🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوسی_وششم پرتقال 🍊و سیب🍎 را در پیش دستی چینی گذاشتم و با
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوسی_وهفتم
کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درِ خانه باز شد و مجید آمد.🚶♂️😍
با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این چند شب، حسابی دستِ پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ🍍 بود و با دست دیگرش پاکت میوههای پاییزی😋 را حمل میکرد. پاکتهای میوه را کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردّ اشک به خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش چشمهایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای روضههای امام حسین (علیهالسلام) گریه کرده است.
دستهایش را شست که با مهربانی صدایش کردم:
_«مجید جان! شام حاضره.»😊
دیس سبزی پلو و ظرف پایهدار قطعه ماهیهای سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از رطب تازه پُر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد:
_«بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!»
و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم:
_«قابل تو رو نداره!»😍
چقدر دلم برای این شبهای شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد😌 و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم.
پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید:
_«از دخترم چه خبر؟»😉
به آرامی خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم:
_«از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!»😌
که هنوز دو ماه از شروع بارداریام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و دل او با دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی میکرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر میخندید، ولی دلش جای دیگری پَر میزد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم:
_«مجید! دلت میخواست الآن یه زن شیعه داشتی و با هم میرفتید هیئت؟»😒
و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشهای میز غذاخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم:
_«خُب حتماً پارسال که من تو زندگیات نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری میخوردی! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و...»😕
که با کلام پُر از گلایهاش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد:
_«الهه! چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ میدونی من چقدر دوسِت دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟»😒
و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت میآورد و نه عشق امام حسین (علیهالسلام) از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پردهای از غم خندید و ادامه داد:
_«اگه امام حسین (علیهالسلام) بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات مجلس روضه میشه!»😢😊
و من چطور میتوانستم در برابر این وجودِ سراپا مشتعل از عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دلِ او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا عنایتی کرده و راه هدایتش به مذهب 🌺اهل سنت🌺 را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم.
بعد از شام در آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون 📺نشسته و صدایش را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحههای شام شهادت امام حسین (علیهالسلام)، مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضهها و صحنههای کربلا، بیصدا گریه میکرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم شبهای قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد.
نگاهش کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم:
_«مجید جان! خُب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟»
به نشانه تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد:
_«الهه جان! من که دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم هیئت، همین امام حسین (علیهالسلام) از دستم شاکی میشه.»😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_و_سی_وهشتم
نگاهم را به عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانیاش را با مهربانی دادم:
_«مجید جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!»
و او برای اینکه خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بیدرنگ جواب داد:😊
«الهه جان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!»
سپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد:
_«الهه جان! تو نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن!»😊😍
ولی خوب میدانستم اگر من پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای دستههای عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در نگاهش را تحمل کنم و 🏴صبح عاشورا،🏴به هر زبانی بود راضیاش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه علاقه دارد برسد.
هر چند به #نفس_عملی که انجام میداد، #معتقد_نبودم و میدانستم که همین روضهها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر میکند.
روی تختم دراز کشیده و پیشانیام را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و خیال حضور🔥نوریه،🔥دلم را لرزاند.😰
از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان به رویم سلام کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما میآمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی نداشتم.
با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید:
_«شوهرت خونهاس؟»
و چون جواب منفیام را شنید، چشمان باریک و مشکیاش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید، سؤال بعدیاش را پرسید:
_«میشه بهش اعتماد کرد؟»
و در برابر نگاه متعجبم،😳 با لبخندی شرارت بار ادامه داد:
_«منظورم اینه که با #شیعهها ارتباط نداره؟ یا مثلاً با #سپاه یا #دولت ارتباط نداره؟»
مات و متحیر😧😳 مانده بودم که چه میپرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانیام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم:
_«برای چی باید با شیعهها ارتباط داشته باشه؟»😧
ابرویهای نازک و تیزش را در هم کشید و بلاخره حرف دلش را زد:
_«میخوام بهت یه چیزی بگم، میخوام بدونم شوهرت فضولی میکنه و به کسی گزارش میده یا نه؟»😏
از این همه محافظه کاریاش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی جواب دادم:
_«نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!»
و تازه جزوه کوچکی📓 را که در دستش پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت:
_«این اعلامیه رو یه 🔥عالم وهابی🔥 توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی.»
و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطی درشت، جملاتی با مضمون #اعلام_جشن_وشادی #درروزعاشورا نوشته شده است.
از شدت ناراحتی گونههایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد:
_«این اعلامیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)!... »
حرفش که به اینجا رسید، بلاخره جرأت کردم و پرسیدم:😧😳
_«حالا چرا باید امروز شادی کرد؟»
نگاه عاقل اندر سفیهی به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد:
ادامه👇
ادامه #قسمت_صد_و_سی_وهشتم
👇👇
با حالتی فاضلانه پاسخ داد:
_«برای #مبارزه با #بدعتی که این #رافضیها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکنن و چجوری الکی گریه زاری میکنن؟ ببین الهه! ما باید کار #تبلیغاتی انجام بدیم تا #همه_دنیا متوجه شه #اسلام اون چیزی نیس که این #رافضیها با #گریه_و_زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که #شیعهها اصلاً #مسلمون #نیستن! فقط یه مشت #کافرن که خودشون رو به #امت_اسلامی میچسبونن!»
برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید و تازه متوجه شدم
منظورش از 👈رافضیها همان شیعیان است👉 و برای اولین بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانهای که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم.
دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرفهای بیسر و تهی که به نام اسلام سر هم میکرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت:
_«حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه.»
و با قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه 💥اشاعه دین اسلام💥 میکشم، از پلهها پایین رفت.....
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭 سلامٌ عَلیٰ قَلبِ زِینَبِ الصَّبور
#وداع_جانسوز_خواهر_باپیکر_برادر😭
بلور اشک به چشمم شکست وقت وداع
که اولین غـم من ، آخـرین نـگاه توبود
وداع
تنها یک کلمه است
اما
آبستن تمام دلتنگی ها و
داغ های دنیاست ...
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
#مدافعان_حرم
#یا_زینب
#عقیله_بنی_هاشم
شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب دوعالم❤️
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
😭 سلامٌ عَلیٰ قَلبِ زِینَبِ الصَّبور #وداع_جانسوز_خواهر_باپیکر_برادر😭 بلور اشک به چشمم شکست وقت ود
13-Shoor-Nariman Panahi-Haftegi 980303 ( 19 Ramazan1440 ).mp3
13.11M
😭 سلامٌ عَلیٰ قَلبِ زِینَبِ الصَّبور
تو بالای نیزه، راس پر از خون
به روی ناقه ها، منه دل خون
#خداحافظ_ای_برادر_زینب 😭
#حسین_جان
#آبروی_دوعالم
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
#مدافعان_حرم
#یا_زینب
#عقیله_بنی_هاشم
شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب دوعالم❤️
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
چه صحنه ای بشود یک شب زیارتی و ... من و ضریح تو و عقده های یک عمرم شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب دوعالم❤️
29.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب دوعالم❤️
ای مهربون تر از پدر و مادرم، #حسین
من را ببر آقا،شب جمعه #حرم حسین 😭
🎤حاج #مهدی_اکبری
👌شوراحساسی شنیدنی
#مولای_یاحسین
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️سانسور سریال #گاندو با فشار دولت❗️
🔻دیشب قسمت دوازدهم سریال #گاندو بازپخش شد، درحالی که باید قسمت سیزدهم پخش می شد و همچنین شبکه ۳ زیرنویس کرد که قسمت سیزدهم سریال #گاندو آماده نشده و به همین دلیل پخش نمی شود؛
♨️اما نکته جالب اینجاست که درآنچه خواهید دید ٬ قسمت سیزدهم مربوط به نفوذ در دولت را بیان می کرد که امشب حذف شده بود و سانسور شد‼️
چرا باید فیلمی که براساس واقعیت هست، قسمتی از آن به دلیل خوشایند نبودن دولتی ها سانسور شود⁉️
نفوذ نفوذ است؛ هرکجا که می خواهد باشد، باشد ولی این حق مردم است که بدانند؛ نه اینکه سانسور شود‼️
#من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
#شهید_مصطفی_چمران:
#دنیا میدان بزرگ #آزمایش است
که #هدف آن جز #عشق چیزی نیست.
۳۱ خرداد سالروز #شهادت دکتر #مصطفی_چمران گرامی باد.
#شادی_روحش_صلوات
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#شهید_مصطفی_چمران: #دنیا میدان بزرگ #آزمایش است که #هدف آن جز #عشق چیزی نیست. ۳۱ خرداد سالروز #شها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽دلیل مهاجرت شهید چمران از امریکا به جنوب لبنان و رها کردن زندگی
از زبان خود شهید
واقعا زیباست.👌👌👌
#شهیدچمران
#سالروز_شهادت
#شادی_روحش_صلوات
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته #سیاسی ترین کتاب سال97 ✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای تنظیم و گرد آ
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته
📕کتاب #عمامه_های_خاکی
✍️اثر مسعود بختیاری
چندسالی است دشمنان #انقلاب ،با استفاده از حربه های مختلفی سعی برجدایی مردم از روحانیت اصیل و انقلاب اسلامی نموده اند،درحالیکه بسیاری ازهمین قشر با تعامل فقه و خدمت،موفق به کسب مدال #شهادت شده اند.
#عمامه_های_خاکی روایتی از ده تن از شهدای #طلبه است که به این افتخار نائل شده اند..
📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇
✅ @asheghaneruhollah
❌مواظب عملیات روانی باشید
🔴توییت ترامپ: دیشب میخواستیم سه نقطه مختلف در ایران را هدف بگیریم، وقتی پرسیدم چندنفر میمیرند؛ گفتند ۱۵۰ نفر. ده دقیقه قبل از حمله، آن را متوقف کردم..
❓چند نفر را در سراسر جهان اواره کردید و کشتید؟؟؟ مگر نگفتید #ملت_تروریست_ایران دلتان برای تروریست ها سوخت ؟؟
👈تو اگر میتوانستی بزنی به امروز کشیده نمیشد ...
#عملیات_روانی
#بازی_رسانه ای
#من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🎥⭕️ ترامپ : ده دقیقه قبل از حمله به ایران آن را متوقف کردم!!!
در حقیقت تو اون ده دقیقه جان اسرائیل رو نجات دادی 😁
#من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️فرمانده نیروی هوافضای سپاه:
🔻با موشکهای نقطه زن، پایگاههای آمریکا در منطقه مثل گوشت زیر دندان ماست.
🔻تکان بخورند موشکها را توی سرشان میزنیم. /
#من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
ادامه #قسمت_صد_و_سی_وهشتم 👇👇 با حالتی فاضلانه پاسخ داد: _«برای #مبارزه با #بدعتی که این #رافضیه
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوسی_ونهم
در را بستم و همانطور که جزوه را ورق میزدم، روی مبل نشستم.
کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه منطقی روز شهادت امام حسین (علیهالسلام) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها #باچند_شبهه_ناشیانه به #مبارزه با #خاندان_پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق شیعه که به عقل یک دختر سنی که اطلاعات چندانی هم از تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان سخت و پیچیده نبود.
نمیدانستم که او به عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه
به 📛آیین وهابیت،📛رهبری!
از بیم اینکه مجید این جزوه را ببیند، مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) در چند خط، نمیتوانستم پاره کرده یا در سطل زباله بیندازم.
با سردردی که از حرفها و حرکات نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی تخت دراز کشیدم.
نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانهمان فکر میکردم که به چه سرعتی تغییر کرد...
که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با خودش بُرد.
دیگر نه از هیاهوی قدیم خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید هویت خویشتنِ خویش را هم پنهان میکردیم...
که به جای مادرم، دختری وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود.
از خیال اینکه اگر مادر زنده بود، در این ایام بارداریام، با چه شوق و شوری برایم غذایی مخصوص تدارک میدید و نازم را میکشید و حالا باید نیش و کنایههای نوریه را به جان میخریدم،
دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد.😢 ساعتی سر به دامان غمِ بیمادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدای اذان مسجد محله بلند شد🗣 و مرا هم به امید دردِ دل با خدای خودم از روی تخت بلند کرد.
ساعت از دوازده ظهر گذشته 🕧و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمیآمد نهار را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدمهایش در حیاط پیچید و خدا میداند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم.
چشمانش همچون دو غنچه گل سرخ از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید.😍😊 سبک و سرِحال وارد خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است.☺️
در دستش ظرف غذای نذری بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی آمیخته به حیا و مهربانی توضیح داد:
_«دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم.»
و چقدر لحن کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت من شله زرد گرفته و پشت در خانهمان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم اِبا میکرد.
حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم:😍
_«اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!»
و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم.😋😍😋
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوچهل
نگاهم محو تختخوابهای کوچک و گهوارههای نازنینی شده بود که قرار بود😍👶 تا هفت ماه آینده، بستر نرم خواب کودک عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیر گوشم زمزمه کرد:
_«الهه جان! از این خوشت میاد؟»
و با انگشتش، تخت کوچک و زیبایی را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری ظریف و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم:
_«این که خیلی دخترونه اس!»😄
و با نگاهی شیطنتآمیز ادامه دادم:
_«من که میدونم پسره!»😌
هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی عاشقانه خوش بودیم. در برابر سماجت مادرانهام تسلیم شد و پیشنهاد داد:
_«میخوای صبر کنیم هر وقت معلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟»😍
و من با یک پلک زدن، پیشنهادش را پذیرفتم که این روزها تفریح شیرینمان، گشت و گذار در مغازههای لوازم نوزاد و تماشای انواع کالاسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختر یا پسر بودن فرزندمان مشخص شود، بیآنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم میزدیم.
هر چند در طول یک خیابان کوتاه، باید چند بار میایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار چرخ دستفروش سمبوسه یا از مقابل ویترین پُر از مرغ سوخاری عبور نکنیم که بوی روغن و پودر سوخاری، حالم را به هم میزد.
البته هوای لطیف و خنک اواخر آذرماه🍂 بندرعباس، فضای شهر را حسابی بهاری کرده و در میان ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش میکرد. نسیم خیس و خوش رایحه شبهای پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زرد چراغهای خیابان و چراغهای کوتاه و بلند مغازههای مختلف، حال و هوای پرُ رنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانههای مردانه و مهربان مجید، زیباترین لحظات زندگیام بود که چشمم به کاسههای هوسانگیز تمر و آلوچه افتاد😋 و دلم رفت.
مجید که دیگر به بهانه گیریهای کودک پُر نازِمان عادت کرده بود، خندید و با گفتن
_«چَشم! آلوچه هم میخریم!»😉
نزدیک پیشخوان مغازه ترشیفروشی به انتظار سفارش من ایستاد. روی میز فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسههای لواشک و آلوچه و انواع تمر هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بلاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و امانم نبود که به خانه برسیم و در همان پیادهروی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم آلوچههای ترش را به دهان میگذاشتم و همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بود که برایم یک نفس حرف میزد؛😇 از شور و شوقی که به آمدن نوزاد نازنینمان در دلش به راه افتاده تا تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش از گذشته عاشق آرامش مادرانهام شده بود.
آنچنان در بستر نرم احساسات پاک و سپیدمان، پلکهایمان سنگین شده و رؤیای دل انگیز زندگی را نه در خواب که در بیداری به چشم میدیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی بازارچه تا خانه را حس نکردیم و در تاریکی ساکت و آرام کوچه همچنان قدم میزدیم...
که ویراژ وحشیانه اتومبیلی💨🚗 در نور تند و تیز چراغهای زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینهام را شکسته باشد،😰 تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجید به حمایت تن لرزانم نمیآمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشهای نمیکشید، از هول اتومبیلی که با سرعتی سرسامآور از کنارمان گذشته بود، نقش زمین میشدم.😰😧
هنوز زوزه موتور اتومبیل را در انتهای کوچه میشنیدم که تازه به خودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و سیمانی کوچه، دستانم در میان دستان گرم مجید از ترس میلرزد و قلبم آنچنان به قفسه سینهام میکوبید💗😨👶 که باور کردم اینهمه بیقراری، بیتابی کودک دلبندم بود که از خواب نازش پریده و حسابی ترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود،
ولی حضورش را در وجودم به وضوح احساس میکردم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
از مرحوم علامه طباطبایی پرسیدند: «راه پیدا کردن امام زمان عج چیست؟»
گفت: ایشان خود فرمودهاند: «شما خوب باشید، ما خودمان
پیدایتان میکنیم!»
👈 و امروز هم مولایمان نیامد....بازهم بخاطر گناه های من😔
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🌙شبتون مهدوی
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوچهل نگاهم محو تختخوابهای کوچک و گهوارههای نازنینی
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوچهل_ویک
نگاه نگران مجید پای چشمانم زانو زده و میشنیدم که مضطرب صدایم میکرد:
_«الهه، خوبی؟»😨
با اشاره بیرمق چشمانم به نگاه نگرانش پاسخ دادم و به هر زحمتی بود پشتم را از دیوار کندم که تازه دردِ پیچیده در کمر و سوزشِ مغزِ سرم، 😖به دلم تازیانه زد و نالهام را بلند کرد. 😵درد عمیقی صفحه کمرم را پوشانده و سردردی که کاسه سرم را فشار میداد، امانم را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای سُستم ربوده بود.😣
مجید، پریشانِ حال خرابم، متحیر مانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ محبتش جدا کردم تا با فشار کف دستم، درد کمرم را آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم:
_«چیزی نیس، خوبم.»😊
و همانطور که دست چپم در میان انگشتانش بود، با قدمهایی کمرمق به سمت خانه به راه افتادیم که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرتزده خبر داد:😧
_«اینا که دم خونه ما وایسادن!»
و تازه با این کلام مجید بود که نگاه کردم و دیدم اتومبیلی 🚗که لحظاتی قبل وحشیانه از کنارمان گذشته بود، درست مقابل در خانه ما توقف کرده و چند نفری که سوارش بودند، وارد خانه شدند👥👤 و در را پشت سرشان بستند.
صورتم هنوز از درد شدیدی که در کمرم پیچیده بود، در هم کشیده و نفسهایم از ترسی که در دلم دویده بود، همچنان بریده بالا میآمد و با همان حال پرسیدم:
_«اینا کی بودن؟»😟
و مجید همانطور که همگام با قدمهای کوتاهم میآمد، جواب داد:
_«شاید از فامیلاتون بودن.»😕
گرچه در تاریکی کم نور انتهای کوچه، چهرههایشان را به درستی ندیده بودم، اما گمان نمیکردم از اقوام باشند که بلاخره مجید با حرکت کلید،🔑 در خانه را باز کرد و همین که قدم به حیاط گذاشتیم، با دیدن چهرههای چند مرد غریبه،👥👤 کنجکاویمان بیشتر شد. سه مرد ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار 🔥نوریه🔥 به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهای داغشان، خلوت حیاط را پُر کرده بود.
پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد.
قدم سُست کردم تا مجید پیش از من حرکت کند که از دیدن این همه مرد نامحرم در حیاط خانهمان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب سلامی کرد و من از ترس توبیخ پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد:
_«دختر و دامادم هستن.»
و بعد روی سخنش را به سمت مجید گرداند:
_«برادرهای نوریه خانم هستن.»
پس میهمانان ناخواندهای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و عاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را لرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای مادرم را گرفته بود!
با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست:
_«دخترتون رو قبلاً ملاقات کردیم.»
با شنیدن این جمله، بیاختیار نگاهم به صورتش افتاد و از سایه خنده شیطانی که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زُل زده بود،👁 تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند👤 و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر گستاخانه و بیپروا بود. حالا با این صمیمیت مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت میکرد که خون غیرت مجید را هم به جوش آورده😠 و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به صورت استخوانی مرد جوان خیره شده😠👀 و پلکی هم نمیزند که دیگر نتوانستم حضور سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وچهل_ودوم
با همه کمردردی که تا ساق پاهایم رعشه میکشید، به زحمت از پلهها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته😣 و دیگر حال آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که تازه میفهمیدم این جماعت چه موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند.
نمیفهمیدم در خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر #تجارت با پدر، قصه #دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به عقد پدر پیر من درآوردهاند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق افکار نابسامانم بیرون کشید.
مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونههایی که از عصبانیت گل انداخته بود، 😡قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و غضب پُر شده بود که حتی وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر ناتوان روی کاناپه افتادهام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و با صدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید:😡
_«این پسره تو رو کجا دیده؟»
مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را اینهمه عصبی ندیده بودم و به غیرت مردانهاش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروختهتر کرد:😡
_«الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟»
نیمخیز شدم تا خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم:
_«یه بار اومده بودن درِ خونه...»
و نگذاشت حرفم تمام شود که دوباره پرسید:
_«خُب تو رو کجا دیدن؟»
لبخندی کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی آهسته جواب دادم:
_«من رفته بودم در رو باز کنم...»😒
که دوباره با عصبانیت به میان حرفم آمد:
_«مگه نوریه خودش نمیتونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟»😡
در برابر پرسشهای مکرر و قاطعانهاش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود.😣 به سختی از جا بلند شده، تکیهام را به پشتی کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم میلرزید، جواب دادم:
_«اون روز هنوز بابا با نوریه ازدواج نکرده بود...»
و گفتن همین کلام کوتاه کافی بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده صبرش بشکند و عقدهای را که در سینه پنهان کرده بود، بر سرم فریاد بکشد
_«پس اینا اینجا چه غلطی میکردن؟!!!»😡🗣
نگاهش از خشم آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به صورتم خیره مانده بود که لبهای خشکِ از ترسم را تکانی دادم و گفتم:
_«همون هفتههای اولی بود که مامان فوت کرده بود... اومده بودن به بابا تسلیت بگن... همین...»
و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین جگرش را آتش میزند که مردمک چشمان زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش لرزید و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد:
_«اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مردِ غریبه میاومدن با ناموس من حرف میزدن؟...»😡🗣
در مقابل بارش باران احساس عاشقانهاش، پرده چشم من هم پاره شد. قطرات اشکی😔😢 که برای ریختن بیتابی میکردند، روی صورتم جاری شدند و همانطور که از زیر شیشه خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم:
_«تو به من شک داری مجید؟»😢
و با این سؤال معصومانه من، مثل اینکه صحنه نگاه گناهآلود و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش تکرار شده باشد، بار دیگر خون غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست:
_«من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا...»😡
و شاید شرمش آمد حرکت شیطانی برادر نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش سنگینی میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریدهام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی کاناپه نشست...
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
#هیچکسازانحرافایمننیست ...
از خودمون خیلی مطمئن نباشیم ...
إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ ...
در #تلگرام هم دوزخ همین حوالیست ...
🌙شبتون آرام،درپناه خدا
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صد_وچهل_ودوم با همه کمردردی که تا ساق پاهایم رعشه میکش
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وچهل_وسوم
با محبت همیشگیاش، لیوان خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد.😣 با اینکه چیزی نمیگفت، از حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را حس میکردم که بلاخره سدّ سکوتش شکست و با کلام شیرینش زیر گوشم نجوا کرد:😒
_«ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، ببخشید سرِت داد زدم!»
و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بیقراریام را باز کند:
_«مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم...»😭
و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بیدریغ میبارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم:
_«ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمیدونی اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!»😞😭
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیر آمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج حضورش بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بیپروا میگفتم 😭از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش روشن شده و می فهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد.
من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند:
_«پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟»😕
با سر انگشتان سردم، ردّ گرم اشک را از روی گونهام پاک کردم 😢و باز هم در مقابل آیینه بیریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم و شاید غرور زنانهام مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای دلش را برایم باز کند که بیآنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
_«الهه! نمیدونی چقدر دلم میخواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط میخواستم باهات حرف بزنم...»🙁
و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد:😕
_«ولی نشد...»
که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم:
_«مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم...»😒
و حالا طعم تلخ بیمادری هم به جام غصههایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم:😭
_«آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم بمیره...»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_وچهل_وچهارم
لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشهای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجههای مصیبت مرگ مادرم را از بیگانههایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم.😣😭
میشنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداریام میداد و من بیاعتنا به دردی که دیگر کمرم را سِر کرده بود،😖 به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خندههایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد.
صدای خنده آنچنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم
و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد:
_«خدا لعنتتون کنه!»😠
مانده بودم چه میگوید و چه کسی را اینطور از تهِ دل نفرین میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد:
_«چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ میدادن؟ اینم ادامه جشنه!»😐😠
بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد:
_«امروز بچهها تو پالایشگاه میگفتن دیروز تو 🇮🇶عراق،🇮🇶تروریستها یه عده از 🇮🇷مهندسها و کارگرای ایرانی🇮🇷 شرکت نفت رو به رگبار بستن و ده پونزده تایی رو 🌷شهید کردن،🌷ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی.»
سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پُر غیظ و غضب ادامه داد:
_«ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِ ایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!»😞
از حرفهایی که میشنیدم به قدری شوکه شده بودم😧😳 که تمام درد و رنجهایم را از یاد برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت:
_«الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی #فقط_به_جرم اینکه #شیعه_بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!»
سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد:
_«همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت. میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازهاش رو برای خونوادش بر میگردونن.»😔
از بلای وحشتناکی که به سر #هم_وطنانم در 🇮🇶عراق🇮🇶 آمده بود، قلبم به درد آمده و سینهام از خوی خونخواری نوریه و خانوادهاش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در 🇸🇾سوریه و عراق🇮🇶 و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عدهای جنایتکار، #به_نام_اسلام و به #ادعای #دفاع از #مسلمانان، به جان #پارهای دیگر از #امت_پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم:
_«جلوی تو این حرفا رو زدن؟»😟
و او بیآنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم:
_«تو هیچی نگفتی؟»
که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربتِ غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید:
_«خیلی بیغیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!»😒😞
در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریاییاش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانهاش را به نمایش گذاشت:
_«بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!»😣😠
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_و_چهل_وپنجم
در بلندترین شب سال،❄️ حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماهها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود میدید.
هر چند پدر آنچنان بنده مطیع نوریه و بردهی رام قهر و آشتیهایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شبها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بینهایت خالی بود،
ولی همین شب نشینی پُر مِهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم هم غنیمت بود. 😍☺️
مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل🍬🍭🍫 و شیرینی و میوههای رنگارنگ🍊🍉🍏 و نوبرانه میچید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع میکرد.
حالا امسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالیاش را پُر کنم😊 که تنها دخترش بودم و دلم میخواست یادگار همه میهماننوازیهای مادرانهاش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم. روی میز شیشهای اتاق پذیرایی، ظرف کریستال پایهداری را از میوههای رنگارنگ پاییزی پُر کرده و با ظروف بلورین انار و هندوانه،🍉 میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسههای آجیل و دیس شیرینی،🍰😋 همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد.
لعیا خیلی اصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من میخواستم در این شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد، هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بیمادری را پیش چشمان یتیممان، بَد به رخ میکشید.
ابراهیم و محمد طبق معمول از وضعیت کاسبی و بازار رطب میگفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخیهای ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید.
عطیه سرش به یوسف👶 شش ماههاش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه میآمد و من چقدر مقاومت میکردم تا متوجه کمر درد ممتد و سردردهای گاه و بیگاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم.
شیرینی خامهداری🍰👧 به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانهاش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم نالهام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آنچنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید:😣
«چی شد الهه؟»😧
ساجده را رها کردم و همچنان که با دست کمرم را فشار میدادم، لبخندی زدم و با چشمانی که میخواست شادیاش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید:
_«چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟»😟
از هوش ساجده چهار ساله و زبان پُر شیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانه خارج شود که میترسیدم حرفهای درِگوشی من و لعیا را بیرون از آشپزخانه جیغ بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید:
_«خبریه الهه جان؟»😉
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوچهل_وششم
و دیگر نتوانستم خندهام☺️ را پنهان کنم که نه تنها لبهایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، میخندید.😁 لعیا همانطور که نگاهم میکرد، چشمان درشتش از اشک پُر شد 😍😢و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم و همچنانکه حواسم بود تا از آن طرف اُپن، میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم:
_«فقط الان به بقیه چیزی نگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلاً میخوای فعلاً چیزی نگو!»
و او هنوز در تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم میکرد و بیتوجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر میکردم، پرسید:😳😍
_«چند وقته؟»
به آرامی خندیدم 😁🙈و با صدایی آهستهتر جواب دادم:
_«یواش یواش داره سه ماهم میشه!»
که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد:
_«آخه چرا تا الان به من نگفتی؟ نمیخواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بلاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب...»
که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم:
_«خُب خجالت میکشیدم!»☺️🙈
از حالت معصومانهام خندهاش گرفت و گفت:😃
_«از چی خجالت میکشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت میمونم.»
و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد:
_«الهه جان! من که نمیتونم جای خالی مامان رو برات پُر کنم، ولی حداقل میتونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!» سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، 😢احساس خواهرانهاش را به نمایش گذاشت:
_«الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که هواشو داشته باشه! خُب حالا که خدا اینجوری خواست و مامان رفت، ولی من که هستم!»😊
با سرانگشتم، اشکم را پاک کردم و پاسخ دلسوزیهای صادقانهاش را زیر لب دادم:
_«خُب مجید هست...»
که بلافاصله جواب داد :
_«الهه جان! آقا مجید که مَرده! نمیدونه یه زن وقتی حاملهاس، چه حالی داره و باید چی کار کنه!»😕
سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد:
_«تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر میگرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول میکشه.»
لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانیاش را بدهم که غیبت طولانیمان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اُپن آشپزخانه کشاند. آنطرف اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد:
_«چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟»
که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند.☺️
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🏴مراسم عزاداری ایام شهادت حضرت امام جعفرصادق(علیه السلام)
👈به کلام:حجت الاسلام دکتر #خادمی
🎤به نفس: #حاج_میثم_جهدی
📆چهارشنبه5تیر ماه1398
🕖راس ساعت 21/30
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_برادران_خواهران
❤️دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوچهل_وششم و دیگر نتوانستم خندهام☺️ را پنهان کنم که ن
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوچهل_وهفتم
حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده😃😍 و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادیاش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را پُر کرده بود که لعیا لبخندی زد و رو به عطیه کرد:😉
_«من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و برِ الهه می چرخه ها!»
که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد:
_«ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همینجوری هوای الهه رو داشت!»😇
و برای اینکه شیطنت سرشار از شادیاش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد:😌
_«خدا شانس بده!»
و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خندههایمان😄😃😁 پر شد که از ترس بر ملا شدن حضور این تازه وارد نازنین، خندههایمان را فرو خوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم.🙈
از چشمان پوشیده از شرم مجید و خندههای زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و محمد بیخبر از همه جا، فقط نگاهمان میکردند که محمد با شرارت همیشگیاش پرسید:
_«چه خبره رفتید تو آشپزخونه هِی میخندید؟ خُب بیاید بیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!»
که عطیه همانطور که یوسف را از روی تشکچه کوچکش بلند میکرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد:😌
_«حتماً قرار نیس شما بدونید، وگرنه به شما هم میگفتیم!»
مجید که از چشمانم فهمیده بود هنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سرِ صحبت را به دست گرفت و با تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی بحث را عوض کرد و نمیدانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح ماجرا به زبان میآورد، داغ دل ابراهیم را تازه میکند که چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد:
_«این عربها هم فعلاً به بابا یکی از همین لکسوسها دادن، سرش گرم باشه!» که محمد با صدای بلند خندید😃 و همانطور که پوست تخمههایی را که خورده بود، در پیش دستیاش میریخت، پشت حرف ابراهیم را گرفت:
_«فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی سرش گرم باشه!»
که عطیه غیرت زنانهاش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب محمد را داد:😐_«حالا تو چرا ذوق میکنی؟!!!»
محمد به پشتی مبل تکیه زد و با خونسردی جواب داد:
_«خُب ذوق کردنم داره!»
و بعد ناراحتی پنهان در دلش بر شوخ طبعی ذاتیاش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد:
_«همه امتیاز نخلستونها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثلاً داریم براتون تو دوحه سرمایهگذاری میکنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم میکنن که اصلاً نفهمه دور و برش داره چی میگذره!»😕
معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانهای که با مشتریان بینام و نشان خارجیاش آغاز کرده بود، دلم را همچون قلب مادرم میلرزاند که رو به محمد کردم و پرسیدم:
_«خُب شماها چرا هیچ کاری نمیکنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا...»
که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستیاش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد:😠
_«توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگه بهمون نمیده!»
و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت:😐
_«راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم میکنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!»
لعیا چهرهاش در اندوه فرو رفته و همانطور که با چنگال🍴 کوچکی هندوانه🍉 در دهان ساجده میگذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بیتابی به سمت محمد عتاب کرد:
_«تو رو خدا وِل کنید! همین مونده که تو این گِرونی، بیکار هم بشی!»🙁
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوچهل_وهشتم
مجید در سکوتی ساده، اناری را سرِ حوصله دانه میکرد و به حساب خودش نمیخواست در این بحث پدر و پسری دخالت کند.😕 عبدالله هم که پس از آواره شدن از خانه، حسابی گوشه گیر و ساکت شده بود که از خانه پدری و خاطرات مادرشاش طرد شده و شاید وضعیت اقتصادی خانواده دیگر برایش ارزشی نداشت و به همان حقوق معلمیاش راضی بود.😔 ابراهیم به چشمانم دقیق شد و برای توجیه فکر نگرانم، توضیح داد:
_«الهه! بابا هیچ وقت به حرف ما گوش نمیکرد، ولی از وقتی پای این دختره به زندگیاش باز شده، دیگه برامون تره هم خورد نمیکنه! فقط گوشش به دهن فک و فامیلای نوریهاس که چی میگن و چه دستوری میدن!»😐
که لعیا سری تکان داد و با ناراحتی دنبال حرف شوهرش را گرفت:
_«بابا بدجوری غلام حلقه به گوش
🔥نوریه🔥 شده!»
و شاید فهمید از لفظی که برای توصیف پدرم استفاده کرده، دلخور شدم که با صداقتی صمیمی رو به من کرد:
_«الهه جان! ناراحت نشی ها، ولی بابا دیگه اختیارش دست خودش نیس! فقط هر چی نوریه بگه، میگه چَشم!»😕
و برای اثبات ادعایی که میکرد، روی سخنش را به سمت عطیه گرداند و با ناراحتی ادامه داد:
_«چند شب پیش اومده بودیم یه سر به بابا بزنیم. بابا جرأت نداشت حرف بزنه که یه وقت به نوریه بَر نخوره! اصلاً به ما محل نمیذاشت و فقط با نوریه حرف میزد!»
عطیه همانطور که یوسف را در آغوشش تکان میداد تا بخوابد، از روی تأسف سری جنباند و در جواب لعیا گفت:
_«اوندفعه هم که ما اومدیم، همینجوری بود. من احساس کردم اصلاً دوست نداره ما بریم اونجا. انگار نوریه خوشش نمیاد بابا دیگه خیلی با ما ارتباط داشته باشه.» و من چه زجری میکشیدم که خاطرات گاه و بیگاه لعیا و عطیه، قصه هر روز و شبم در این خانه بود.😔
بیش از چهل روز از آمدن نوریه به خانه مادرم میگذشت و من هنوز به قدری دل شکسته بودم که نتوانسته بودم حتی یک بار قدم به خانه شان بگذارم و هر بار که دلم هوای پدرم را میکرد، در فرصتی که در حیاط و به دور از چشم نوریه پیدا میکردم، به دیدنش میرفتم. ابراهیم عقده این مدت را با نفس بلندی خالی کرد و گفت:
_«نمونهاش همین امشب! به جای اینکه پیش بچههاش باشه، رفته خونه قوم و خویش نوریه!»
و بعد پوزخندی زد و به تمسخر از محمد پرسید:
_«من نمیدونم مگه عربها رسم دارن شب چله بگیرن؟»😏
که محمد خندید و با شیطنت همیشگیاش جواب داد:😄
_«نه! ولی رسم دارن بابا رو بکشن طرف خودشون!»
و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت:
_«همه اینا به کنار! نمیدونید بابا چجوری به سمت 📛وهابیت📛 کشیده شده! یه حرفایی میزنه، یه کارایی میکنه که آدم شاخ در میآره!»😥
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah