات نفتی آرمکو عربستان😏
سومین جا امارات و ناو جنگی امریکا😏
برای همه اینها تمهیداتی اندیشیده شده
فلذا سیستم امنیتی و نظامی صهیونیزم و امریکا شدیدا از تقابل نظامی با ایران پرهیز میکنند⛔️
و تمام این شامورتی بازیها برای ایجاد ترس بر روی مردم ماست تا با فشار به نظام ، ما رو پای میز مذاکره موشگی بکشانند
دشمن به قدری احمق است که نمیداند ما به اندازه کافی همین الان در نقاطی موشکهایی داریم که حتی اگر کل موشکهایمان را هم تقدیم اینها بکنیم باز اینقدر موشک هست که حیفا و تل آویو را با خاک یکسان کنیم
وقتی ۷۰۰ موشک از غزه 😏شلیک میشود این یعنی پارت بعدی موشکهای نقطه زن در راه است و نیاز بود که انبارها خالی شود تا موشک نقطه زن برسد که رسید الحمدلله
عربستان هم برود یک فکری به حال خود بکند که قرار است به یکباره آتش بگیرد
و اما میماند نفوذی ها که برای آنها هم برنامه داریم و لیکن منتظریم تا میوه اش برسد
بدانید که این نفوذی ها از میوه این درخت شوم اغتشاشات خیابانی نخواهند خورد
این دیگر گلابی نخواهد بود و ان را برایتان زقوم خواهیم کرد
مردم حواستان جمع باشد که تمام این حرکات برنامه ریزی شده است
حواستان پرت ساسی و جمشید مشایخی و رقص و شجریان و بنزین نشود
اینها باید به خاطر بی تدبیری شان در تامین معیشت مردم پاسخگو باشند
عمارهای سید علی باید الان با حداکثر توان مردم را روشن کنید✌️
نگران نباشید جنگی در کار نیست.
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
#من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
#روزپنجم 🌱
روز پنجم فقط
از پنج₅ تݩآݪ عبا میخواهم
ڪه گره ازڪنفِ زندگی
نسݪجواݩ بردارد..
#اللهماجعلعواقبامورناخیرا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
پنجمین روز رسیده ز دل شهر الله یادم آمد عطش ظهر و غم ثارالله دل گودال و پسر بچه ی شی
31.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزپنجم 🌱
السلام علیک یا عبد الله ابن الحسن(ع)
ثانیه ها صبر کنید تا برسم به قتلگاه
عموی من یک نفره میون سی هزار سپاه 😭
🎤کربلایی #محمد_حسین_حدادیان
👌زمینه روضه ای فوق العاده زیبا
التماس دعا
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_پنجاه_وهشتم باز شبی طولانی🌃 از راه رسیده و باید دوری مجید
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_ونهم
نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم:
_«اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمیخواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه، ولی دلم میخواد کمکش کنم...» سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم:
_«عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم، ولی اون اصلاً وارد بحث نمیشه.😒 اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه! عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟»🙁
از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد:
_«الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!»😐
سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم:
_«عبدالله! من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم میخواد بهتر شه!»
سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم:
_«پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟»
در برابر سؤال مدعیانهام، تسلیم شد و گفت:
_«الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید!»
و همین جمله کافی بود تا به ادامه حرفهایش توجه نکنم که میگفت:
_«در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!»
و برای فردا صبح که مجید به خانه باز میگشت، نقشهای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم:
_«عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم!»😍🌺
متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم:
_«خُب میخوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!»😅
از شتابزدگیام خندهاش گرفت😃 و گفت:
_«الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه میکشی؟ تازه گل تا فردا صبح پلاسیده میشه!» قدمهایم را به سمت چهار راه تندتر کردم و جواب دادم:
_ «من نقشهای نکشیدم! میخوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب میمونه!»
حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم آسانتر میکرد. با سه شاخه گل رُز💐 سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار میشدم.
پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخههای نازک گل رز را به میهمانیاش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بیقراریام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا در آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگیاش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهاییاش بود، جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که میبایست به قول عبدالله پیامآور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد😴😇 و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق میشد، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده میکند و اگر اراده میکرد، همین امروز مجید از اهل تسنن میشد!
بعد از نماز سری به گلهای رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، چشم به در دوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود. باید سریعتر دست به کار میشدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام میکردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر میچرخید و خیالم به امید معجزهای که میخواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر سو میرفت و همزمان حرفهایم را هم آماده میکردم.😊👌ظرف مایه کیک را در فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم.
پنجرهها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه میداد. تا پختن کیک، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفرهمان با ورود ظرف پایهدار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹