🌹#مهدےجان❣
💠 آشناترین
🍃گاهی احساس میکنم
آدمها به خاطر دنیایشان مرا میخواهند.
هر چه قدر از این آدمها بیشتر دور و برم جمع میشوند
بیشتر احساس تنهایی میکنم.
حتّی یکی از این آدمها
نتوانسته برای لحظهای مرا از تنهایی بیرون بیاورد.
چه قدر غریبهاند آنهایی که دنیایشان را
در کنار آدم جستجو میکنند.
اینها فرزند دلبند هم که باشند
حسابی دل را میزنند.
🔸️بخیل نیستم، خودت میدانی.
ولی سخت است آدم، کسانی را در کنار خویش تحمّل کند
که به خاطر دنیا او را تاب میآورند.
🔹️بگذار کمی فکر کنم در بارۀ تو.
میخواهم ببینم کسانی که سنگ تو را به سینه میزنند
دنبال چه میگردند؟
تو اگر کاری به دنیای مردم نداشتی
چند نفر نامت را صدا میزدند؟
🔸️اصلاً مرا با دیگران چه کار؟
خودم برای چه به دنبال تو هستم؟
اگر روزی بفهمم که با تو بودن، آبادی دنیای مرا آباد نمیکند
چند قدم به دنبالت میآیم؟
حالا اگر با تو بودن، دنیایم را به هم بریزد، چه؟
🔹️پاسخ این سؤالها بماند امّا آقا!
بمیرم برای تو!
چه قدر ما برایت غریبهایم!
کمی دیگر تاب بیاور این تنهایی را
قول میدهیم با تو آشنا شویم.
💖روزت بخیر آشناترین!
🌷اَلّلهُمَّـ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج🌷
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 #بیان_مهدوی
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🍃ما در دریا ی زندگی در معرض غرق شدن هستیم؛ دستگیری ی ولّی خدا لازم است تا سالم به مقصد برسیم . باید به ولّی عصر (عج)استغاثه کنیم که مسیر را روشن سازد و ما را تا مقصد، همراه خود ببرد.
📚در محضر بهجت، ج۱، ص ٣۱۱.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹 استاد رائفی پور
سیره اقتصادی امام زمان در عصر ظهور
#جمعه_های_انتظار
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌍زمان بعد از ظهورآقا صاحب الزمان
#بسیار_شنیدنی
✨لباس اقا امام زمان همان لباس حضرت علی (ع)
✨پناه بردن امت پیامبر به آقا صاحب الزمان
✨شدت شوق مردم اخرالزمان از دیدن حضرت مهدی (عج)
✨هزار ودویست سال انتظار
استاد رائفی پور
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
10.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلی ترین وظیفه: «شناخت امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف»
علی اکبر رائفی پور
#جمعه_های_انتظار
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم. خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
#ادامه_دارد
👈👈لطفا نظر شریفتون رو در مورد ادامه دادن داستان مرقوم بفرمایید. متشکرم
@asheghanvlaiat
@childrin1کانال دُردونه.mp3
3.28M
#قصه_صوتی
"افسانه ای از مصر"
♡قسمت اول♡
(با صدای پگاه رضوی)
👆👆👆
🎲
❤️🎲
🎲❤️🎲
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃