🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇 ✅ @asheghaneruhollah
‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
🔴دفاع از نظام و رهبری ، جرم ماست.
🔸از خوب که دفاع کنی بد میشوی ؛
یعنی با حسین که باشی از دید یزیدیان کافری.!!!
با یزید که باشی همه چیزت درست است حتی مستی هم برایت حلال میشود.!!!!
🔹این شده احوال امروز مدعیان آزادی بیان...
✅آری دفاع از نظام ورهبری جرم ماست.
🔹کدخدا و کدخدازده ها بدانند ؛ من انقلابی ام و دلواپس . . . و پای نظام و ارزشهای انقلاب اسلامی و رهبرم ❤️ ایستاده ام.....!؟👊💪👊
#ما_با_ولایت_زنده_ایم
#لبیک_یا_خامنه_ای
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 7⃣6⃣
تعادل نداشت
" سارا.. امروز با چند تا از بچه های سازمان حرف زدم.. میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ.. دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه.. اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه.."
تهوع سراغم را گرفت. انگار شراکت در ناموس از اصول مردانِ این خانه بود. حالا حرفهای صوفی را بهتر باور می کردم. پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثل دانیال داشته باشد. جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح می گفت.. انگار پدر قصدِ پیش دستی کردن را داشت..
مست وگیج به سمتم می آمد و کریه می خندید.. بی حرکت و سرد نگاهش کردم. چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابرانِ تا خرخره خورده ی کنارِ رودخانه؟؟
هر چه نزدیکتر می شد، گامی به عقب برنمی داشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم..
سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید
" کجا میری دختر.. صبر کن.. بذار دو کلمه اختلاط کنیم.. باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم.. اون تمام زندگیشو صرفِ رستگاری خلق کرده.. خلقِ بی عاطفه.. خلقِ قدرنشناس.. اما من مثه بقیه نیستم.. تو رو.. پاره تنمو بهش هدیه میدم.. "
انگار کلمه رستگاری، محبوبترین واژه در لغت نامه ی مزدوران و سلاخان دنیا شده بود. واژه ایی که دنیای آدمها را آتش میزد..
پدر با نیرویی عجب مرا به دنبال خود می کشاند و من مانده بود حیران از این همه وقاحتی که در کالبدش جا می شد. هر چه تلاش می کرد تا دستم را از مشتش بیرون بکشم بی فایده بود که ناگهان مادر، دوان دوان خود را رساند و بدون گفتنِ حتی کلمه ایی، پدر را هل داد..
من و پدر هر دو نقش زمین شدیم..
اما…
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 8⃣6⃣
قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد. اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.
رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم. از حرفای پدر.. از زمین خوردن.. از شنیدن صدای تپش های ضعیف و یکی در میان.. از برخورد مادر.
بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست می شد. گوشهایم یخ زد..
تپیدن هایش بی جان بود و بی خبر از
ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیدمش هم نمی شناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جان هایش داشت ته می کشید..
نمی دانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی.. شادی.. یا غمگینی.. اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگی ام یک حس بودم.
چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم. گوشی ام زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بلند شد
" چرا جواب نمیدی دختر.. "
با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم :
" عثمان.. بیا خونمون.. همین الان "
گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد. اما اهمیتی نداشت.
عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد.. حالا باید برایش دل می سوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه سه_ساله حسين علیه السلام
🎬داستان شفاي بيماران يک بيمارستان
🎤 #حاج_غلامرضا_سازگار
🔹پيشنهاد دانلود
تا محرم هرشب یک ذکرارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
13.mp3
3.71M
💠یه #دختری رو خاک ویرونه نشسته ،
رفته تو فکر باباش و چشماش وبسته 😭😭
🎤 #حاج_حسن_خلج
🔷روضه #زهرای_سه_ساله
😭باحال معنوی گوش دهید
#التماس_دعا
تا محرم هرشب یک ذکرارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
💠یه #دختری رو خاک ویرونه نشسته ، رفته تو فکر باباش و چشماش وبسته 😭😭 🎤 #حاج_حسن_خلج 🔷روضه #زهرای_س
این دو سه قطره ی اشكی که فدایت کردم...
سببی شد که #شبجمعه صدايت کردم...
”مادرت” آمده با چادر خاکی به #حرم...
که چنین من هوس كرب وبلايت کردم....😔
#حسینـ_جانم❣
#روحـے_لڪـ_فداڪـ ❤️
✅ @asheghaneruhollah
005-Zaeraye-Karbala.mp3
4.79M
✅پیشنهاد دانلود
برا #کربلا نرفته ها .... 😭
خوشا به حال زائرای کربلا
یه کربلا بده دلم تنگه برات😭
🎤کربلایی #حمید_علیمی
🔷شوراحساسی
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️
تا محرم هرشب یک ذکرارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
پاسخی متفاوت به کمپین #فرزندت_کجاست
🔹واکنش تند فرزند شهید شیرودی به فساد اقتصادی
@asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣6⃣
صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش.. نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد :
" چی شده؟؟ طوریت شده ؟"
کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران..
" سارا با توام.. تموم راهو دوییدم.. حالت خوبه؟"
به سمت پدرم رفتم
" بیا تو.. درم ببند "
پشت سرم آمد. در رابست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد
" سارا .. اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده "
سر جای قبلم نشستم.
" مست بود.. داشت اذیتم میکرد.. مادرم هلش داد.. "
فشاری که به دندان هایش می آورد لرزش چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت. گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت.
" سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی.. مثه الان ساکت میشینی سرجات.."
زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم
" مرده؟ "
به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت
" نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد.."
جلوی پایم زانو زد
" بخور.. رنگت پریده.."
لیوان را میان دو مشتم گرفتم.
سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست " مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد.. یا حرفی نزنه.."
به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم
" بیرون نمیاد.. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه.. "
سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت
" پس یادت نره چی گفتم . "
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد. و من فقط نگاهش می کردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش از حد الکل..
مُرد.. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چراخوشحالی در کار نبود..؟
یکی از امدادگران به سمتم آمد.
" خانوم شما حالتون خوبه؟ "
صدای عثمان بلند شد :
" دخترشه.. ترسیده "
چرا دروغ میگفت، من که نترسیده بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد
" اجازه میدی، معاینه ات کنم.. "
عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه می ایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 0⃣7⃣
بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم. باید به اتاقم می رفتم، دلم هوایِ بی پدر می خواست.. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
صدای متعجب عثمان بلند شد
" سارا جان کجا میری؟؟ صبر کن.. باید معاینه شی.. "
چقدر فضا سنگین بود.. انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بی حال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد در گوشم : " سااااارااااا.. "
وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم.
روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد
" خوبی ساراجان؟ "
فقط دانیال؛ جان صدایم میزد.
" از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه می شد همه ی کار رو انجام دادم.. " . سرش را پایین انداخت.
صدایش حزن داشت
" پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود.. اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم.. چون من حالشو می فهمیدم، عذابی که می کشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون می آوردم تو خونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش.. مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش می دیدم.. اما پدر تو… "
مکث کرد بلند و کشدار..
" فکر نمی کردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب شانزدهم : #شهید_مدافع_حرم
#مهدی_اسحاقیان
🔻25روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah