#درسهایی_از_قرآن
#یادمان_باشد ❗️
📖 درمحضرقرآن
🔮 خالص باش! 🔮
✨هرچیزی خالص آن خوب است
🔸 گلاب و عسل اگر خالص باشند ارزش دارند. حتی خود آب هم خالصش خوب است. آبی که بوی خربزه و طالبی و گوشت می دهد گوارا نیست. آبی گوارا است که طعم و رایحه ی آب داشته باشد.
💝عبادت هم همین طور است، عبادتی ارزشمند است و در دستگاه الهی ارزش و بهایی دارد که خالص باشد یعنی فقط برای خدا باشد این است که قرآن کریم می فرماید:
لاَّتَعبُدُوا إلاَّ اللهَ؛ جز برای خدا عبادت نکنید(هود )
💠 #استاد_رنجبر
#قرآن
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆سخنان مقام معظم رهبری پیرامون انتخابات و اهمیت شرکت در آن
#انتخابات_هزارو_چهارصد
#ولایت🇮🇷
@asheghanvlaiat 🍃
@childrin1کانال دُردونه.mp3
3.8M
#قصه_صوتی
"درخت سیب"
با صدای (خاله شادی)
👆👆👆
🦋
🎨🦋
🦋🎨🦋
╲\╭ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#قسمت_دوم_دختر_شینا🌹
از نظر من پدرم بهترین مرد دنیا بود. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زود تر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت میکرد و ما در مراسم ختمش شرکت میکردیم،همین که به ذهنم میرسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم،می زدم زیر گریه آنقدر گریه می کردم که از حال می رفتم همه فکر می کردند برای مرده ی آنها گریه می کنم.پدرم هم نسبت به من همین احساس رو داشت. با اینکه چهارده سال ام بود ،گاهی مرا بغل میکرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر،نوه ی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.از فردای آن روز رفت و آمد های مشکوک به خانمان شروع شد.اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد.بعد نوبت زن عموی پدرم شد.
صبح،بعد از اینکه کار هایش را انجام میداد،می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد. بعد از آن ،مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید.پدرم راضی نبود. می گفت قدم هنوز بچه است.وقت ازدواجش نیست خواهر هایم از می زدند و می گفتند :«ما از قدم بچه تر بودیم ازدواج کردیم ، چرا او را شوهر نمی دهید ؟»
پدرم بهانه می آورد :«دوره و زمانه عوض شده .»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا شوهر دهد و از خودش جدا کند .اما مگر فامیل ها کوتاهی می کردند. پیغام می فرستادند،دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یکسال از آن ماجرا گذاشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالا ها مرا شوهر نمی دهد، اما یکشب چند نفر از مرد های فامیل بی خبر به خانمه مان آمدند عموی پدرم هم با آنها بود .کمی بعد پدرم در اتاق را بست مرد ها ساعت ها توی اتاق نشسته بودند و با هم حرف می زدند من توی حیاط زیر یکی از درخت های سیب ،نشسته بودم. حیاط تاریم بود و کسی مرا نمی دید .اما من به خوبی اتاقی را که مرد ها نشسته بودند ، می دیدم کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش در آورد و روی آن چیزی نوشت شستم خبر دار شد، با خودم گفتم:«قدم بالاخره از حاج آقایت جدایت کردند.
آن شب وقتی مهمان ها رفتند ،پدرم به مادرم گفته بود به خدا راضی نیستم قدم را شوهر بدهم نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسر عمویم بود با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود ،قدم را به او می دادی ؟فکر کن صمد پسر من است.»
پسر، پسر عموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال هر وقت پدرش به یادش می افتاد گریه می کرد و تاثر او باعث ناراحتی اطرافیان میشد
حالا هم از این مسئله سو استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی ، مرد ها و ریش سفید های فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی را و خرید های دیگر را بر آورد می کنند و روی کاغذ می نویسند.
این کاغذ را یک نفر به خانواده ی داماد میدهد.اگر خانواده داماد با هزینه موافق باشند ،زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده ی عروس پس می فرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم که پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده ی داماد آن را قبول نکنند
ادامه دارد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
✅داستان صحابی که علی(ع) را نفروخت!!!
👈روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود:
شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید'
و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان علی در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.
مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان
علی فروشی نکنیم......
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
11.mp3
9.05M
⬅️ #شرح دعای روز یازدهم ماه رمضان؛
احکام؛ نکته اخلاقی
✅ آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
#دعا #ماه_رمضان
#التماس_دعای_فرج 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
❣به نام او که زیباست و زیبایی ها را دوست میدارد
🍃🌹سلام صبحتون بخیر، امروزتون متفاوتتر از همیشه
🍃🌹ﺯﻧﺪﮔے ﻣے ﭼﺮﺧﺪ،
🍃🌹چہ ﺑﺮﺍۍ ﺁﻧڪہ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ،
🍃🌹ﭼﻪ ﺑﺮﺍۍ ﺁﻧڪہ ﻣﯿﮕﺮﯾﺪ.
🍃🌹ﺯﻧﺪگے ﺩﻭﺧﺘﻦ ﺷﺎﺩﯾﻬﺎﺳﺖ.
🍃🌹ﺯﻧﺪگے ﻫﻨﺮﻫﻢ نفسے ﺑﺎ ﻏﻢ ﻫﺎﺳﺖ.
🍃🌹ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻨﺮﻫﻢ ﺳﻔﺮے ﺑﺎ ﺭﻧﺞ ﺍﺳﺖ
🍃🌹ﺯﻧﺪگے ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺭﻭﺯﻧہ ﺩﺭﺗﺎﺭﯾڪے ﺍﺳﺖ..
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 #همسرانه
💠 سرفصلهای گفتگوی همسران!
⚜ محورهایی که در زمینه گفتگوی همسران مناسب است:
1⃣ مشکلات زندگی:
اصل در زندگی مشترک وجود مشکل است.
2⃣ درباره ی فرزندان
به طور مثال در مورد سه ماه تعطیلی تابستان برای بچه های خود برنامه ریزی داشته باشید و با آنها در این خصوص صحبت کنید.
🔻 والدین باید از دورهی نوجوانی فرزندانشان به فکر ازدواج آنها باشند. ولی بعضی ها منتظرند فرزندشان عاشق شود تا برای ازدواجش اقدام کنند.
⁉️ آیا میدانید که عشق یک بیماری است و یکی از سخت ترین مشاورها، مشاوره جوانی است که عاشق باشد چه دختر، چه پسر؛ دلیلش این است که مشاوره باید محوریت عقلی داشته باشد ولی کسی که عاشق میشود عقل اش از دست می رود.
در عشق زندگی های خوبی در نمیآید، شاید استثناء وجود داشته باشد ولی نمی توان گفت کدام زندگی خوبی دارند و کدام نه، چون هیچ قاعده ای ندارد که بتوانیم پیش بینی کنیم.
🔸 اگر ما به فکر ازدواج جوانمان نباشیم ممکن است شرایط نامناسب تری مانند ازدواج سفید رخ دهد، که در کشور ما هم وجود دارد ولی کم است که نباید به آن دامن زد.
پس میتوانید در مورد این موضوع هم که نیاز است صحبت کنید.
3⃣ خاطرات خوب زندگی
صحبت در مورد این خاطرات سبب انگیزه بخشی در زندگی میشود ولی باید سعی شود که به سمت خاطرات نازیبای زندگی نرود.
📚پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون"
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🤲 دعای روز دوازدهم ماه رمضان
✍خدایا مرا در این ماه به پوشش و پاکدامنى بیاراى و به لباس قناعت و اکتفا به اندازه حاجت بپوشان و بر عدالت و انصاف وادارم نما و مرا در این ماه از هرچه مىترسم ایمنى ده، به نگهدارىات اى نگهدارنده هراسندگان.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
doa12_721038705925554892.mp3
6.07M
⬅️ #شرح دعای روز دوازدهم ماه رمضان
✅ آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
#دعا #ماه_رمضان
#التماس_دعای_فرج 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 راهکارهای #زندگی_موفق جزء دوازدهم قرآن
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّـکَ_الفَرَج
#مـاه_رمضـان #قـرآن 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
💌 امام خامنهای مدظلهالعالی:
☜طبيب خودتان باشيد.☞
💢 بهترين كسى كه میتواند بيماریهای روحی را تشخيص دهد، خودمان هستيم.✔️
📝روى كاغذ بنويسيد :⇓
♨️حسد، بخل، بدخواهى، تنبلى، بدبینی و...؛
⇦اگر بیماریهای ما اینهاست، اینها را روی کاغذ بیاوریم.👌
🌙🌖 #ماه_رمضان فرصتی است که یکی یکی این بیماریها را، تا آنجایی که بشود، برطرف کنیم.✅
❎ اگر برطرف نکنیم، این بیماریها مهلک خواهد شد؛ ←هلاک معنوی و واقعی→ ⛔️
۷۱/۱۲/۰۴
🌀🌀🌀🌀🌀
رفقا موافقین از امشب همگی این کار رو انجام بدیم؟ 😍
#تلنگر
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#دانستنی_ها
📌 روزه گرفتن برای کدام بیماریها مفید است؟
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🔶چهار نکته همسرداری از
پیامبر (ص) و امام علی (ع)
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
1- پيامبر عزيز خدا صلي الله عليه و آله مي فرمايند:
«كلما ازداد العبد ايمانا ازداد حبا للنسآء (1) ; هر چه ايمان بنده زياد شود، محبت [وي] به زن ها نيز زياد مي شود .»
دوستدار اهل بيت عليهم السلام دوستدار همسر است
2- امام صادق عليه السلام مي فرمايند:
«كل من اشتد لنا حبا اشتد للنساء حبا (2) ; هر كس بيشتر دوستدار ما (خاندان عصمت و طهارت) باشد، به زن ها (همسرش) نيز بيشتر دوستي مي كند .»
صفاي زندگي اينجاست، اينجا
3- حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام مي فرمايند:
«فدارها علي كل حال واحسن الصحبة لها فيصفو عيشك (3) ; هميشه با همسرت مدارا كن، و با او به نيكي همنشيني كن تا زندگيت باصفا شود .»
از تكبر و خشونت بپرهيز
4- پيامبر عزيز خدا صلي الله عليه و آله مي فرمايند:
«خير الرجال من امتي الذين لايتطاولون علي اهليهم و يحنون عليهم ولا يظلمونهم (4) ; بهترين مردان امت من، آن كساني هستند كه نسبت به خانواده خود خشن و متكبر نباشند و بر آنان ترحم و نوازش كنند و به آنان آزار نرسانند .»
سيلي، هرگز!
#نکات_همسرداری
@asheghanvlaiat💫
#قسمت_سوم_دختر_شینا🌹
جواب ندادم دست بردار نبود پرسید :«دوست داری پیش مادرم زندگی کنی !؟»بالاخره به حرف آمدم ،اما فقط یک کلمه :«نه!»بعد هم سکوت
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف در آورد، او هم دیگر حرفی نزد.از فرصت استفاده کردم و بهانه ی کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم غذا را هم من کشیدم .خدیجه اصرار میکرد تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کار ها را انجام بدهم اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کار های آشپز خانه را انجام دادم.صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام ظرف ها را جمع کردم و به بهانه ی چای آوردن و تمیز کردن آشپز خانه ،از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود:«فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید.اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم .»
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود:«ناراحت نباش.این مسائل طبیعی ست .کمی که بگذرد به او علاقه من میشود باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.
صمد بعد از اینکه چایش را خورد رفت.به خدیجه گفتم :«از او خوشم نمی آید کچل است خدیجه خندید و گفت :«فقط مشکلت همین است. دیوانه !؟ مثل اینکه سرباز است چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود ،کاکلش در می آید .
بعد پرسید :«مشکل دوم؟!»
گفتم:«خیلی حرف می زند.»
خدیجه باز خندید گفت :«این هم چاره دارد .صبر کن تو که از لاکت در آیی و رودربایستی را کنار بگذاری ،بیچاره اش می کنی دیگر اجازه حرف زدن ندارد. از حرفش خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیر وقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ی ما بیاید. عصر بود که آمد خودش تنها ،با یک بقچه لباس مادرم تشکر کرد بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم بقچه را باز کنم با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم چند تایی بلوز و دامن و پارچه ی لباسی بود. از هیچ کدامشان خوشم نیامد. .بدون اینکه تشکر کنم ،همانطور که بقچه را باز کرده بودم،لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید اما به روی خودش نیاورد مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم ،بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده ،اما من چیزی نگفتم بق کردم و گوشه ی اتاق نشستم مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود.
چند روز بعد صمد آمد.کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد.
یک ساک هم دستش بود تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: قابلی ندارد.
بدون اینکه حرفی بزنم ، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیر زمین دنبالم آمد و صدایم کرد .ایستادم دم در اتاق کاغذی از جیبش در آورد و گفت :قدم ! تو رو به خدا از من فرار نکن.ببین این برگه مرخصی ام است.بخاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم .آمده ام فقط تو را ببینم.
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.
می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق صمد هم بدون خداحافظی رفت ساک دستم بود.
رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود برای اولین بار از شنیدن صدایش.............ادامه دارد
@childrin1کانال دُردونه.mp3
3.84M
#قصه_صوتی
"نی نی و سنجاب کوچولو"
با صدای (خاله شادی)
👆👆👆
🦋
🎨🦋
🦋🎨🦋
╲\╭┓
╭🦋🎨
┗╯\╲ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
@childrin1کانال دُردونه..mp3
4.08M
#لالایی_صوتی
"چرا و چیه"
👆👆👆
💜
🐞💜
╲\╭┓
╭ 🐞💜
┗╯\╲ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
4_5981108844376360483.mp3
7.67M
#سحرنامه ۱۳
فراز سیزدهم از دعای ابوحمزه ثمالی
فَاِنْ عَفَوْتَ يا رَبّ
فَطالَ ما عَفَوْتَ عَنِ الْمُذْنِبينَ قَبْلي...
مـــزهیِ عَفوَت را
قبلا چشیدهام...
#دعای_ابوحمزه 👌👌👌
#ماه_مبارک_رمضان
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌿
@asheghanvlaiat💫🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺