🔷 شعر #طنز_آقازاده
خوش به حالش آن که یک عمر است آقازاده است
حضرت حق، با سر او را در عسل بنهاده است
چون ژن ایشان کمی با ما غریبی میکند
از همین رو عدهای گفتند عقبافتاده است
زشت هم باشد به چشم کل عالم خوشگل است
مُهرهی مار است؟ نه! باباش فوقالعاده است
فست فودش را سفارش میدهد از مکدونالد
فست فود ما نهایت ذرت بوداده است
ما که خرکاریم و جان دادیم زیر بار قرض
او ولی در زیر باد اسپیلت افتاده است
صبح ژل، شب لوسیون، بعداز شنا ماسک و کِرِم
آرزوی پوست ماها، یک پماد آدِ است
شاد و خندان، مست و رقصان! جمعه خواهد زد به چاک
شادی ما جوجه و چالوس و چاک جاده است
گفته: "من هم مثل مردم، ساده میزیّم!" زرشک!!!
از لُپ سرخش که معلوم است خععععلی ساده است!!
از خدای مهربان مچّکرم، چون این بشر
هرچه در ذهنش تصور کرده، فِرتی داده است
لیک "آقازاده" نامیدن کمی حیف است چون
بسکه باباجان سفارش کرده، "بابازاده" است
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 7⃣8⃣
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد :
" پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین.. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن.. اما نگران نباشین من میرسونمتون... "
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس، خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم، تعجب من بیشتر می شد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد می کشید؟
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک..
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه می کردند از وجب کردنِ خیابان..
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکی ام و چیزی که قرار بود خاطره شود..
صدای پیرمرد بلند شد:
" تا حالا ایران نیومدی دخترم؟؟ "
آمده بودم اما انگار نیامده بودم..
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد :
" ظاهرا فارسی بلد نیستی.. اشکال نداره، من مسافرایی مثه شما زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید.. غصه ات نباشه بابا جان.. "
بابا؟؟ چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد.. حسی غریب که هیچ
وقت تجربه اش نکردم.
چشمم به مادر افتاد. صورتش برق میزد و چشمانش اپرایی پر شور اجرا می کردند..
نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان، ناباورانه ترین، ممکنِ دنیا بود ..
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت.. و نفهمید که خلق ایران در گیر و دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند..
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غریبِ نانوایی هایشان کاملا مشهود بود..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 8⃣8⃣
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن..
چقدر تاسف داشت، حال این مردم..
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد :
" هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه می ذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو می کشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن.."
آه کشید، بلند و پر حزن
" داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: ما برای آنکه ایران.. خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم.. اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم..
اما بازم خدارو شکر.. راضیم.. امنیت باشه، ما به نونِ خشکم راضی هستیم.."
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش می شد و سینه ام را می سوزاند.. باید عادت می کردم.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود..
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم..
چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمهای جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد
" اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی، به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش می ارزه به کل فرنگستون و آدماش. "
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود درست مثله تمام مسلمانان ترسو..
در کنار مادر، رو به روی خانه ایستادم..
درش بزرگ بود و تیره رنگ..
کلید را به طرف در برم.. اما نه.. این گشایش، حق مادر بود..
کلید را به دستش دادم..
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک..
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب بیست وششم :#شهید_بصیرت
#دکتر_عبد_الحمید_دیالمه
👈شهیدی که جلوتر از زمان خود بود
⤴️جمله ی بسیار زیبا برای امروز ما و مسولین 😏ما
🔻16 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
پیش از نجـف و قدم به وادی #غدیـر
تعظیـم به سوی #ســامــرا باید ڪرد
#میلاد_باسعادت_امام_هادی_مبارک 🌹
✅ @asheghaneruhollah
154-استاد انصاریان.mp3
5.34M
🌺ولادت امام هادی_ع_ مبارک باد
🔹 ویژگیهای اهل بیت از منظر امام هادی علیه السلام
🎤استاد شیخ حسین انصاریان
✅پیشنهاد دانلود
🌕 برا امام هادی کم نگذاریم
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah
Hosein Taheri_Dahe velayat_Track04_1395.mp3
4.81M
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
💐پر از عشقم و پر از شادی ام
گدای قدیمی #امام_هادی_ام 😍
🎤کربلایی #حسین_طاهری
🔷سرود
🌕 برا امام هادی کم نگذاریم
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah
سرودامامهادی_تا_هستم_من_اسیر_تو.mp3
14.8M
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
💐تا هستم من اسیر تو
ندارم میل آزادی
نوشته روی قلب من
مدد #یا_حضرت_هادی ❤️
🎤کربلایی #امیر_برومند
🔷شور
🌕 برا امام هادی کم نگذاریم
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah