#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#پارت_هفتم
#فصل_اول
هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان
کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل در حیاط سرم را به عقب چرخاند قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم.
در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: »کیه؟!!!«
لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: »عادلی هستم.«
چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای باال زده و نه کسی که
صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود
نا گهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: »ببخشید... چند لحظه صبر کنید!«
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهای که به گمانم
صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پردهها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا
ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمهای
رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد
پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به
رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پراحساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت صورت گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حاال بیش از تابش آفتاب،
از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او
با گفتن »ببخشید!« وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی
بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در
مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به در ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت: »یا الله..« کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که
کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که
من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم
تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: »ببخشید!« و بدون آنکه
منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب
دادم: »خواهش میکنم.« در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه
ِ فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خا ک و طنازی
نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود.
اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظهای دیرتر پشت در
رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را
بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت
کرده است. با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالامیفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر
همانقدر که فکر میکردم وحشتنا ک بود. دیگر هیچ لحظهای پیدا نمیشد که
بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم
سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژهای به خانوادهمان
تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته
بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آ گاه بود.