eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
595 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘عاقبت چت با نامحرم!!!! 📽 کلیپش خیلی عالیه و فوق العاده تاثیر ڱذار اســــــــت🔦 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #شصت من عمل توئم _... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش ب
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت تو کی هستی؟ . این بار توی مراسم خواستگاری، 😍حاج آقا هم باهام اومد ... خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن... نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم...😔 . . رفتیم توی حیاط🌳 تا با هم صحبت کنیم ... واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... . همه چیز رو خلاصه براش گفتم ... از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و ... . حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ... بدجور چهره اش گرفته بود ... 😞 سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت 😢... . . سرش رو آورد بالا و گفت: _الان کی هستید؟ ... _یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه ... سرم رو پایین انداختم 😔و ادامه دادم ... _البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم ... _خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ... .😒 . تازه متوجه منظورش شدم ... _یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه.. 😔☝️ . . دوباره مکثی کرد و گفت: _تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ...😊🙈 . . از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...😢😍 قرار شد یه توی مسجد ✨بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ...💞✈️ من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ... . . چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ... مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ... همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید:😟 _شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ ... ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت مادر . برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد 😔 افتادم ... اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود ... . . پیداش کردم ... 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد ... کنار خیابون گدایی می کرد ... . . با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ... 💭🔥 مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ...😔 یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ... یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ... حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ...😞 اونقدر مشروب 🔥خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... . . تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ... لباسم رو گرفت و گفت ... _پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ... نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم ... اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ... .😔😣 . به زحمت می تونستم نگاهش کنم ... بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود ... 😢به خودم گفتم: _ تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ... . اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ... لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم ... از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد ... .😞 . گریه ام گرفته بود ...😣😢 هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که افتادم ... ''و به پدر و مادر خود نیکی کنید ...'' همون جا نشستم کنار خیابون ... سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم ... .😖😭😫 . اومد طرفم ... روی سرم دست می کشید و می گفت: _پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن ... . سرم رو آوردم بالا ... زل زدم توی چشم هاش ... چقدر گذشت؛ نمی دونم ... بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: _ می خوای ببرمت یه جای خوب؟ ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
ما زنده به لطف و رحمت زهرائیم مامور برای خدمت زهرائیم روزی که تمام خلق حیران هستند ما منتظر شفاعت زهرائیم ... پیشاپیش میلاد باسعادت حضرت فاطمه زهرا (ع) مبارڪ باد ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
ما زنده به لطف و رحمت زهرائیم مامور برای خدمت زهرائیم روزی که تمام خلق حیران هستند ما منتظر شفاعت زه
951228-03.mp3
14.04M
❤️ السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س) ❤️ بهترین واژه ها را میخای... میرسی به واژه ی 🎤حاج 🔻سرود تقدیم به تمام مادران 🌹 🌙 از شهادت تا ولادت حضرت صدیقه طاهره(س) هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️ ✅ @asheghaneruhollah
✨ مهربانی امام زمان از زبان آیت الله بهجت _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍ روز9⃣3⃣ نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت بگو، شروع کن✋ 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برکت زندگےاز گفتن یک یا زهراست بیمه عمر شدم، مادر سادات سلام ... ❤️ 🎉 ✅ @asheghaneruhollah
12345.mp3
20.2M
🎶عالیترین و جدیدترین بحث پدر و مادر از لسان گرم استاد دارستانی👆 . توصیه میکنم شنیدن این کلیپ صوتی بسیار زیبا رو از دست ندید👌 . 👈 ❤️ @asheghaneruhollah
Hamed Zamani - Hazrate Mahtab.mp3
3.49M
❤️ السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س) ❤️ نه مثل ساره ای و مریم نه مثل آسیه و حوا فقط شبیه خودت هستی فقط شبیه خودت زهرا 🎤 🌺نماهنگ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #شصت_ودو مادر . برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد #مادرم😔 اف
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت پسر قشنگ دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم ... تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان🏯 گشتم ... یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش 💰بربیام ... . . بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم ... با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد ... _اینو پسر قشنگ بهم داده ... پسر قشنگ بهم داده ... . . دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم ... زدم بیرون ... سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد ... .😖😞 _تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم ... یه بار با محبت صدام نکردی ... حالا که ... بهم میگی پسر قشنگ ...😭 . . نماز مغرب 🌃رسیدم مسجد ... اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید ... با خوشحالی😍☺️ دوید سمتم ... خیلی کلافه بودم ... یهو حواسم جمع شد ... خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم ... 😯😱 نفسم بند اومد ... . . حسنا با خوشحالی ☺️از روزش برام تعریف می کرد ... دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود ... منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم ... و مونده بودم چی بهش بگم ... چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ ... .😞 . چاره ای نبود ... کردم و ... ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است