eitaa logo
❤عاشقان ولایت❤
78 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
145 فایل
خواهران مسجد امام حسن مجتبی‌(علیه‌السلام)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻••✨♧۰۰﷽۰۰♧✨••🌻 🔳 ▫️ 🌸🍃تجلی اخلاق قرآنی در سیره امام حسین علیه السلام اخلاق امام حسین(ع) همان اخلاق حسنه ای است که قرآن بیان داشـته 🔻◾️اهمیت سلام کردن امام حسین (ع) مـی فرماید : سـلام کردن هفتاد حسنه دارد، شصت و نه حسنه ی آن برای سلام کننده و یک حسنه و پاداش برای پاسـخ دهـنده است (ابن شعبه حرانی) 🔻◾️هـمانگونه کـه در آیه ی «وَ إِذا جـاءَک الَّذینَ یؤْمِنُونَ بِآیاتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَیکم» (انـعام/54) 🔹 پیـامبر صلوات الله علیه و آله و سلم را نهی نموده که مؤمنین را از خود طرد نماید و امر بـه مـلاطفت نمودن با ایشان داده است و بر آنـان سلام کند تا دلهـایشان گـرم و اضطراب درونیشان به آرامش و سـکون مـبدل گردد. (علامه طباطبایی، ) 🔻◾️و بر طبق آیه ی «دَعْواهُمْ فیها سُبْحانَک اللَّهُمَّ وَ تَحِیتُهُمْ فیها سَلام» ‌ (یـونس /10) 🔹اولیـن کرامتی که خداوند سبحان در بـهشت بـه اولیـایش می دهد همان کـسانی کـه دل را از یاد غیر او منزّه سـاختند و غـیر از حب الهی را به خود راه ندادند و به چیزی غیر از خدا نیاندیشیدند، و است (علامه طـباطبایی) 🏴 🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤 🌹@asheghanvlaiat🌹
🕊🥀••♧۰۰﷽۰۰♧••🥀🕊 🔸🔸ورود به وادی ولایت همان مقام معیت است (معیت : همراهی ، همپایی) 🔻◾️کساني که به اين وادي وارد مي شوند، همسفران خاصي پيدا مي کنند: «فَأُوْلَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِم منَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِین وَالشُّهَدَاءوَالصَّالِحِينَ» (نساء/۶۴) ❌اگر سير و سفري ملاحظه نکنيد، معيت هم بي معناست، اين معيت بعد از سير است. ✍ انسان در سير خود، يا رو به خداي متعال مي رود كه در وادي صراط مستقيم است يا در وادي ولايت طاغوت حضور دارد. 🔹 اگر در وادي صراط مستقيم و صراط عبوديت بود، همسفران و همراهاني دارد که عبارتند از : «النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاء وَالصَّالِحِينَ». اينها هم کساني هستند که خدا به آنها نعمت داده است. 🔹پس، کسي که به صراط مستقيم هدايت شد با آنهايي که در صراط مستقيم و صراط بندگي سير مي کنند همسفر مي شود و مي تواند با انبياء، صديقين و شهدا و صالحين معيت پيدا کند۰ 🔻◾️به تعبير ديگر، انساني که وارد وادي ولايت مي شود و به مقام معرفت امام (عليه السلام) و مقام برائت از دشمنانش مي رسد و صف خود را از دشمنان جدا مي کند، مي تواند همسفر انبياء و اولياء  باشد. 📚حجت الاسلام میرباقری 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
📖 🖋 پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف وارد می‌شد، با این حرف او سر ذوق آمد و گفت: «خوبی از خودته!» و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید: «آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟» از سؤال بی‌مقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصی‌اش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونه‌ای بود که نمی‌خواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده‌اش ناراحت می‌شد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: «پدرم فوت کردن.» پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن «خدا بیامرزدش!» اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: «مجید جان! این مامان ما نمی‌ذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!» در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: «راست میگه، من اصلاً طاقت دوری بچه‌هام رو ندارم!» و باز میهمان‌نوازیِ پر مهرش گل کرد: «پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمی‌کنی بیان اینجا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلاً شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم.» چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمی‌خواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: «خیلی ممنونم حاج خانم!» ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد: «چرا تعارف می‌کنی؟ من خودم با مادرت صحبت می‌کنم، راضی‌اش می‌کنم یه چند روزی بیان پیش ما!» که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سال‌ها بغض می‌گذشت، پاسخ داد :«حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران...» پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمی‌شود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی می‌کرد و انگار می‌خواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: «اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.» با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: «خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی می‌کردم.» ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات می‌شد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: «خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!» جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: «ببخشید مجید جان! نمی‌خواستیم ناراحتت کنیم!» و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده‌ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: «نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم...» و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه می‌خواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان می‌خواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش می‌کردند به بهانه شیطنت‌ها و شیرین زبانی‌های ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیت‌های جالب پالایشگاه بندرعباس می‌گفت و از پیشرفت‌های چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت می‌کرد، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگی‌ها فراموش‌مان نمی‌شد، حداقل برای من که تا نیمه‌های شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃