«خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.»
گفتم: «نه، همین خوب است.»
همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم.
بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.»
ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...»
خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.»
اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد.
بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!. . بابا آمد...»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!»
پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.»
پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!»
پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.»
گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.»
پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.»
هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: «پس صمد کجاست؟!»
با بی حوصلگی گفت: «جبهه!»
گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.»
گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.»
فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!»
پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
ادامه رمان ، هر شب
✍نویسنده : بهناز ضرابی زاده
✨بسم رب الشهدا والصدیقین✨
ختم #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز تقدیم به روح پاک و مطهر شهید، حاج قاسم سلیمانی وشهید ابومهدی المهندس
🌹سهم #روز_نوزدهم نهج البلاغه :
🔻 از حکمت ۱۵۶ تا حکمت ۱۶۶🔻
حکمت ۱۵۶ تا ۱۶۶.mp3
2.09M
🔈 ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷 تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم امروز نهج البلاغه از حکمت ۱۵۶ تا حکمت ۱۶۶
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
🌹 سهم #روز_نوزدهم مطالعه نهج البلاغه از حکمت ۱۵۶ تا ۱۶۶
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 خدای را اطاعت كنيد كه در نشناختن پروردگار عذری نداريد.
📒 #حکمت156
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 اگر چشم بينا داشته باشيد، حقيقت را نشانتان داده اند، اگر هدايت می طلبيد شما را هدايت كرده اند، اگر گوش شنوا داريد، حق را بگوشتان خوانده اند.
📒 #حکمت157
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 برادرت را با احسانی که در حق او می کنی سرزنش كن، و شر او را با بخشش باز گردان.
📒 #حکمت158
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 كسي كه خود را در جايگاه تهمت قرار داد جز خود را نكوهش نكند.
📒 #حکمت159
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 هر كس قدرت به دست آورد، (قدرت منهای دین )زورگويی کند.
📒 #حکمت160
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 هر كس خودرای شد به هلاكت رسيد، و هر كس با ديگران مشورت كرد، در عقلهای آنان شريك شد.
📒 #حکمت161
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 آن كس كه راز خود را پنهان دارد، اختيار آن در دست اوست.
📒 #حکمت162
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 فقر مرگ بزرگ است.
📒 #حکمت163
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 رعايت حق كسی كه او حق خویش را محترم نمی شمارد، نوعی بردگی اوست.
📒 #حکمت164
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 هيچ اطاعتي از مخلوق، در نافرماني پروردگار روا نيست.
📒 #حکمت165
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
💠 مرد را سرزنش نكنند كه حقش را با تاخير گيرد بلكه سرزنش در آنجاست كه آنچه حقش نيست بگيرد.
📒 #حکمت166
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
🌹 #همسرانه
💠 مهارت های کلامی
1⃣ زیبا سخن گفتن
2⃣ توجه به زبان بدن
زبان بدن یعنی فرم و حالت اعضای بدن نسبت به شخص مقابل و زبان بدن گاهی از کلام موثرتر است، چون به صورت غیر مستقیم مطالبی را القاء می کند. کارشناسان می گویند ۶۷ درصد دریافت از طریق دیدن است. در کلام لفظ دیده نمی شود ولی زبان بدن دیده میشود برای همین تاثیر بیشتری دارد.
🔻 به عنوان مثال اگر شخص در حین صحبت کردن دست به کمر باشد یا دست را پشت خود بگیرد، حالت تحکمی دارد و یا اگر بعد اتمام صحبت نگاه و دیده شخص روبه بالا برود نشانه خودخواهی است و اگر دید به پایین برود نشانه تواضع است.
🔸 توجه به زبان بدن یعنی وقتی جملات غم بار، شادی بخش، تأسف انگیز و... از طرف مقابل صادر می شود مراقب حرکات چهره ی خود باشیم.
🔹 بهطور مثال:
خانم: امروز خیلی این بچه اذیت ام کردن...
و دراین لحظه آقا در حال خندیدن است و همین سبب میشود ارتباط کلامی ضعیف باشد.
3⃣ نقد منصفانه
در زندگی مشترک بالاخره زن و یا مرد اشتباه میکند و نحوهی رو برو شدن با این اشتباه مهم است و بیشترین اختلافات درمیان زوج ها به دلیل بیان نقد هاست، یعنی انتقاد درست را بلد نیستند.
امروزه بیش از ۳۰ روش در نقد اثر گذار وجود دارد و افراد موفق افرادی هستند که روش های گفتگو را بشناسند.
♦️ یکی از زیبایی های زندگی، زیبا سخن گفتن است! یعنی اگر کسی بخواهد زندگی اش رنگ و بوی قشنگی بگیرد باید بلد باشد که قشنگ صحبت کند.
📚پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#ترفند های تند خوانی
۱_پیش مطالعه یا اسکن
قبل از شروع مطالعه مهم است که مانند دستگاه اسکن شروع کنید به بررسی تمام مطلب، مقاله یا کتابی قصد مطالعه آن را دارید با دقت بررسی کنید و اسکنش کنید.
چرا که به ما یاد داده شده که کلمه به کلمه مطالعه کنیم درصورتی که سرعت مغز ما فوق العاده است و کلمات در کنار هم معنا را تغییر می دهند؛ بنابراین هرچه ذهن ما برای جملات و ترکیب بلندتر کلمات آماده باشد، سرعت مطالعه و درک مطلب ما بالاتر میرود.
۲_ زمزمه را فراموش کنید.
یکی از عادات بدی که از مدرسه همراه ما شده است، این است که در هنگام مطالعه در ذهن خود یا زیر زبان در حال زمزمه مطلب هستیم که این ذهن ما را از فعالیت اصلی خود که مطالعه و درک مطلب است جدا میکند.
تمام تلاش خود را انجام دهید که این عادت بد را از خود دور کنید. در هفتههای اول بسیار سخت و طاقت فرساست اما کمکم این عادت به کلی فراموش میشود.
۳_ هدف مطالعه را بدانید.
قبل از شروع مطالعه سوالاتی در مورد مطلب که قصد خواندن آن را دارید در ذهن خود ایجاد کنید. داشتن سوال کمک میکند که ذهن بیشتر در تلاش باشد تا به جواب سوالاتش دست یابد که این کمک بسیار شایانی به افزایش تمرکز و درک مطلب شما میشود.
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱
@asheghanvlaiat 🌷
@childrin1کانال دُردونه.mp3
13.04M
#قصه_صوتی
"برف نو"
با (صدای پگاه رضوی)
👆👆👆
🎲
💜🎲
🎲💜🎲
╲\ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
1_773211354.mp3
1.9M
🔈نهج البلاغه گویا
🌹سهم مطالعاتی روزانه نهج البلاغه
✅ از حکمت ۱۶۷ تا ۱۷۷
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
═─═ঊঈঊ🌿🌸🌿ঈঊঈ═─═
🌹 سهم #روز_بیستم مطالعه نهج البلاغه از حکمت ۱۶۷ تا ۱۷۷
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
💠 خودپسندی مانع فزونی است.
📒 #حکمت167
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
💠 آخرت نزديك، و ماندن در دنيا اندك است.
📒 #حکمت168
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
💠 صبحگاهان، برای آنكه دو چشم بينا دارد روشن است.
📒 #حکمت169
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
💠 ترك گناه آسانتر از درخواست توبه است.
📒 #حکمت170
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
💠 بسا لقمه ای گلوگیر كه از لقمه های فراوانی محروم می كند.
📒 #حکمت171
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
💠 مردم دشمنِ چيزهایی هستند كه نمی دانند.
📒 #حکمت172
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
💠 آن كس كه از افكار و آراء گوناگون استقبال كند، صحيح را از خطا خوب شناسد.
📒 #حکمت173
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
💠 آنكس كه دندان خشم در راه خدا بر هم فشارد، بر كشتن باطل گرايان قدرتمند، توانمند گردد.
📒 #حکمت174
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
💠 هنگامی كه از چيزی می ترسی، خود را در آن بيفكن، زيرا گاهی ترسيدن از چيزی، از خود آن سخت تر است.
📒 #حکمت175
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
💠 بردباری و تحمل سختيها ابزار رياست است.
📒 #حکمت176
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
💠 بدكار را با پاداش دادن به نيكوكار آزار ده.
📒 #حکمت177
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
AUD-20210228-WA0001.
2M
🔈 شرح کلی و ساختاری حکمتهای ۱۶۷ تا ۱۷۷
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌹 طرح « با علی تا مهدی »
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #دردانه
💠 تغذیه (۵): علتهای بدغذایی
🔻ساعت خواب نامناسب: خواب و غذا مانند دو چرخ دنده ی به هم چسبیده هستند که هرکدام باید در سر جایش به درستی قرار بگیرد.
🔆 در فرهنگ دینی، ما دو وعده ی غذایی داریم: صبحانه و عصرانه. اما اگر بخواهیم فرهنگ مرسوم خودمون رو رعایت کنیم باید چه کار کنیم؟ اولویت بندی در وعده های غدایی: مهم ترین اولویت غذایی صبحانه است؛ سپس ناهار و در نهایت شام!
❓ چرا بد غذایی مرتبط است با ساعت خواب؟
🔰 الآن بچه های رنج سنی پیش دبستانی تا کلاس دوم ابتدایی، حداقل باید هشت ساعت بخوابند. بچه ای که ساعت یازده شب بخوابد، اگر بخواهد هشت ساعت بخوابد باید ساعت هفت صبح بیدار شود. بچه ها معمولاً باید ساعت هفت و نیم راه بیفتند به سمت مدرسه. درحالی که اگر بخواهد اشتهای کودک باز شود برای خوردن صبحانه باید حدود چهل دقیقه از بیدار شدنش بگذرد.
♨️ یکی از فضاهای ارتباطی خیلی خوب برای اینکه بچه ها با نشاط فراوان وارد مدرسه شوند، صبحانه ی دسته جمعیِ اعضای خانواده ست. اصلاً یکی از نکات مهم در بحث تغذیه همین جوّ صمیمی سر سفره است.
⭕️ کارشناسان میگویند بهترین زمان برای خوابیدن، ده ساعت بعد از اذان ظهر است. مغز استخوان بدن، مسئول خونسازی در بدن است. و مغز استخوان هنگامی خونسازی را با قدرت شروع میکنند که انسان در خواب عمیق باشد. به همین خاطر اکثر خانم ها الآن کم خون هستند!
📚 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون"
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
❓برای کمک به کودک بیش فعال خود چه کنیم؟
🔰۱_مطمئن شوید که کودک شما خواب کافی دارد.
🔰۲_ساختار ثابت و روزمره ای برای کارهای روتین در خانه ایجاد کنید.
🔰۳_به همراه کودک به فعالیت و تحرک بپردازید و ...
#اینفو_گرافیک
#تربیت_فرزند
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✅ @asheghanvlaiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ #داستانک ۶
🎙استاد رفیعی
💠 گلایه از پدر نزد امام جواد علیه السلام!
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🍶🍃 بهبود واریس
🍃 مواد زیر را مخلوط کرده در حمام بر روی ورم های واریسی بمالید و از پایین به بالا ماساژ دهید
🍃روغن زیتون
🍃گل سنگ
🍃مازوی سبز
🍃موم سفید
🍃حنا
#طب_اسلامی
#سلامت
#طب_الائمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
✅ فواید شکر سرخ شکر حاصل از نیشکر
❶ درمان تب
❷ طبیعت گرم و تر
❸ تصفیه کننده خون و خون ساز
❹ ملین و تقویت سیستم ایمنی بدن
❺ مقوی قلب و اعصاب
❻ درمان سرماخوردگی و سرفه
❼ درمان التهاب معده
❽ رفع خستگی مزمن
❾ پاک کننده ضایعات کبدی
❿ رفع گرمی دهان و زبان
⓫ و التهابات لثه
👌 این ماده ارزشمند از سبد غذایی حذف شده و به جای شکر و قند بدست آمده از چغندر که سودازا و مضر است جایگزین شده است!
#طب_اسلامی
#سلامت
#طب_الائمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#قسمت_پایانی_دختر_شینا 🌹
با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم.»
گفت: «گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم.»
بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: «نکند برای شینا اتفاقی افتاده.» برادرم را قسم دادم. گفتم: «جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!» امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: «به والله طوری نشده، حالش خوب است. می خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!»
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: «می خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم.»
خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: «بگذار من شماره بگیرم.»
نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت: «مشغول است، نمی گیرد. انگار خط ها خراب است.»
نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود.
زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم: «اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.»
برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند.
دل شوره ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.»
پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.»
برگشتم توی هال. باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند.
از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.»
خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست.»
از خوشحالی می خواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.»
خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است.»
دست آخر هم گفت: «ای داد بی داد، انگار تلفن ها قطع شد.»
از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته اند و دارند وصیت نامه صمد را می خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمی آمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم.»
لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. می دانم.»
پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!»
یک دفعه برادرم زد زیر گریه.
من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.»
دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.»
پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود.
پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.
و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت.
برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!»
کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.»
زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.»
خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت.
آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند
آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم.
از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند.
فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود
نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم.
دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.»
صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش ریش هایش خونی شده بود بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود قشنگ و نورانی شده بود
می خندید و دندان های سفیدش برق می زد کاش کسی نبود کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند
دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند هیچ کس را نمی دیدم هیچ صدایی نمی شنیدم باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...»
نحوه شهادت شهید ستار ابراهیمی
در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. بچهها جنازهاش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است.
حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
نویسنده : بهناز ضرابی زاده
@childrin1کانال دُردونه.mp3
5.31M
#قصه_صوتی
"لوکوموتیو"
با صدای (خاله شادی)
👆👆👆
🦋
🎨🦋
🦋🎨🦋
╲\╭┓
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
*السلام علیک یا تالی کتاب الله*✋
سلام ای تلاوت کننده کتاب الهی
مولا جانم یا صاحب الزمان💚
⚘باز این دل
بهانه تو را می گیرد
از هر نسیمی
سراغ خانه تو را می گیرد
یابن الزهرا
تا نیایی و دیدار
میسر نشود
دلم از آیات قرآن
نشانه تو را می گیرد⚘
🕊️ *اللهمعجللولیکالفرج*🕊️
#سه_شنبه_های_مهدوی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سه_شنبه_های_مهدوی
#مهدویت
✅وجود یاران واقعی شرط قیام امام عصر علیه السلام💐💐💐
#سه_شنبه_های_مهدوی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🔴علائم آخرالزمان
شهوت گرایی و لذتجویی "همّ و غم مردم (در آخرالزّمان) به سیر کردن شکم و رسیدگی به شهوتشان خلاصه می شود، دیگر اهمیّت نمی دهند که آنچه می خورند حلال است یا حرام؟ و اینکه آیا راه اطفای غرایزشان مشروع است یا نامشروع؟!
📚اصول کافی، ج۸، ص۴۲
زنان در آن زمان، بی حجاب و برهنه و خودنما خواهند شد. آنان در فتنه ها داخل، به شهوت ها علاقه مند و با سرعت به سوی لذّت ها روی می آورند. خواهی دید که زنان با زنان ازدواج می کنند. درآمد زنان از راه خودفروشی و بزهکاری تأمین می گردد. آنان حرام های الهی را حلال می شمارند و بدین سان در جهنّم وارد و در آن جاودان می گردند.
▪️مرگ های ناگهانی
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود : « قیامت برپا نمی گردد ، تا این که مرگ سفید ظاهر شود . گفتند : ای رسول خدا ! مرگ سفید چیست ؟ فرمود : مرگ ناگهانی ».
📚الفائق ، ج۱ ،ص۱۴۱
(اللهم عجل لولیک الفرج...اللهم صل علی محمدوال محمدوعجل فرجهم)
#سه_شنبه_های_مهدوی
#آخر_الزمان
#امام_زمان
🌹🌲🌸🌳🌱🌷🌺🌴🌿🎄💐🍀
@asheghanvlaiat
#حجاب
✅۴ سفارش رسول اکرم و امام علی (ع) راجع به حجاب :
رسول خدا (ص) فرمودند: برای زن سزاوار نیست که هنگام بیرون رفتن از خانه اش لباسش را جمع و فشرده کند. (محمد محمدی اشتهاردی، پوشش زن در اسلام، ص 19)
- حضرت علی (علیه السلام): زن باید بخیل باشد چه در خرج کردن پول شوهر و چه نسبت به عفت خود.
(نهج البلاغه)
- رسول خدا فرمود: اگر مردی زنی را دید و ترسید رؤیت آن زن در او محبتی ایجاد کند فوراً نظر خود را برگرداند و چشم به آسمان بدوزد و با خدا مناجات نماید.
(محاسن برقی)
- حضرت علی (علیه السلام) فرمود: اگر جوانی زنی را دید و دلباخته او گردید و حس کرد در این باره ناتوان شده است دو رکعت نماز بخواند و از فضل خدا درخواست نماید تا خدای آرزویش را در آینده برآورد.
@asheghanvlaiat 🌺