H_Asheghaneruhollah_960601 (1) (online-audio-converter.com).mp3
29.02M
👈پیشنهاد دانلود
🌺🌺🌺عیدتان مبارک
#نوستالژی_96
🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_
سخنرانی:
دکتر #خردمند
💥پاسخگویی به شبهات ازدواج آب وآئینه
✅ @asheghaneruhollah
H_Asheghaneruhollah_960601 (2).mp3
4.11M
🌺🌺🌺عیدتان مبارک
#نوستالژی_96
🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_
🎤کربلایی احسان #تبریزیان
💥نماز بی ولای او بی نمازی بود
#شور_زیبا
✅ @asheghaneruhollah
H_Asheghaneruhollah_960601 (4).mp3
1.63M
🌺🌺🌺عیدتان مبارک
#نوستالژی_96
🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_
🎤کربلایی احسان #تبریزیان
💥علی از فاطمه قبل از تولدخواستگاری کرد
#مدح_زیبا
✅ @asheghaneruhollah
H_Asheghaneruhollah_960601 (5).mp3
4.38M
🌺🌺🌺عیدتان مبارک
#نوستالژی_96
🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_
🎤کربلایی احسان #تبریزیان
💥آسمان میخواند امشب قدسیان دف می زنند
#مدح_شنیدنی
✅ @asheghaneruhollah
H_Asheghaneruhollah_960601 (6).mp3
5.28M
🌺🌺🌺عیدتان مبارک
#نوستالژی_96
🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_
🎤کربلایی احسان #تبریزیان
💥دریا به دریا رسیده ایول الله
#سرود
✅ @asheghaneruhollah
H_Asheghaneruhollah_960601 (7).mp3
4.65M
🌺🌺🌺عیدتان مبارک
#گزارش_صوتی
🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_
🎤کربلایی احسان #تبریزیان
💥خواب و رویای منه علی اقای منه
#شور_طوفانی
🌺 ۱۷ روز تا عید سعید غدیر
✅ @asheghaneruhollah
در زندگی
#میهمان خدا هستیم
اگر در میهمانی یک شب
بهت خوش نگذشت وسختی کشیدی
صبورباش و #آبروی صاحب خانه را
حفظ کن🙏🌹
#شبتون_در_امنیتِ_الهی💚
😘😘😘😘😘😘😘
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 3⃣6⃣
درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم. ذهنم همچون، شکمِ زنی پا به ماه، عرصه ی لگد هایِ پی در پی و بی نظمِ جنینِ افکارم بود. نمی دانستم دقیقا باید به چه چیز فکر کنم.. دانیال..
صوفی.. داعش.. پیوستن به گروه.. پیدا کردن برادر.. جنایت.. و یا حتی مادر.. تمرکز، نایاب ترین کلمه ممکن در لغتنامه ی آنیِ آن لحظاتم بود.
گرمایِ دست عثمان را روی شانه ام حس کردم
" سارا خوبی؟ بازم درد داری؟ "
خوب نبودم.. هیچ وقت خوب نبودم.. اصلا حالِ خوب چه مزه ایی داشت؟
به جایش تا دلت بخواهد خسته بود. به اندازه تمامِ آدمهای دنیا.. انقدر که اگر می خوابیدم ، اصحاب کهفی دیگر، رقم می خورد در تاریخِ آینده دنیا..
عثمان که جوابی نشنید، ایستاد، میز را جمع کرد و رفت. سرم را روی دستانم به سمت شیشه باران خورده چرخاندم. چقدر آدمها از پشتِ این شیشه های خیس و بخار گرفته، واقعی تر به نظر می رسیدند. پر پیچ و تاب، درست عینِ ذاتشان..
صدای عثمان را شنیدم، از جایی درست بالای سرم
" واست جوشنده آوردم.. بخور.. اما از من می شنوی حتما برو پیش دکتر.. انقدر از کنار خودت ساده نگذر.. وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری.. انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟؟ "
گرمای لیوان را کنار موهایم حس می کردم
" بلند شو سارا.. بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره.."
سرم را بلند کرد. یکی از عکس های دانیال روی میز جا مانده بود. همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی.. عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگه، جوشانده تکیه دادم. باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید.. مگر می شد این مرد، کشتن را بلد باشد؟؟
عثمان رو به رویم نشست. درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش :
" چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمی خوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا.. دانیال یه پسربچه نبود.. خودش خواست.. خودش، تو رو رها کرد.. اون دیگه برادرِ سابقِ تو نیست.. صوفی رو دیدی؟ "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 4⃣6⃣
" اون خیلی سختی کشیده.. خیلی بیشتر از منو تو.. همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده.. دانیال عاشقِ صوفی بود.. کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه، اینو باور کن.. با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو می بازی.. چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟؟ نه.. نشنیدی.. نمیدونی.. سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم.
زن تعریف می کرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو می کشه. و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن.
اون زن می گفت زیباترین و خوشگل ترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن. هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن .. اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه. ساراجان.. حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی.. فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه.. سارا زندگی کن.. دانیال از تو گذشت.. توام بگذر.."
خیره نگاهش کردم :" تو چی؟؟ از هانیه میگذری؟؟ "
فقط در سکوت نگاهم کرد.. حتی صدای نفسهایش هم سنگین بود. اگر دست و پا می گذشت، دل نمی
گذشت..
سکوتش طولانی شد
" عثمان جواب منو ندادی.. پرسیدم توام از هانیه میگذری؟؟ "
چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم
" راهی جز گذشتن هم دارم؟؟ "
راست میگفت.. هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم.. و من، دلم چقدر بهانه جو بود.. بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت.. سلاخی اش کرد.. و مرده تحویل زمین داد.. همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود..
الحق که خواهری شرقیم..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید