🍃🌸۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌸
#آرامش_از_دیدگاه_قرآن
#قسمت_چهارم
2⃣✨اطمینان :
🌹🍃این واژه، از ریشه طَمَنَ به معنای آرامش و استقرار جان پس از نگرانی و ناراحتی است.[۷]
🔻این واژه، در فقه، به حالت استقرار نمازگزار اطلاق می شود و در علم اخلاق، به اعتدال صفات و حالات انسان و ثبات شخصیت اطلاق می گردد.
🔻 برخی اطمینان و سکینه را ملازم یکدیگر دانسته، در عین حال، اطمینان را مرتبه ای بالاتر از سکینه می دانند که هیچ گاه از دارنده اش جدا نمی شود.[۸]
✍در قرآن به صورت کلی، سخن از دو نوع اطمینان است:
🔹اوّل: #اطمینان_حقیقی و #مستقر که کانون آن #قلب_انسان است
👇 و نتیجه اش:
➖تصدیق انبیای الهی
➖اقرار به معاد
➖رجوع به خداوند
➖ورود به جمع بندگان الهی
➖و سرانجام رسیدن به بهشت می باشد.
🔸بقره/۲۶۰
🔸مائده/۱۱۲ـ۱۱۳
🔸آل عمران/۱۲۳ـ۱۲۶
🔸 انفال/۱۰
#آرامش_حقیقی
آرامش مثبت و خلاقانه است
که نتیجه آن، حرکت بهتر و سریع تر به #سوی_کمال است و همان طور که برخی مفسران گفته اند،
با #خوف_الهی قابل جمع است.[۹]
✍دوم: #اطمینان_کاذب که با تکیه بر زندگی دنیا و اسباب دنیایی حاصل می شود و به محض پیداشدن #رنج و #سختی، از بین می رود و سرانجام آن، رسیدن به آتش است.
🔸یونس/۸
🔸 حج/۱۱
ادامه دارد....
#درسی_از_قران
🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤
🌹@asheghanvlaiat🌹
🌻••✨♧۰۰﷽۰۰♧✨••🌻
🔳#درسهای_قرآنیِ_عاشورا
▫️#قسمت_چهارم
🔸🔹#تحمیل_نظر_نکردن و #آزادی_اراده در #تصمیمگیری ؛ یکی دیگر از دروس قرآنی عاشورا است ۰
امام حسین(ع) شب عاشورا با سپاه خودشان اتمام حجت کردند و اعلام کردند که آنها #آزاد هستند و میتوانند امام(ع) را تنها بگذارند.
🔹🔸#شهادتطلبی درس دیگری است که #قیام_عاشورا به همه ما میدهد، در سوره مبارکه بقره و در آیه ۱۶۵ شهادت در #مذاق_عشاق خدا #شیرینتر_از_عسل توصیف شده است، مصداق بزرگ این موضوع حضرت قاسمبن الحسن(ع) است.
🔸🔹 آیه ۱۴ سوره مبارکه طه ، #دعا و #راز_و_نیاز_با_خدا و #اقامه_نماز و به یاد خدا بودن از مصادیق این آیه است که همه اینها در شب عاشورا و در این واقعه به عینه به چشم دیده شده است.
🔹🔸درس دیگر نیز این است که #رستگاری_بزرگ به معنای #معامله با خدا از #طریق_جهاد_مسلحانه در راه خدا با جان و مال به #قیمت_بهشت_جاودان است، این درس مهمی از سوره مبارکه توبه و آیه ۱۱۱ و ۱۱۲ و سوره صف آیات ۱۰ تا ۱۲ است
📚استاد پیشکسوت قرآن
حبیب مهکام
🔳#سلام_بر_حسین
🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤
🌹@asheghanvlaiat🌹
🕊🥀••♧۰۰﷽۰۰♧••🥀🕊
#سلوک_با_زیارت_عاشورا
#قسمت_چهارم
🔹🔹حقيقت لعن با ورود به فضاي عاشورا دريافت مي شود.
🔻◾️اگر کسي وارد عاشورا نشود جسارت و جرأت اين دعا در او پيدا نمي شود. اگر وارد عاشورا شديد مي بينيد اين دشمني که اين قدر قيافه حق به جانب و مدافع حقوق بشر و آزادي و... مي گيرد 👇
اگر پايش بيفتد به کودک لب تشنه شش ماهه، بين دو نهر آب، روي دست پدرش، تير مي زند؛
👈آن وقت است که انسان مي تواند شمشيرش را از غلاف بيرون بکشد.
👈و گرنه فطرت انسان اجازه نمي دهد که به راحتي، يک مرغ يا حتي يک پشه را بکشد.
🔻◾️چطور مي شود که در صحنه اي مالک اشتر شمشيرش را در مي آورد و از اين طرف لشکر دشمن داخل مي رود و از آن طرف بيرون مي آيد!
🔻◾️چطور مي شود مثل اميرالمؤمنين (عليه السلام) با آن رأفت و دلسوزي که محبتش به امت از پدر به فرزند بيشتر است، در جنگ صفين، از اين طرف شمشيرش را مي گذارد و از آن طرف لشکر خارج مي شود؟
🔻◾️ وقتي انسان ببيند که آنها چه مي کنند و #باطن_جهالت_و_شرارت و #شيطنت آنها چيست، آن وقت است که اين #حجاب، کنار مي رود و مي فهمد که اينها چه موجوداتي هستند و بايد از اين طرف شمشير بگذاري و از آن طرف در بيايي.
✍انسان تا اين باطن را نبيند چطور مي تواند شمشير بکشد و خون بريزد؟ مگر آسان است؟
📚حجت الاسلام میرباقری
🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤🍃🖤
🌹@asheghanvlaiat🌹
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم. خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
#ادامه_دارد
👈👈لطفا نظر شریفتون رو در مورد ادامه دادن داستان مرقوم بفرمایید. متشکرم
@asheghanvlaiat
📚 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
♥️ #قسمت_چهارم
آسمان مشکی بندر عباس پر ستارهتر از شبهای گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا میوزید، لای شاخههای نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایهای که به سمت پنجره میآمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخلها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود.
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: «تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟» عبدالله خندید و گفت: «رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا.» و مادر پشتش را گرفت: «پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه.» کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: «چه فایده! دیگه خونه خونهی خودمون نیست! همش باید پردهها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمیتونم یه لحظه پای حوض بشینم.»
مادر با مهربانی خندید و گفت: «ان شاء الله خیلی طول نمیکشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...» و همین پیشبینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: «حالا من از اجارهی مِلکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!» ابراهیم نیشخندی زد و گفت: «بابا همچین میگه مِلکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!»
صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: «همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!» و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: «تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!» و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: «حالا زن و بچه هم داره؟» و عبدالله پاسخ داد: «نه. حائری میگفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.» نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: «ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!» ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن «ما رفتیم آمار بگیریم!» از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند.
#ادامه_دارد....
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃