4_624599377117184102.pdf
408.6K
📜 متن جزء ۱۳ قرآن کریم
#ماه_مبارک_رمضان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌷
این شبها، دعای مجیر فراموش نشود
🔹هر که دعای مجیر را در ایام البیض ماه مبارک رمضان ( ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ ) بخواند گناهانش آمرزیده شود اگر چه به عدد دانههای باران و برگ درختان و ریگ بیابان باشد.
🔹این دعا برای شفای مریض و قضاء دین و غنا و توانگری و رفع غم ، خواندن آن نافع است.
📚 مفاتیح الجنان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 #دردانه
💠 تغذیه (۱): کودکان بدغذا
⭕️ شما میدانید که تغذیه، پایه ی رفتار انسانهاست. یعنی جسم میتواند زمینه ای باشد برای رشد فکری و رشد معنوی. از این رو میگوییم «عقل سالم در بدن سالم است».
⚜️ در ابتدا اجازه بفرمائید کودکان بد غذا را معرفی کنیم. کودکان بد غذا به کسانی میگویند که:
1️⃣ حجم مناسبی از غذا را نخورند.
2️⃣ در زمان مناسبی غذا نخورند.
3️⃣ نوع مناسبی از غذا را نخورند.
ما به این کودکان میگوییم بد غذا. یعنی اگر یکی از این موارد در کودکان باشد، میشود بد غذا.
💠 ما تغذیه را به عنوان یک اصل میگیریم
همانطور که گفتیم: تغذیه، پایه ی رفتار است. مثلاً بچه ی پرخاشگر را اول تغذیه اش را بررسی میکنیم. حتی گاهی عدم تمرکز بچه ها به خاطر بیش فعالی آنها نیست بلکه به خاطر بد غذا بودن آنهاست!
⚠️ تعداد زیادی از کودکان گرفتار مشکل بد غذایی هستند؛ چیزی حدود ۶۰ الی ۷۰ درصد کودکان بد غذا هستند!
📚 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون"
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#طب_سنتی
🌸تغییر دهید تا سالم بمانید🌸
✅نمکدریا و سنگ
❌نمکبازار
✅شکرسرخ، و قهوه ای
❌قندوشکر سفید
✅روغن زیتون، ارده کنجد وشحم زرد و...
❌روغن نباتی
✅داروی امام کاظم ع..وحجامت عام
❌واکسن های شیمیایی
✅پارچه نخی..ونایلون
❌پوشک مضر
✅شربت سکنجبین
❌نوشابه وابمیوه های صنعتی
✅سرکه انگور وروغن زیتون
❌سس های بازاری
✅گوشت گوسفند وشتر.کبوتر.
❌مرغ صنعتی .وماهی پرورشی
✅غذاهای ایرانی..هلیم.ابگوشت..
❌پیتزا..فست فود
✅گلاب.اسفند.کندر.یاس.گل محمدی.گرمازا وسودابر
❌عطر صنعتی سودازا
✅حنا ..وسمه..سرمه.نوره..
❌رنگشیمیایی..ریمل..خط چشم..تیغ
✅گفتگو باخانواده وصله رحم
❌غرق شدن دردنیای مجازی..وارسال پیامک..وشکلک
✅لباس نخی..کتان
❌لباس پلاستیکی وریون
✅عسل آنتی بیوتیک قوی..غذا..شفا.
❌پنی سیلین..آزیترومایسین..سفلکسیم
✅روغن بنفشه کنجدی
❌ژلوفن..استامینوفن.
✅دم نوش بادرنجبویه..بهارنارنج..سیب بهو...
❌چای سیاه وسبز..قهوه..نسکافه
✅روغن زیتون.کنجد.بنفشه.(مفیدبرای ماساژ به سروموها
❌ژل های ارایشی..حالت دهنده ها..وروغن های صنعتی
✅شامپو های طبیعی گل ختمی و...
❌شامپوی شیمیایی
✅سفیدآب..کیسه و لیف پشمی، سنگ پا
❌شامپو بدن..لیف پلاستیکی..
✅خانه های روبه آفتاب وآفتابگیر
❌آپارتمان های دلگیر وجن گیر
✅شیر مادر وسویق کودک
❌شیرخشک
✅سویق کامل
❌نشاسته گندم..آرد بدون سبوس
✅نان سبوسدار
❌نان بدون سبوس
✅برگ چغندر
❌اسفناج
✅زردک
❌هویج
✅صاف کنندههای طبیعی خون.حجامت
❌آسپرین..
✅ماساژ وروغن مالی اصولی..وبادکش گرم
❌فیزیوتراپی اشعه دار
✅نوره درمانی
❌جلوگیری ازسرطان و شیمی درمانی طبیعی
✅وسه شیره و چهار شیره
❌فولیکاسید.وقرص آهن
✅سویق سنجد.وبادام و...
❌قرص کلسیم سنگ ساز ومخرب کبد وکلیه
✅چوب مسواک اراک..
❌مسواک پلاستیکی..خمیردندان شیمیایی
✅نمک وآویشن. قبل غذا و بعد غذا
.هاضوم..روغن شحم وزیتون
پیگشیری ودرمان گرفتگی عروق قلب
@asheghanvlaiat🌿🌸
@childfin1کانال دُردونه.mp3
4.1M
#قصه_صوتی
"گنجشکای خونه"
با صدای (خاله شادی)
👆👆👆
🦋
🎨🦋
🦋🎨🦋 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#قسمت_چهارم_دختر_شینا🌹
به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: شما بروید بگیرید.
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.
طناب را شل کرد آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.
مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.
رفتم روی کرسی اما مانده بودم چطور صدایش کنم این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
مادرم پشت سر هم می گفت: قدم! زود باش. صدایش کن.
به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم یک سبد روی دوشش بود تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
اے بهارے ترین آینہ هستے
یوسف ڪنعانے من،سلام
آقا جانم...
بیا و اذان عشق بخوان
تا جهان سراسر مسلمان شود
بیا و «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ....» را فریاد ڪن...
چشم انتظار ماندهام؛
من سر خوشم از لذت این
چشم بہ راهے
و چشم انتظار مےمانم...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✋سلام آقاے مهربانم
صبحت بخیر مولاے من☀️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🔴 ویژگیهای اخلاقی منتظران (۳)
🔵 عدم عقوق والدین
🌕 پیغمبر اکرم (ص) فرمودند:
از هر گناه کبیره بزرگتر، شرک به خدا و عقوق والدین است.
🔹عواقب عقوق والدین در دنیا و آخرت
🔺 موجب خشم خدا و پیغمبر (ص) است
🔺 مانع قبولی نماز است.
🔺 سلب توفیق میکند و گره در کار میاندازد.
🔺 دعا اجابت نمیشود.
🔺 فقر و تنگدستی میآورد.
🔺موجب جوان مرگی است.
🔺 گرفتگی زبان هنگام مرگ برای شهادتین
🔺مایه حزن و اندوه و عذاب دنیاست.
🔺 خداوند با عاق والدین سخن نمیگوید.
🔺 خداوند نگاه رحمت به او ندارد.
🔺عاق والدین از جمله فراموششدگان است.
🔺 بهشت بر عاق والدین حرام است.
#ویژگیهای_اخلاقی_منتظران
#اخلاق_مهدوی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌷
این شبها، دعای مجیر فراموش نشود
🔹هر که دعای مجیر را در ایام البیض ماه مبارک رمضان ( ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ ) بخواند گناهانش آمرزیده شود اگر چه به عدد دانههای باران و برگ درختان و ریگ بیابان باشد.
🔹این دعا برای شفای مریض و قضاء دین و غنا و توانگری و رفع غم ، خواندن آن نافع است.
📚 مفاتیح الجنان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
▪️ دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان
🤲 خدایا مرا در این ماه بر لغزش ها سرزنش مکن، و از خطاها و افتادن در گناهان دور بدار، و هدف بلاها و آفات قرار مده، به عزتت ای عزت مسلمانان.
#دعای_روز_چهاردهم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آیا خداوند سرنوشت مردم را به انتخابات واگذار می کند؟
👈انتخاب خوب داشته باشیم و الاّ لطمه می خوریم..
#استادپناهیان
#انتخابات
@asheghanvlaiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷
❓❓ یاران امام زمان (عج) چه ویژگیهایی باید داشته باشند؟!
#استاد_پناهیان
#امام_زمان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
مداحی آنلاین - شخصیت امام حسن مجتبی - حجت الاسلام رفیعی .mp3
4.05M
#میلاد_امام🌺🌺🌺🌺🌺
#حسن_مجتبی_علیه_السلام
#مبارک🌺🌺🌺🌺🌺
شخصیت امام
حسن مجتبی علیه السلام
🎤🎤🎤حجت الاسلام رفیعی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
32.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#میلاد_امام🌺🌺🌺🌺🌺
#حسن_مجتبی_علیه_السلام
#مبارک🌺🌺🌺🌺🌺
💐زهرا پسر آورده قرص قمر آورده
💐برای حیدر حیدر آورده
🎤 🎤🎤محمود کریمی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#حجاب
#شبهه
شبهه : حجاب و دخالت در پوشش افراد مخالف آزادی است و با «لااکراه فی الدین» نمی سازد. ضمن اینکه اگر به کار رضاشاه پهلوی در کشف حجاب انگ دیکتاتوری می خورد اجباری بودن حجاب نیز همان مشکل را برمی تابد.
پاسخ: اولا منظور از آیه کریمه فوق، اکراه و اجبار در اصل اعتقاد به دین و قبول آن است نه برخوردار بودن دین از نظام قانونی.
ثانیا هر کسی که در جامعه اسلامی زندگی می کند مطابق با نظام دموکراسی باید به ارزش های پذیرفته شده اکثریت آن جامعه احترام بگذارد.
ثالثا دین اسلام از اول آزادی را مشروط به عدم مخالفت با قوانین الهی اعلام داشته نه غیر مشروط. اما در کشورهای اومانیستی که آزادی را اصل غیر مشروط می دانند مخالفت با حجاب مخالفت با آزادی محسوب می شود. البته کشورهای اومانیستی بر حسب انسان محور بودن و عدم ارادت به خالق متعال در امور اجتماعی، آزادی را به معنویات و احکام الله مقید نمی دانند و الا نسبت به امور مادی اتفاقا بسیار مقیدند؛ مثلا به سربازی رفتن، رعایت نظافت، رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی و صدها امر مادی دیگر کاملا مقید است و آزادی در این موارد معنایی ندارد و با مخالفین برخورد قانونی می شود.
رابعا معنای دیکتاتوری اجبار افراد بر حسب میل و نظر شخصی است نه اجبار بر اساس قوانین فطری و معقول الهی. ضمن اینکه اجبار در معقولات بسیار پسندیده است به عنوان مثال اجبار والدین در درس خواندن فرزندان.
@asheghanvlaiat🌸
#قسمت_پنجم_دختر_شینا🌹
همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»
پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.»
عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.»
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم.
صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد.
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه........
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃