بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم. گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد.
چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بی تاب و نگران بود. بنده خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود.
یک روز عصر همان طور که دو نفری ناراحت و بی حوصله توی اتاق نشسته بودیم، شنیدیم کسی در می زند. بچه ها دویدند و در را باز کردند. آقا شمس الله بود. از جبهه آمده بود؛ اما ناراحت و پکر. فکر کردم حتماً صمد چیزی شده. مادرشوهرم ناله و التماس می کرد: «اگر چیزی شده، به ما هم بگو.» آقا شمس الله دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم آمد.
طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: «قدم خانم! ببین چی می گویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد.»
دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم می لرزید. تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده؟!»
آقا شمس الله بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید شده.»
آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمی دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم:
«کِی؟!»
آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.»
بعد گفت: «چند روزی می شود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش.»
بعد از آشپزخانه بیرون رفت. نمی دانستم چه کار کنم. به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال.
آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمی آیید؟!»
می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وقته دلم می خواهد سری به حاج آقایم بزنم. دلم برای شینا یک ذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده. می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می مانم و برمی گردم.»
بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ام.»
توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم. دلم برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم.
به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: «چی شده. بچه ها طوری شده اند؟!»
جلوی خانه مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند. بنده خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده.»
همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟»
سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت. کمی بعد انگار همه روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند. پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند.
فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.»
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
صدیقه دوید طرف صمد. گریه می کرد و با التماس می گفت: «آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد داداشت کو؟!»
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه می کرد. دلم برایش سوخت.
صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!»
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.»
دلم برای صمد سوخت. می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می سوخت. غصه بچه های صدیقه را می خوردم. دلم برای صدیقه می سوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد. از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم. می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچ کس به فکر صمد نبود. نمی توانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم. مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می کرد و می پرسید: «صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟!»
صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد. مردها آمدند. زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه. جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق.
از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود.
به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: «صمد! چرا بچه ام را نیاوردی؟!»
آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: «مادر جان! مرا ببخش. من می توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها هم پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم.» می گفت و گریه می کرد. تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده.»
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
✍نویسنده : بهناز ضرابی زاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
1.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب جمعه هست شادی روح جمیع شهدا واموات صلوات
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
لی-لی-لجبازه.m4a
زمان:
حجم:
5.48M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌸لی لی دختر لجبازی بود. هر کاری به او می گفتند لج می کرد و برعکسشو انجام میداد...
اتاق لی لی خیلی بهم ریخته بود؛ مادر گفت: لی لی باید اتاقتو تمیز کنی عزیزم! لی لی لج کرد و گفت: نمیتونم، نمیخوام، مرتب نمی کنم و سر حرفش موند...
مادر مجبور شد خودش مرتب کنه …
🔶ادامه داستان را در فایل صوتی گوش کنید...
@asheghanvlaiat 🌿🌷
✨بسم رب الشهدا والصدیقین✨
ختم #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز تقدیم به روح پاک و مطهر شهید، حاج قاسم سلیمانی وشهید ابومهدی المهندس
🌹سهم #روز_هفدهم نهج البلاغه :
🔻 از حکمت ۱۴۵ تا حکمت ۱۴۷🔻
🌹 سهم #روز_هفدهم نهج البلاغه از حکمت ۱۴۵ تا ۱۴۷
••••••••••••🌿🌹🌿•••••••••••
💠 بسا روزه داری كه بهره ای جز گرسنگی و تشنگی از روزه داری نبرد، و با شب زنده داری چيزی جز رنج و بی خوابی به دست نياورد، خوشا خواب زيركان، و افطارشان.
📒 #حکمت145
••••••••••••🌿🌹🌿•••••••••••
💠 ايمان خود را با صدقه دادن، و اموالتان را با زكات دادن نگاه داريد، و امواج بلا را با دعا از خود دور سازید .
📒 #حکمت146
••••••••••••🌿🌹🌿•••••••••••
(كميل بن زياد می گويد: امام دست مرا گرفت و به سوی قبرستان كوفه برد، آنگاه آه پردردی كشيد و فرمود):
💠 ای كميل بن زياد! اين قلبها مانند ظرفهایی هستند، كه بهترين آنها فراگیر ترين آنهاست، پس آنچه را می گويم نگاهدار:
۱- اقسام مردم (مردم شناسی)
مردم سه دسته اند، دانشمند الهی و آموزنده ای بر راه رستگاری و پشه هایی که دست خوش باد و طوفان و هميشه سرگردانند، كه به دنبال هر سر و صدایی می روند، و با وزش هر بادی حركت می كنند، نه از روشنایی دانش نور گرفتند، و نه به پناهگاه استواری شتافتند.
۲- ارزشهای والای دانش
ای كميل: دانش بهتر از مال است، زيرا علم تو را نگهبان است، و مال را تو بايد نگهبان باشی، مال با بخشش كاستي پذيرد اما علم با بخشش فزونی گيرد، و مقام و شخصيتی كه با مال به دست آمده با نابودی مال، نابود می گردد. ای كميل بن زياد! شناخت علم راستين (علم الهی) آيينی است كه با آن پاداش داده می شود، و انسان در دوران زندگی با آن خدا را اطاعت می كند، و پس از مرگ، نام نيكو به يادگار گذارد، دانش فرمانروا، و مال فرمانبر است.
۳- ارزش دانشمندان
ای كميل! ثروت اندوزان بی تقوا مرده اند گرچه به ظاهر زنده اند، اما دانشمندان! تا دنيا برقرار است زنده اند، بدنهايشان گرچه در زمين پنهان اما ياد آنان در دلها هميشه زنده است.
۴- اقسام دانش پژوهان
بدان، كه در اينجا (اشاره به سينه مبارك كرد) دانش فراوانی انباشته است، ای كاش كسانی را می يافتم كه می توانستند آن را بياموزند، آری تيزهوشانی می يابم اما مورد اعتماد نمی باشند، دين را وسيله دنيا قرار داده، و با نعمتهای خدا بر بندگان، و با برهانهای الهی بر دوستان خدا فخر می فروشند. يا گروهی كه تسليم حاملان حق می باشند اما ژرف انديشی لازم را در شناخت حقيقت ندارند، كه با اول شبهه ای، شك و ترديد در دلشان ريشه می زند، پس نه آنها، و نه اينها، سزاوار آموختن دانشهای فراوان من نيستند. يا ديگری كه سخت در پی لذت بوده، و اختيار خود را به شهوت داده است، يا آن كه در ثروت اندوزی حرص می ورزد، هيچكدام از آنان نمی توانند از دين پاسداری كنند، و بيشتر به چهارپايان چرنده شباهت دارند، و چنين است كه دانش با مرگ دانشمندان می ميرد.
۵- ویژگی های رهبران الهی
آری ! خداوندا! زمين هيچگاه از حجت الهی خالی نيست، كه برای خدا با برهان روشن قيام كند، يا آشكار و شناخته شده، يا بيمناك و پنهان، تا حجت خدا باطل نشود، و نشانه هايش از ميان نرود، تعدادشان چقدر؟ و در كجا هستند؟ به خدا سوگند! كه تعدادشان اندك ولی نزد خدا بزرگ مقدارند، كه خدا به وسيله آنان حجتها و نشانه های خود را نگاه می دارد، تا به كساني كه همانندشان هستند بسپارد، و در دلهای آنان بكارد، آنان كه دانش، نور حقيقت بينی را بر قلبشان تابيده، و روح يقين را دريافته اند، كه آن چه را خوشگذران ها دشوار می شمردند، آسان گرفتند، و با آنچه كه ناآگاهان از آن هراس داشتند انس گرفتند در دنيا با بدنهایی زندگی می كنند، كه ارواحشان به جهان بالا پيوند خورده است،آنان جانشينان خدا در زمين، و دعوت كنندگان مردم به دين خدايند. آه، آه، چه سخت اشتياق ديدارشان را دارم؟ كميل! هرگاه خواستی بازگرد.
📒 #حکمت147
••••••••••••🌿🌹🌿•••••••••••
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
⚜ «سیمای کارگزار علوی» 1⃣
💎همانا حکومت الهی حافظ امور شماست.
💠 امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمودند:
همانا حکومت الهی حافظ امور شماست،
بنابراین زمام امور خود را بی آنکه نفاق ورزید یا کراهتی داشته باشید به دست امام خود سپارید.
📚 #نهج_البلاغه، #خطبه169 ، بند ۱
#انتخاب_اصلح
#ضرورت_حکومت_اسلامی
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#نکات_آشپزی
🔵هنگامی که کاهو را برش می زنید، استفاده از چاقو باعث تغییر رنگ گوشه های برش خورده کاهو می شود بنابراین کاهو را با دست تکه کنید.
🔵برای حفظ سفیدی برنج ، هنگام پخت چند قطره آب لیمو به آب برنج اضافه کنید.
🔵برای تازه شدن سبزی آن را در آب سرد حاوی کمی آب لیمو بخوابانید.
🔵برای آب پز کردن تخم مرغ، آن ها را در آب جوش قرار دهید و سپس حرارت را کم کنید. این روش مانع ترک خوردگی پوسته تخم مرغ خواهد شد.
🔵برای جلوگیری از حمله حشرات، به ظرف حبوبات چند دانه میخک اضافه کنید.
🔵برای افزودن ماندگاری قهوه، آن را در یک ظرف دردار و سپس در یخچال قرار دهید.
🔵سفیده تخم مرغ یخ زده بهتر کف می کند.
@asheghanvlaiat 👨🍳🍯🍩🥗
سلام :هوشیاری باشید:
*دکتر حشمت الله قنبری همدانی*
در قیامت کسی را از قبر بیرون
نمی آورند که بپرسند
اصول گرا بودی یا اصلاح طلب؟؟؟!!! *اما این سئوال پرسیده میشود که در سایه رأی تو!!!*
*علی بیرون آمد یا معاویه‼️*
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
📌 اینا یه امام زمان کم دارن
🖼 این روزها عکسهای زیادی از اعتراضات مردمِ جهان، علیه ظلمهای رژیم اِشغالگر قدس منتشر شده اما این یک عکس بدجوری به دلم نشست.
👊 ببین چقدر محکم سرِ جاش مونده. چطور پرچم رو نگه داشته؛ البته پرچم که نه! اون یک نماده. نمادی از سالها ظلم، سالها خون، سالها جسد بچههای بیجون...
◽️ اکثر این آدمهایی که دارن از فلسطین حمایت میکنن اصلا شیعه نیستن. شاید حتی خیلیهاشون مسلمون هم نباشن. ولی پای کار وایسادن.
🔆 حواست هست من و تو کجای این معادله ایستادیم؟ خیلی از این افراد به مهدی عالَمتاب اعتقاد ندارن... بهخدا زشته ما با وجود یقین به منجی، بیکار بنشینیم.
⭕️ رفیق هرطور میتونی خودت رو توی این معادله جا بِده. شاید فردا روز ظهور باشه و ما شرمنده از هیچکاری نکردنمون...
📎 #تلنگر
#جمعه_های_مهدوی...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃