🌹 #همسرانه
💠 سرفصلهای گفتگوی همسران!
⚜ محورهایی که در زمینه گفتگوی همسران مناسب است:
1⃣ مشکلات زندگی:
اصل در زندگی مشترک وجود مشکل است.
2⃣ درباره ی فرزندان
به طور مثال در مورد سه ماه تعطیلی تابستان برای بچه های خود برنامه ریزی داشته باشید و با آنها در این خصوص صحبت کنید.
🔻 والدین باید از دورهی نوجوانی فرزندانشان به فکر ازدواج آنها باشند. ولی بعضی ها منتظرند فرزندشان عاشق شود تا برای ازدواجش اقدام کنند.
⁉️ آیا میدانید که عشق یک بیماری است و یکی از سخت ترین مشاورها، مشاوره جوانی است که عاشق باشد چه دختر، چه پسر؛ دلیلش این است که مشاوره باید محوریت عقلی داشته باشد ولی کسی که عاشق میشود عقل اش از دست می رود.
در عشق زندگی های خوبی در نمیآید، شاید استثناء وجود داشته باشد ولی نمی توان گفت کدام زندگی خوبی دارند و کدام نه، چون هیچ قاعده ای ندارد که بتوانیم پیش بینی کنیم.
🔸 اگر ما به فکر ازدواج جوانمان نباشیم ممکن است شرایط نامناسب تری مانند ازدواج سفید رخ دهد، که در کشور ما هم وجود دارد ولی کم است که نباید به آن دامن زد.
پس میتوانید در مورد این موضوع هم که نیاز است صحبت کنید.
3⃣ خاطرات خوب زندگی
صحبت در مورد این خاطرات سبب انگیزه بخشی در زندگی میشود ولی باید سعی شود که به سمت خاطرات نازیبای زندگی نرود.
📚پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون"
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🤲 دعای روز دوازدهم ماه رمضان
✍خدایا مرا در این ماه به پوشش و پاکدامنى بیاراى و به لباس قناعت و اکتفا به اندازه حاجت بپوشان و بر عدالت و انصاف وادارم نما و مرا در این ماه از هرچه مىترسم ایمنى ده، به نگهدارىات اى نگهدارنده هراسندگان.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
doa12_721038705925554892.mp3
6.07M
⬅️ #شرح دعای روز دوازدهم ماه رمضان
✅ آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
#دعا #ماه_رمضان
#التماس_دعای_فرج 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 راهکارهای #زندگی_موفق جزء دوازدهم قرآن
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّـکَ_الفَرَج
#مـاه_رمضـان #قـرآن 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
💌 امام خامنهای مدظلهالعالی:
☜طبيب خودتان باشيد.☞
💢 بهترين كسى كه میتواند بيماریهای روحی را تشخيص دهد، خودمان هستيم.✔️
📝روى كاغذ بنويسيد :⇓
♨️حسد، بخل، بدخواهى، تنبلى، بدبینی و...؛
⇦اگر بیماریهای ما اینهاست، اینها را روی کاغذ بیاوریم.👌
🌙🌖 #ماه_رمضان فرصتی است که یکی یکی این بیماریها را، تا آنجایی که بشود، برطرف کنیم.✅
❎ اگر برطرف نکنیم، این بیماریها مهلک خواهد شد؛ ←هلاک معنوی و واقعی→ ⛔️
۷۱/۱۲/۰۴
🌀🌀🌀🌀🌀
رفقا موافقین از امشب همگی این کار رو انجام بدیم؟ 😍
#تلنگر
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#دانستنی_ها
📌 روزه گرفتن برای کدام بیماریها مفید است؟
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🔶چهار نکته همسرداری از
پیامبر (ص) و امام علی (ع)
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
1- پيامبر عزيز خدا صلي الله عليه و آله مي فرمايند:
«كلما ازداد العبد ايمانا ازداد حبا للنسآء (1) ; هر چه ايمان بنده زياد شود، محبت [وي] به زن ها نيز زياد مي شود .»
دوستدار اهل بيت عليهم السلام دوستدار همسر است
2- امام صادق عليه السلام مي فرمايند:
«كل من اشتد لنا حبا اشتد للنساء حبا (2) ; هر كس بيشتر دوستدار ما (خاندان عصمت و طهارت) باشد، به زن ها (همسرش) نيز بيشتر دوستي مي كند .»
صفاي زندگي اينجاست، اينجا
3- حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام مي فرمايند:
«فدارها علي كل حال واحسن الصحبة لها فيصفو عيشك (3) ; هميشه با همسرت مدارا كن، و با او به نيكي همنشيني كن تا زندگيت باصفا شود .»
از تكبر و خشونت بپرهيز
4- پيامبر عزيز خدا صلي الله عليه و آله مي فرمايند:
«خير الرجال من امتي الذين لايتطاولون علي اهليهم و يحنون عليهم ولا يظلمونهم (4) ; بهترين مردان امت من، آن كساني هستند كه نسبت به خانواده خود خشن و متكبر نباشند و بر آنان ترحم و نوازش كنند و به آنان آزار نرسانند .»
سيلي، هرگز!
#نکات_همسرداری
@asheghanvlaiat💫
#قسمت_سوم_دختر_شینا🌹
جواب ندادم دست بردار نبود پرسید :«دوست داری پیش مادرم زندگی کنی !؟»بالاخره به حرف آمدم ،اما فقط یک کلمه :«نه!»بعد هم سکوت
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف در آورد، او هم دیگر حرفی نزد.از فرصت استفاده کردم و بهانه ی کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم غذا را هم من کشیدم .خدیجه اصرار میکرد تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کار ها را انجام بدهم اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کار های آشپز خانه را انجام دادم.صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام ظرف ها را جمع کردم و به بهانه ی چای آوردن و تمیز کردن آشپز خانه ،از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود:«فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید.اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم .»
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود:«ناراحت نباش.این مسائل طبیعی ست .کمی که بگذرد به او علاقه من میشود باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.
صمد بعد از اینکه چایش را خورد رفت.به خدیجه گفتم :«از او خوشم نمی آید کچل است خدیجه خندید و گفت :«فقط مشکلت همین است. دیوانه !؟ مثل اینکه سرباز است چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود ،کاکلش در می آید .
بعد پرسید :«مشکل دوم؟!»
گفتم:«خیلی حرف می زند.»
خدیجه باز خندید گفت :«این هم چاره دارد .صبر کن تو که از لاکت در آیی و رودربایستی را کنار بگذاری ،بیچاره اش می کنی دیگر اجازه حرف زدن ندارد. از حرفش خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیر وقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ی ما بیاید. عصر بود که آمد خودش تنها ،با یک بقچه لباس مادرم تشکر کرد بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم بقچه را باز کنم با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم چند تایی بلوز و دامن و پارچه ی لباسی بود. از هیچ کدامشان خوشم نیامد. .بدون اینکه تشکر کنم ،همانطور که بقچه را باز کرده بودم،لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید اما به روی خودش نیاورد مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم ،بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده ،اما من چیزی نگفتم بق کردم و گوشه ی اتاق نشستم مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود.
چند روز بعد صمد آمد.کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد.
یک ساک هم دستش بود تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: قابلی ندارد.
بدون اینکه حرفی بزنم ، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیر زمین دنبالم آمد و صدایم کرد .ایستادم دم در اتاق کاغذی از جیبش در آورد و گفت :قدم ! تو رو به خدا از من فرار نکن.ببین این برگه مرخصی ام است.بخاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم .آمده ام فقط تو را ببینم.
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.
می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق صمد هم بدون خداحافظی رفت ساک دستم بود.
رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود برای اولین بار از شنیدن صدایش.............ادامه دارد
@childrin1کانال دُردونه.mp3
3.84M
#قصه_صوتی
"نی نی و سنجاب کوچولو"
با صدای (خاله شادی)
👆👆👆
🦋
🎨🦋
🦋🎨🦋
╲\╭┓
╭🦋🎨
┗╯\╲ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
@childrin1کانال دُردونه..mp3
4.08M
#لالایی_صوتی
"چرا و چیه"
👆👆👆
💜
🐞💜
╲\╭┓
╭ 🐞💜
┗╯\╲ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
4_5981108844376360483.mp3
7.67M
#سحرنامه ۱۳
فراز سیزدهم از دعای ابوحمزه ثمالی
فَاِنْ عَفَوْتَ يا رَبّ
فَطالَ ما عَفَوْتَ عَنِ الْمُذْنِبينَ قَبْلي...
مـــزهیِ عَفوَت را
قبلا چشیدهام...
#دعای_ابوحمزه 👌👌👌
#ماه_مبارک_رمضان
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌿
@asheghanvlaiat💫🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
4_624599377117184102.pdf
408.6K
📜 متن جزء ۱۳ قرآن کریم
#ماه_مبارک_رمضان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌷
این شبها، دعای مجیر فراموش نشود
🔹هر که دعای مجیر را در ایام البیض ماه مبارک رمضان ( ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ ) بخواند گناهانش آمرزیده شود اگر چه به عدد دانههای باران و برگ درختان و ریگ بیابان باشد.
🔹این دعا برای شفای مریض و قضاء دین و غنا و توانگری و رفع غم ، خواندن آن نافع است.
📚 مفاتیح الجنان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 #دردانه
💠 تغذیه (۱): کودکان بدغذا
⭕️ شما میدانید که تغذیه، پایه ی رفتار انسانهاست. یعنی جسم میتواند زمینه ای باشد برای رشد فکری و رشد معنوی. از این رو میگوییم «عقل سالم در بدن سالم است».
⚜️ در ابتدا اجازه بفرمائید کودکان بد غذا را معرفی کنیم. کودکان بد غذا به کسانی میگویند که:
1️⃣ حجم مناسبی از غذا را نخورند.
2️⃣ در زمان مناسبی غذا نخورند.
3️⃣ نوع مناسبی از غذا را نخورند.
ما به این کودکان میگوییم بد غذا. یعنی اگر یکی از این موارد در کودکان باشد، میشود بد غذا.
💠 ما تغذیه را به عنوان یک اصل میگیریم
همانطور که گفتیم: تغذیه، پایه ی رفتار است. مثلاً بچه ی پرخاشگر را اول تغذیه اش را بررسی میکنیم. حتی گاهی عدم تمرکز بچه ها به خاطر بیش فعالی آنها نیست بلکه به خاطر بد غذا بودن آنهاست!
⚠️ تعداد زیادی از کودکان گرفتار مشکل بد غذایی هستند؛ چیزی حدود ۶۰ الی ۷۰ درصد کودکان بد غذا هستند!
📚 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون"
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#طب_سنتی
🌸تغییر دهید تا سالم بمانید🌸
✅نمکدریا و سنگ
❌نمکبازار
✅شکرسرخ، و قهوه ای
❌قندوشکر سفید
✅روغن زیتون، ارده کنجد وشحم زرد و...
❌روغن نباتی
✅داروی امام کاظم ع..وحجامت عام
❌واکسن های شیمیایی
✅پارچه نخی..ونایلون
❌پوشک مضر
✅شربت سکنجبین
❌نوشابه وابمیوه های صنعتی
✅سرکه انگور وروغن زیتون
❌سس های بازاری
✅گوشت گوسفند وشتر.کبوتر.
❌مرغ صنعتی .وماهی پرورشی
✅غذاهای ایرانی..هلیم.ابگوشت..
❌پیتزا..فست فود
✅گلاب.اسفند.کندر.یاس.گل محمدی.گرمازا وسودابر
❌عطر صنعتی سودازا
✅حنا ..وسمه..سرمه.نوره..
❌رنگشیمیایی..ریمل..خط چشم..تیغ
✅گفتگو باخانواده وصله رحم
❌غرق شدن دردنیای مجازی..وارسال پیامک..وشکلک
✅لباس نخی..کتان
❌لباس پلاستیکی وریون
✅عسل آنتی بیوتیک قوی..غذا..شفا.
❌پنی سیلین..آزیترومایسین..سفلکسیم
✅روغن بنفشه کنجدی
❌ژلوفن..استامینوفن.
✅دم نوش بادرنجبویه..بهارنارنج..سیب بهو...
❌چای سیاه وسبز..قهوه..نسکافه
✅روغن زیتون.کنجد.بنفشه.(مفیدبرای ماساژ به سروموها
❌ژل های ارایشی..حالت دهنده ها..وروغن های صنعتی
✅شامپو های طبیعی گل ختمی و...
❌شامپوی شیمیایی
✅سفیدآب..کیسه و لیف پشمی، سنگ پا
❌شامپو بدن..لیف پلاستیکی..
✅خانه های روبه آفتاب وآفتابگیر
❌آپارتمان های دلگیر وجن گیر
✅شیر مادر وسویق کودک
❌شیرخشک
✅سویق کامل
❌نشاسته گندم..آرد بدون سبوس
✅نان سبوسدار
❌نان بدون سبوس
✅برگ چغندر
❌اسفناج
✅زردک
❌هویج
✅صاف کنندههای طبیعی خون.حجامت
❌آسپرین..
✅ماساژ وروغن مالی اصولی..وبادکش گرم
❌فیزیوتراپی اشعه دار
✅نوره درمانی
❌جلوگیری ازسرطان و شیمی درمانی طبیعی
✅وسه شیره و چهار شیره
❌فولیکاسید.وقرص آهن
✅سویق سنجد.وبادام و...
❌قرص کلسیم سنگ ساز ومخرب کبد وکلیه
✅چوب مسواک اراک..
❌مسواک پلاستیکی..خمیردندان شیمیایی
✅نمک وآویشن. قبل غذا و بعد غذا
.هاضوم..روغن شحم وزیتون
پیگشیری ودرمان گرفتگی عروق قلب
@asheghanvlaiat🌿🌸
@childfin1کانال دُردونه.mp3
4.1M
#قصه_صوتی
"گنجشکای خونه"
با صدای (خاله شادی)
👆👆👆
🦋
🎨🦋
🦋🎨🦋 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#قسمت_چهارم_دختر_شینا🌹
به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: شما بروید بگیرید.
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.
طناب را شل کرد آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.
مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.
رفتم روی کرسی اما مانده بودم چطور صدایش کنم این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
مادرم پشت سر هم می گفت: قدم! زود باش. صدایش کن.
به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم یک سبد روی دوشش بود تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃