🌻••✨♧۰۰﷽۰۰♧✨••🌻
🔳#درسهای_قرآنیِ_عاشورا
▫️#قسمت_پنجم
✍توبه از گناهان در ماه محرم، یکی از توفیقات خدایی است۰
🔸 و این درس در روز عاشورا توسط حربن یزید ریاحی به خوبی به همه ما داده شد.
🔸ما نیز باید از گناهان خود در پرتو عزاداری با #بصیرت، #توبه کنیم.
🌹🍃این درسی از آیه هشت سوره مبارکه تحریم است.
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً عَسى رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ
☘اى كسانى كه ايمان آورديد! به درگاه خدا توبه كنيد، توبهاى خالصانه.اميد است كه پروردگارتان بدىهاى شما را بپوشاند ۰
❌ چگونه میتوان خلأ تلاوت قرآن را در #عزاداریهای امام حسین(ع) #جبران کرد، یکی از راههای این برطرف کردن خلأ، تبلیغ #تلاوت_قرآن در محرم است،
برای این کار باید برنامهریزی کرد و مسئولان نیز باید به این مسئله #اهتمام داشته باشند، #عزاداری برای امام حسین(ع) در #ظاهر_خوب است اما باید به آن محتوا داده شود.
📚استاد پیشکسوت قرآن
حبیب مهکام
🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤
🌹@asheghanvlaiat🌹
🍃🌸۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌸
#آرامش_از_دیدگاه_قرآن
#قسمت_پنجم
3⃣✨أَمن :
✍قرشی، بحث نسبتاً مبسوطی درباره این واژه آورده است. وی أمن را به معنای #ايمنى و #آرامش قلب و خاطرجمع بودن می داند.
🔻🍃 آمِن ، یعنی #خاطرجمع یا كسي كه در او #ايمنى است.
🔻🍃امانت را از آن جهت امانت گويند كه امانت گذار، از خيانت آن كه امانت پيش اوست، مطمئن و ايمن است.
🔻🍃مؤمن كه از #اسمای_حسناى_الهی است، يعنى ايمنى دهنده و ايمان ، تسليم توأم با #اطمينان_خاطر است.
🔻🍃ايمان، پس از اعتقاد است و چنانچه شخص بعد از اعتقاد، #به عقيده اش تسليم شود، #مؤمن است؛ وگرنه منافق يا كافر مي باشد.
🔻🍃از طرف ديگر، هر #قدر_اعتقاد_قوى باشد، #تسليم_محكم_تر خواهد بود. شدت و ضعف ايمان و مراتب آن از همين موضوع قابل درک و فهم است.[۱۰]
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
[۱۰]. علی اکبر قرشی، قاموس قرآن، ج ۱، ص ۱۲۸ .
🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤
🌹@asheghanvlaiat🌹
🕊🥀••♧۰۰﷽۰۰♧••🥀🕊
#سلوک_با_زیارت_عاشورا
#قسمت_پنجم
✍خون ريختن يا بايد بر اساس شهوات و غضب مادي انسان باشد که
👹دستگاه شيطاني همين کار را مي کند و مثلاً جنگ اول و دوم جهاني را راه مي اندازد و بمبي مي اندازد و صد هزار انسان را نابود مي کند.
《 اين غضب و شهوت را که
مانمي خواهيم》
◾️🔻 در جنگ اسلامي، #غضب_الهي است که خود را نشان مي دهد.
بايد ديد غضب الهي چه وقت و چگونه تحريک مي شود؟
انسان وقتي به #متن_حادثه عاشورا برود و #زشتي_فعل_دشمنان خدا را ببيند، چنين غضبي پيدا مي کند.
🔹🔸خود امام حسين (عليه السلام) در روز عاشورا که دلش تا يک لحظه قبل براي دشمنان مي سوخت و مي فرمود:
👈 «من خير شما را مي خواهم، اجازه بدهيد حجت را بر شما تمام کنم و حرفم را بزنم، چرا هلهله مي کنيد و ...»
، يک لحظه بعد وقتي مي گويند:
«بُغضاً لِاَبيک»،
ذوالفقار را از اين طرف لشگر دشمن مي گذارد و از آن طرف بيرون مي آيد!
🔻◾️راوي مي گويد: تا حالا نديدم يک آدم مجروح غصه دار گرسنه و تشنه و ... اين گونه مبارزه کند.
(فو الله ما رأیت مکثورا قط قد قتل ولده و أهل بیته و أصحابه أربط جاشا منه)(2)
👈 اينجا جاي دلسوزي نيست. آنجا که خدا عذاب مي کند اگر دلت سوخت، خودت هم مستحق عذاب مي شوي! و اين #دلسوزي، علامت #ضعف_ايمان است.
❌ آنجا که خدا عذاب مي فرستد و يا وليّ خدا (که معدن الرحمه است) به اذن الله عذاب مي کند، جاي دلسوزي نيست؛
🔻◾️ اين اشفاق و محبت، اشفاق انحرافي و محبت #انحرافي است و اشفاق و محبت خدايي نيست.
🔹🔸خدايي که ارحم الراحمين است اشد المعاقبين هم هست؛
«أنَّكَ أرْحَمُ الرّاحِمينَ في مَوْضِعِ الْعَفْوِ وَ الرَّحْمَةِ، وَ أشَدُّ الْمُعاقِبينَ في مَوْضِعِ النَّكالِ وَ النَّقِمَةِ»(3)
🔹هر دو، خوب است. هم جهنم خوب است هم بهشت. اميرالمؤمنين، فقط قاسم الجنه نيست،
«قَاسِمُ الْجَنَّةِ وَالنَّارِ»(4) است؛
تقسیم کننده ی بهشت وجهنم است
هم «نِعْمَةِ اللَّهِ عَلَي الْأَبْرَارِ» است
و هم «نَقِمَتِهِ عَلَي الْفُجَّار».
📚حجت الاسلام میرباقری
🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤
🌹@asheghanvlaiat🌹
#تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده . اصلاً نمیدانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست ، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام مهمی.. »
💠 «همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!»
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت خوشمزه شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم.. نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
@asheghanvlaiat
🌴 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_پنجم
شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت:
«چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟»
و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد:
«نه، طرف اهل حال نبود.»
که عبدالله با شیطنت پرسید:
«اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟»
ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد:
«اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند.»
سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید :
«می دونستی مجید شیعه اس؟»
عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد:
«نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.»
نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت:
«حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!»
و لعیا با نگاهی ملامتبار رو به ابراهیم کرد:
«حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!»
ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنشآمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت:
«نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش راحتتر بود»
خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیبجوییها از شور و شعف پدر کاسته و معاملهاش را لکهدار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد:
«آره، اگه سُنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.»
سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
«شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!»
در برابر سخنان آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید:
«خُب، دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟»
و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد:
«خیلی ساکت و توداره! اصلاً پا نمیداد حرف بزنه!»
که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت:
«ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره.»
سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد:
«مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید.»
که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد:
«کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!»
اما مادر بیتوجه به غر و لُندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد:
«آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.»
و مادر با خیال راحت سر سفره نشست.
سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبهتر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهرهاش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت.
عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد.
هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژهای به خانوادهمان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود.
#ادامه_دارد ...
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃