eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
599 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب سی ام : ❤️ ⤴️چه جوانانی که ازپیران هفتاد ساله صف اولی جلو زدند... 🔻12 روز مانده به 🔺عید غدیر مبارک ✅ @asheghaneruhollah
‌باید برایِ ظهورت دعا ڪند حرفِ پدر به رویِ پسر می‌کند اثر😭😭 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣9⃣ پروین شال را روی سرم گذاشت. و جوان با گامه
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 7⃣9⃣ صدای مسن دکتر و آن جوانِ‌ " ح س ام " نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت " دکتر.. یعنی شرایطش خوب نیست؟ " و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست "‌ نه متاسفانه.. توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن.. خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده.. امید چندانی وجود نداره.. اما بازم خدا بزرگه .. ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع می کنیم.. نمی خوام نا امیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه.." شیمی درمانی مساوی بود با سرطان.. سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا.. ریختن مو.. ناپدید شدنِ‌ ابرو و مژه ها.. دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِ‌ منتظرِ‌ بیمارستان.. و من لرزیدم. کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم می رسید. "دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین.. من قول دادم.." قول؟؟ قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان.. لابد به سفارشِ‌ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ‌ قصی القلبشان.. اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم.. من سارا بودم.. سارا.. به محض هوشیاری، درد به سلول سلول بدنم فشار می آورد و توانم را دریغ می کرد.. اما من باید با یان حرف میزد.. مطمئنا او از همه چیز خبر داشت.. همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم. پروین آمد. با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را می خواهم. و او فردای آن روز برایم آورد. درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود.. هیچ وقت نمی دانستم تا این حد از مرگ می ترسم.. و بیچارگی ام را وقتی فهمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش.. حسِ‌ تهی بودن،‌ بد طعم ترین حسِ دنیاست.. باید به کجا پناه می بردم؟ من طالب دستی بودم که نجاتم دهد.. از مرگ.. از ترس.. از درد.. از حسامی داعش صفت که برایم نقشه داشت.. به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی می کرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک می شد.. با یان تماس گرفتم. صدایم از قعر چاه بیرون می آمد و اون با نگرانی حالم را پرسید. دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود. پرسیدم دوست ایرانی ات کیست و او بحث را عوض کرد. پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام آورد و او باز بحث را عوض کرد. پرسیدم چه نقشه ایی برایم کشیده و باز هم جوابی بی معنا عایدم شد.. گوشی را قطع کردم.. باید با عثمان حرف میزدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتن های بلند و محکمش در گوشم ماند. دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند.. ؟؟ روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالیم، شیمی درمانی شروع شد.. چیزی که تمام زندگی ام را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد. شرایط آنقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ می کرد و کل هوشیاری ام خلاصه می شد در گوشهایی که تنها می شنید. و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند.. صدایی از حنجره یِ‌ حسام.. حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،‌ کلامش را چنگ می کرد بر تخته سیاهِ‌ روحم.. او مدام قرآن می خواند و من حالم بدتر می شد.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 7⃣9⃣ صدای مسن دکتر و
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 8⃣9⃣ آنقدر بدتر که حس سبکی کردم.. حسی از جنس نبودن.. حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ دکتر و پرستاران برای برگرداندنم.. حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلخ تر می کرد.. مرگ هم شیرین نبود.... و دستی مرا به کالبدم هل داد.. پرستاران رفتند و حسام ماند.. با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم : " سارا خانووم.. مقاومت کن.. به خاطر برادرتون.. نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد.. " روحم آتش گرفت و او قرآن خواند.. آرام و آهنگین.. این بار کلماتش چنگ نشد.. سنگ نشد .. اینبار خنک شدم درست مثله کودکی ام که برفهای آدم برفی ام را در دهانم می گذاشتم و دندانم درد می گرفت از شیرینیِ سرما.. نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ‌ حسام بود و حس ملسِ‌ آرامش.. بهوش آمدم.. رنجورتر از همیشه.. اما حالا گوش هایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگی ام، یعنی خدا بود و صدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود.. و این یعنی عمقِ‌ فاجعه ی زندگی.. بهوش بودم.. اما فرقی با مردگان نداشتم.. چرا که ته مانده ایی از نیرو، حتی برای درست دیدن هم نبود. صدایشان را شنیدم.. همان دکتر و قاری ِ‌لحظه های دردم.. " آقای دکتر شرایطش چطوره؟" موج صدایش صاف و سالخورده بود : " الحمدالله خوبه.. حداقل بهتر از قبل.. اولش زود خودشو باخت.. اما بعد از ایست قلبی،‌ ورق برگشت.. داره میجنگه.. عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده.. بازم توکلتون به خدا .." دکتر رفت و حسام ماند.. " سارا خانووم.. دانیال خیلی دوستتون داره.. پس بمونید.. " معنی این حرفها چه بود؟ نمی توانستم بفهمم.. دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی، هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند.. صوفی می گفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد.. 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ⏪ ادامه دارد...
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی ویکم :#شهید_مهدی_زین_الدین ⤴️اعتقاد به #امام_حسین 🔻11 روز مانده به #محرم 🔺عید غدیر مبارک ✅ @asheghaneruhollah
با یک #بله، لباسش و بختش #سفید شد فرداے خواستگارے آمد و وقت خرید شد عید #غدیر جشن گرفتند و #ماه بعد #داماد در جزایر مجنون #شهید شد... ✅ @asheghaneruhollah
اصل و نسب و مذهب ما را چو بخواهید آغاز مسلمانی ما روز غدیر است 😍 ✅ @asheghaneruhollah
AUD-20180829-WA0001.mp3
1.97M
💠بچه شیعه؛ برا روز غدیر چکار کردی؟ 🎵 غدیر سه روز است! 🔻چطور دو ماه عزاداری می‌کنیم، سه روز نمی‌توانیم جشن بگیریم؟ ✅ @asheghaneruhollah
ڪاش باشـد😍 عیدےعــید غدیر🍃❤️ ڪربلا پاےپیاده اربعین🌸 #جانم_حیدر ✅ @asheghaneruhollah
Ghadir Master.mp3
10.3M
🌺شادمانه ولایت امیرالمومنین 🎧 ترك استديويي جانم حيدر 🎤 📀ميكس و مستر: احمد مدنى 📍به مناسبت غدير ١٤٣٩ @asheghaneruhollah
06-sorod marde marda aliye.mp3
9.56M
🌺شادمانه ولایت امیرالمومنین همه عالم بدونن همیشه باعلیه✋ اگه مستی بگو تو بی دستی بگو 👏 دنیام علیه /عقبام علیه دوسش دارم بابام علیه 😍 🎤کربلایی 🔷سرود مستانه حضرت حیدر ✅پیشنهاد دانلود ✅ @asheghaneruhollah
31.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺شادمانه ولایت امیرالمومنین مـا را بہ روے عــلے پروریـده‌اند نقشِ بہ قلبِ تَشَیُّــع ڪشیـده‌اند بیهوده نیسٺ عــلے در درونِ ماسٺ ما را هــلاڪِ آفریـــــده‌اند 🎤حاج 🎤کربلایی 🎤کربلایی ✅پیشنهاد دانلود ✅ @asheghaneruhollah
مژده ای دل 🌺 که شب میلاد کاظم آمده فاطمه بر دیدن موسی بن جعفرآمده کاظمین امشب چراغان ازوجود کاظم است خانه ی صادق چراغان از حضور کاظم است ولادت امام موسی کاظم مبارک🎊🌿 ✅ @asheghaneruhollah
تقديم به موسي بن جعفر عليه السّلام ايراني ام ، رعيّـتِ موسي بن جعفرم من شهـروندِ دولتِ موسي بن جعفرم دنـبال هيـچ فرقه و حذبي نمي روم در حيطه ي ولايتِ موسي بن جعفرم مأمومم و به كوري مأمون پرست ها دل داده ي امامتِ موسي بن جعفرم در اوج فقـر رو به سُليمان نمي زنـم وقتي گداي ساحتِ موسي بن جعفرم هم شُـغل با مَنند تـمام ملائكـه مشغول تا به خدمتِ موسي بن جعفرم امروز،زير سايه ي الطـافِ دخترش در حشر،جـزو أُمّتِ موسي بن جعفرم با اين حُسين گفتن و زينب شنـيدنم پيوسته در حمايتِ موسي بن جعفرم مديون شدن به مردم دنيا بُـود گِـران بر من كه زير منّتِ موسي بن جعفرم با اينكه خاك پاي سگش هم نمي شوم دربست وقفِ خدمت موسي بن جعفرم دارم هـواي ديـدنِ "بابُ المُراد"را چشم انتظارِ دعوتِ موسي بن جعفرم ديديد اگـر كه بعد غديرم هـنوز شــاد خوشحال از ولادتِ موسي بن جعفرم بعد از غدير اگر كه به "ابـواء"* پر زدم چون تشنه ي كرامتِ موسي بن جعفرم يوسف ميا به جلوه گري پيش من كه من ديوانه ي ملاحـتِ موسي بن جعفرم گر پُشت هم به كعبه كنم روبه قبله ام وقتي كه در زيارتِ موسي بن جعفرم در آرزويِ بنده ي صالح شدن، مُدام مُحـتاجِ اِستعـانتِ موسي بن جعفرم از اينكه با امام رضا آشنا شـدم ممنونِ لطفِ حضرتِ موسي بن جعفرم حتّي براي قاتل خود نيز بد نخواست حيران صبر و طاقتِ موسي بن جعفرم هم سينه چاكِ روضه ي بابُ الحوائجم هم كُشته ي مصيبتِ موسي بن جعفرم از روي لاله گون شده ام در غمش بفهم خونين دل از شهادتِ موسي بن جعفرم آن ساقِ پاي خُرد شده شاهد است كه من داغـدارِ غُـربتِ موسي بن جعفرم *ابواء نام (روستايي بين مكه و مدينه است) كه محلّ ولادت امام هفتم است. —--------------------------------- شاعر:محمد قاسمی ولادت امام موسی کاظم مبارک🎊🌿 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈ما جوون دادیم که امروز ناجوونمردی نبینیم... 🔺موزیک ویدئو 🎥 🎤با صدای امیرعباس گلاب 📌پیشنهاد دانلود 👈 👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 8⃣9⃣ آنقدر بدتر که
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 9⃣9⃣ یعنی حسام به خواستِ‌ برادرم، محضه این کار تا به اینجا آمده؟؟ یان مرا به این کشور ِ‌تروریست خیز هُل داد.. اما چرا؟؟ اصلا رابطه اش با این مرد چیست؟ و عثمان.. همان مسلمانِ‌ ترسو مهربان.. نقش او در این ماجراها چه بود؟؟ اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت.. سرم قصدِ‌ انفجار داشت و حسام بی خبر از حالم، خواند.. صدایش جادویی عجیب را به دوش می کشید.. این نسیم خنک از آیاتِ‌ خدایش بود یا تارهایِ‌ صوتی خودش؟ حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ‌ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم. صاحب این تارهای صوتی،‌ نمی توانست یک جانی باشد.. اما بود.. همانطور که دانیالِ مهربان من شد.. این دنیا انباری بود از دروغ های ِ واقعی. در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم می کرد.. سوال هایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی میداد و من بی توانتر از همیشه، نایی برایِ‌ یافتنِ ‌جوابش نداشتم. در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام.. مدتی گذشت و در آن عصر، مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران،‌ جمع شده در خود با چشمانی بسته،‌ صدایِ‌ قدم هایِ‌ حسام را در اتاقم شنیدم. نشست. روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم.. بسم اللهی گفت و با باز شدنِ‌ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم. تار بود.. اما کمی بهتر از قبل. چند بار مژه بر مژه ساییدم. حالا خوب می دیدم.. خودش بود.. همان دوست..همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ‌ عکس های دانیال.. با صورتی گندمگون.. ته ریشی مشکی.. و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی می کرد. چهره اش ایرانی بود،‌ شک نداشتم. و دیزاینِ‌ رنگها در فرمِ‌ لباسهایِ شیک و جذابِ‌ تنش،‌ شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت.. این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند.. کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد.. قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون می آمد انگار در این دنیا نبود.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 9⃣9⃣ یعنی حسام به خو
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 0⃣0⃣1⃣ در بهبوهه ی غروب خورشید،‌ نم نمِ باران رویِ‌ شیشه می نشست و درختِ‌ خرمالویِ پشتش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید.. نوای اذان بلد شد.. حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم.. عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام،‌ پودر می شد محضه هدیه به مرگ.. حالا نفرت انگیز ترین های زندگی ام،‌ مسکن می شدند برایِ‌ رهایی ام از درد و ترس.. صدایش قطع شد. کتاب را بست و بوسید. به سمت میزِ کنار ِ‌تختم آمد. ناگهان خیره به من خشکش زد.. " سا.. سارا خانوم.. " ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند. کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند. اما حسام نیامد.. چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را می کشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم. اما باز هم نیامد.. حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود می پیچید و نیازش را طلب می کرد و من جز سه وعده اذان از مسکن اصلی ام محروم بودم. این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود. بعد از مدتی حکم آزادی ام از بیمارستان صادر شد. و من با تنی نحیف، بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم. او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد. به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم. باید با یان یا عثمان حرف میزدم. تماس گرفتم اول با عثمان. یک بار.. دو بار.. سه بار.. جواب نمیداد و این موضوع عصبی ام میکرد.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی ودوم :#شهید_جاوید_الاثر مدافع حرم 🌺❤️ حاج حسین بادپا 🔻10 روز مانده به #محرم 🔺عید غدیر مبارک ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی ودوم :#شهید_جاوید_الاثر مدافع حرم 🌺❤️ حا
4_6041756763303182561.mp3
349.9K
🔺 زشته نوکر ارباب بگیره ولی هنوز بشه 😕 🎧 "نماز اول وقت" شهيد جاویدالامدافع حرم حاج حسين بادپا به روايت بغض آلود شهيد مدافع حرم مصطفى صدرزاده (سيدابراهيم)؛ ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی ودوم :#شهید_جاوید_الاثر مدافع حرم 🌺❤️ حا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔 خودمونی بگم ماهایی که اینقدر ادعا میکنیم که نوکر امام حسینیم و عمرمون رو گذاشتیم پای این دستگاه و فلان و ...،کدوممون اینطوری میکنیم‼️ گرفتیم که بعد از این 40 روز حداقل یک نمره بیائیم بالا 🌹 لحظه هایی از مجروحیت شهید صدرزاده و شهادت حاج حسین بادپا به روایت سید ابراهیم 😭😭😭😭 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی ودوم :#شهید_جاوید_الاثر مدافع حرم 🌺❤️ حا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭ای کسی که که از عشق چیزی نمیفهمی،لحظه ای که بدون شد قیمتش چند؟؟؟ شهیدی که نخواست حاج_قاسم در غم و اندوه رود، همه پیکر ها بازگشت به جز شهید_حسین_بادپا ، چون شهید میدونست قاسم_سلیمانی خودش پیکر بچه های قدیمی جنگ را در آغوش خاک خواهد گذشت. ✅ @asheghaneruhollah