eitaa logo
❤عاشقان ولایت❤
87 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2هزار ویدیو
143 فایل
خواهران مسجد امام حسن مجتبی‌(علیه‌السلام)
مشاهده در ایتا
دانلود
✍پيامبر اکرم (ص) : هر كه از روى ايمان و براى رسيدن به ثواب الهى، شب قدر را به عبادت بگذراند، گناهان گذشته اش آمرزيده مى شود. 📚 فضائل الأشهر الثلاثه، ص ۱۳۶ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
| ۱۲ توصیۀ رهبر انقلاب برای استفاده بهتر از شب‌های قدر : _ با آمادگی معنوی وارد شب قدر شوید. _ ساعات لیلةالقدر را مغتنم بشمارید. _ از رذائل مادی خود را دور کنید. _بهترین اعمال در این شب، دعاست. _ به معانی دعاها توجه کنید. _‌ با خدا حرف بزنید. _ از خدای متعال عذرخواهی کنید. دلهایتان را با مقام والای امیر مؤمنان آشنا کنید. _ به ولیّ‌عصر، توجّه کنید. _ در آیات خلقت و سرنوشت انسان تأمّل کنید. _ برای مسائل کشور و مسلمین دعا کنید. _ حاجات خود و مؤمنان را از خدا بخواهید. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 💠 نکات گفتگو با همسر 1⃣ خلوت گفتگو با همسر داشته باشیم. یعنی باید زن وشوهر زمان هایی را برای یکدیگر اختصاص بدهند و حتی گاهی لازم است که زوج های وقتی را خالی کنند که سالی یکی، دو بار تنهایی به سفر بروند و بدون بچه ها، به شرط اینکه بچه ها را به فرد مطمئین بسپارند. 2⃣ قضاوت نکنید. یعنی وقتی همسرتان انتقادی نسبت به مرد انجام داد نباید سریع جواب خانم را داد. گاهی همین گوش دادن خالی سبب رفع شدن خیلی از مشکلات می شود و در مشاوره ها گاهی مشاور فقط به صحبت مراجع گوش می دهد. مخصوصا در مسائل زناشویی وقتی شخص اجازه می دهد همسرش حرفش را بگوید سبب می شود تا همسر به راحتی از مشکلات او عبور کند، مانند چاهی که تا نصفه آب دارد و برای اینکه بتوانیم به آب برسیم باید از هوای داخل چاه عبور کنیم. 🔻 به طور مثال، در مشاوره ای خانمی ۳۲ تا مشکل از شوهرش بیان کرد، وقتی تمام حرفش را زد، به او گفتم: دیگه با شوهرتان مشکلی ندارید؟ خانم: راستی حاج آقا این را بگویم که مرد من آدم بدی نیستا! یعنی بعد از گفتن ۳۲ تا مشکل از شوهرش هنوز میگه مرد بدی نیست و این ثمره بیان و گفتن همان مشکلات است. 📚پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون" ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🔻 رهبر انقلاب روز یکشنبه با مردم سخن خواهند گفت 🔹 حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی (مدظله العالی) ساعت ۱۸ روز یکشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ به صورت زنده از طریق شبکه های رسانه ملی با مردم سخن خواهند گفت. 🔹 سخنرانی معظم له همزمان از شبکه یک سیما، شبکه خبر و رادیو سراسری پخش خواهد شد.لطفا به دوستاناطلاع رسانی کنید 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
◾️شیوه همسرداری امیرالمومنین (ع) @asheghanvlaiat 🖤
توجه توجه اکنون سخنرانی مقام معظم رهبری از شبکه یک سیما وشبکه خبر    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فیلم تبلیغاتی برای حسن روحانی را ببینید و برای سطح مطالبات یک عده خون گریه کنید. 🔸برای چی روحانی؟ پاسخ او متحیر کننده است"آزادی!" وقتی بر اساس رای میدیم نتیجه ش یاس و ناامیدی تک تک افراد جامعه ست 🔹لازمه پیشرفت، فهم سیاسی یک جامعه است.✅ @asheghanvlaiat🇮🇷
🌹 قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.» نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!» می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!» خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!» گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!» این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.» خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم و خواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد. خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!» رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.» خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.» نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: خوردم. صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: کجا؟! گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.» یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها. تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...» خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.» خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد. خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمنده تو و مامانی هستم. قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.» بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.» با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...» چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.» خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود. چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: «امام آمده.» در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم.    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
توی قایش یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن ها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی می زد. می گفتند: «قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند.» خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران. چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. می گفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمی دانی چقدر مهربان است. قدم! باورت می شود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم. نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابان ها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیه اش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یک دفعه به یاد موتورم افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر می خواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بی اجر و مزد نمی ماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند.» بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: «این عکس به زندگی مان برکت می دهد.» از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. می رفت رزن فیلم می آورد و توی مسجد برای مردم پخش می کرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. می خندید و تعریف می کرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، می خواستند تلویزیون را بشکنند. بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: «مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام می شوم.» آن طور که می گفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود می رفت همدان و پنج شنبه عصر می آمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، می گفت: «اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا می داند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمی آمدم.» تازه فهمیده بودم دوباره حامله شده ام. حال و حوصله نداشتم. نمی دانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: «نمی خواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شده ام.» بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دست هایش را گرفت رو به آسمان و گفت: «خدا را شکر. خدا را صدهزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که این قدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن.» از دستش کفری شده بودم. گفتم: «چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت می افتم. دست تنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همه کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال می روم.» خندید و گفت: «اولاً هوا دارد رو به گرمی می رود. دوماً همین طور الکی بهشت را به شما مادران نمی دهند. باید زحمت بکشید.» گفتم: «من نمی دانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچه دار شوم.» گفت: «از این حرف ها نزن. خدا را خوش نمی آید. خدیجه خواهر یا برادر می خواهد. دیر یا زود باید یک بچه دیگر می آوردی. امسال نشد، سال دیگر. این طوری که بهتر است. با هم بزرگ می شوند.» یک جوری حرف می زد که آدم آرام می شد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سربه سر خدیجه گذاشت. بعد هم آن قدر برای بچه دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم. صمد باز پیش ما نبود. تنها دل خوشی ام این بود که از همدان تا قایش نزدیک تر از همدان تا تهران است. روز به روز سنگین تر می شدم. خدیجه داشت یک ساله می شد. چهار دست و پا راه می رفت و هر چیزی را که می دید برمی داشت و به دهان می گذاشت. خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم. از طرفی، از وقتی به خانه خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانه پدرم را می گرفتم. شانس آورده بودم خانه حوری، خواهرم، نزدیک بود. دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر می زد. مخصوصاً اواخر حاملگی ام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانه اش را شروع کند، اول می آمد سری به من می زد. حال و احوالی می پرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده می شد، می رفت سر کار و زندگی خودش.    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
بعضی وقت ها هم خودم خدیجه را برمی داشتم می رفتم خانه حاج آقایم. سه چهار روزی می ماندم. اما هر جا که بودم، پنج شنبه صبح برمی گشتم. دستی به سر و روی خانه می کشیدم. صمد عاشق آبگوشت بود. با اینکه هیچ کس شب آبگوشت نمی خورد، اما برای صمد آبگوشت بار می گذاشتم. گاهی نیمه شب به خانه می رسید. با این حال در می زد. می گفتم: «تو که کلید داری. چرا در می زنی؟!» می گفت: «این همه راه می آیم، تا تو در را به رویم باز کنی.» می گفتم: «حال و روزم را نمی بینی؟!» آن وقت تازه یادش می افتاد پا به ماهم و باید بیشتر حواسش به من باشد، اما تا هفته دیگر دوباره همه چیز یادش می رفت. هفته های آخر بارداری ام بود. روزهای شنبه که می خواست برود، می پرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!» می گفتم: « فعلاً نه.» خیالش راحت می شد. می رفت تا هفته بعد. اما آن هفته، جمعه عصر، لباس پوشید و آماده رفتن شد. بهمن ماه بود و برف سنگینی باریده بود. گفت: «شنبه صبح زود می خواهیم برویم مأموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. می ترسم امشب دوباره برف ببارد و جاده ها بسته شود.» موقع رفتن پرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!» کمی کمرم درد می کرد و تیر می کشید. با خودم فکر کردم شاید یک درد جزئی باشد. به حساب خودم دو هفته دیگر وقت زایمانم بود. گفتم: «نه. برو به سلامت. حالا زود است.» اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد می کند. کمی بعد شکم درد هم سراغم آمد. به روی خودم نیاوردم. مشغول انجام دادن کارهای روزانه ام شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم. از سرما می لرزیدم. حوری یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زن برادرم، خدیجه. بعد زیر بغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانه خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد. دلم می خواست کسی صمد را خبر کند. به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم می رسید. تا صدای در می آمد، می گفتم: «حتماً صمد است. صمد آمده.» درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم می خواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت می کشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافه صمد از جلوی چشم هایم محو نشد. صدای گریه بچه را که شنیدم، گریه ام گرفت. صمد! چی می شد کمی دیرتر می رفتی؟ چی می شد کنارم باشی؟! پنج شنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ✍نویسنده :  بهناز ضرابی‌زاد •°🌱 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🐔خروس نگو یه ساعت 🐔 🐝منوچهراحترامی 🐝 🎼شلمرود يك ده با صفا بود همه چيزاش بجا بود. اينور ده باغستون اونور ده باغستون. ميون ده حموم بود همه چي به ده تموم بود. يه گربه سياه داشت. يه مرغ پا كوتاه داشت. يه خر داشت. يه بز داشت. يه گاو داشت. يه غاز داشت. يه اشتر دراز داشت. يك خروس قشنگ داشت. پرهاي رنگارنگ داشت. خروس نگو يك ساعت يك ساعت با دقت زمستون و تابستون صبح سحر خروسخون پر می زد از تو لونه رو پشت بوم خونه قوقولی قوقو بیدار شین مشغول کار و بار شین گاوه می گفت : “ما” باز که تویی وا! بزیه می گفت: “بع” بذار بخوابیم، نع! سگه می گفت: “عو عو” مردم آزار هو هو! مرغه می گفت: قدقدقدا شلوغ نکن تو رو به خدا! الاغه می گفت: “عرُ عرُ عر”، امان از این بوق سحر! اما بازم خروسه می گفت: قوقولی قوقو صبح داره میاد به همه بگو. بالاخره یه روز صبح حیوونا شاد و خندون جمع شدند تو میدون یک جلسه گرفتند تو اون جلسه گفتند: این خروسه چه لوسه، بدون عذر و بونه کله ی سحر میخونه. از اینجا بیرونش کنیم ویلون و سیلونش کنیم. خروسه شنید به مرغه گفت: قوقولی قوقو مرغ پاکوتاه یه کاری بکن یه چیزی بگو. آقا بزه گفت: “بعُ بعُ بع” ما تورو می خوایم؟ نعُ نعُ نع. آقا سگه گفت: “عو عو عو” آقا خروسه از اینجا برو. خروسه با چشم گریون از توی ده رفت بیرون. صبح روز بعد در تمام ده هیچ کس نبود که صبح زود سرو صدایی به پا کنه حیوونا رو صدا کنه. آفتاب اومد تو آسمون حیوونا خمیازه کشون از لونه اومدند بیرون مرغه می گفت: من خواب بودم تو لونه تموم شد آب و دونه گاوه می گفت: امروز که خوابم برده سبزه ها رو کی خورده؟ غازه می گفت: دنیا رو آب برده غازها رو خواب برده. گربه هه می گفت: گوشت قلمبه پس کو؟ چربی و دنبه پس کو؟ الاغه می گفت: دهی که خروس نداره اصلا نمیشه فهمید کی خوابه کی بیداره؟ صبح سحر خروسه باید بخونه تا هیچکس خواب نمونه. حیوونا دسته جمعی رفتند پیش خروسه: خروسه به خونت برگرد. خروسه به خونت برگرد. خروسه جوابشون داد: من با شما قهر کردم بهتره برنگردم. حیوونا گفتند :باشه برنگرد. ما همه خوش زبونیم بهتر از تو می خونیم. صبح روز بعد آقا سگه گفت: واقُ واقُ واق بیدار شین مشغول کارو بار شین حیوونا گفتند: آی آقا سگه واقُ واق نکن بیکاری مگه؟ الاغه گفت: عرُعرُعر بیدار شین مشغول کارو بار شین. حیوونا گفتند: عرُعر نکن صداتو ببر ما رو کر نکن. گربه هه گفت: میو میو بیدار شین مشغول کارو بار شین. حیوونا گفتند: صداشو ببین ونگُ ونگ نکن یه گوشه بشین. آقا بزه گفت: بعُ بعُ بع بیدار شین مشغول کارو بار شین. حیوونا گفتند: وای چه بد صدا! بعُ بع نکن زیر گوش ما. مدتی گذشت شلمرود، ساکت و بی صفا شد تنبلی ها حساب نداشت کارها حساب کتاب نداشت. آقا سگه گفت: ده بی خروس که ده نیست حیوونا گفتند: صحیح است. آقا بزه گفت: خروسه چرا قهر کرده؟ یه کاری کنیم برگرده. با همدیگه راه افتادند رفتند پیش خروسه. گفتند: آقا خروسه، بدون عذر و بونه برگرد بیا به خونه. صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب خروسه بیدار شد از خواب به ساعتش نگاه کرد حیوونا رو صدا کرد قوقولی قوقو بیدار شین مشغول کار و بار شین صبح اومده دوباره پاشین که وقت کاره حیوونا شاد و خندون همه دویدند تو میدون    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم رب الشهدا والصدیقین✨ ختم در ۱۹۲ روز تقدیم به روح پاک و مطهر شهید، حاج قاسم سلیمانی وشهید ابو مهدی المهندس 🌹سهم امروز ختم نهج البلاغه : از حکمت ۵۱ تا حکمت ۶۵
🌹ختم نهج البلاغه از حکمت ۵۱ تا حکمت۶۵ ┄═❁❈🌼❈❁═┄ 💠 عيب تو تا آنگاه كه روزگار با تو هماهنگ باشد، پنهان است. 📘 ┄═❁❈🌼❈❁═┄ 💠 سزاوارترين مردم به عفو كردن، تواناترينشان به هنگام كيفر دادن است. 📘 ┄═❁❈🌼❈❁═┄ سخاوت آن است كه تو آغاز كني، زيرا آن چه با درخواست داده مي شود يا از روي شرم، و يا از بيم شنیدن سخن ناپسند است. 📘 ┄═❁❈🌼❈❁═┄ 💠 هيچ بی نيازی چون عقل، و هيچ فقری چون نادانی نيست، هيچ ارثی چون ادب، و هيچ پشتيبانی چون مشورت کردن نيست. 📘 ┄═❁❈🌼❈❁═┄ 💠 شكيبایی دو گونه است، شكيبایی بر آنچه خوش نمی داری، و شكيبایی در آنچه دوست می داری. 📘 ┄═❁❈🌼❈❁═┄ 💠 ثروتمندی در غربت، مانند در وطن بودن است، و تهيدستی در وطن غربت است. 📘 ┄═❁❈🌼❈❁═┄ 💠 قناعت ثروتی است پايان نا پذير. 📘 ┄═❁❈🌼❈❁═┄ 💠ثروت، ريشه شهوت هاست. 📘 ┄═❁❈🌼❈❁═┄ 💠 آن کسی که تو را هشدار داد، مانند كسی است كه تو را مژده داد. 📘 ┄═❁❈🌼❈❁═┄ 💠 زبان تربيت نشده درنده اي است كه اگر رهايش كنی می گزد. 📘 ┄═❁❈🌼❈❁═┄ 💠 نيش زن شيرين است. 📘 ┄═❁❈🌼❈❁═┄ 💠چون تو را ستودند، بهتر از آنان ستايش كن، و چون به تو احسان كردند، بيشتر از آنان ببخش، به هر حال پاداش بيشتر از آن آغاز كننده است. 📘 ┄═❁❈🌼❈❁═┄ 💠 شفاعت كننده چونان پر و بال درخواست كننده است. 📘 ┄═❁❈🌼❈❁═┄ 💠 اهل دنيا سوارانی در خواب مانده اند كه آنان را می رانند. 📘 ┄═❁❈🌼❈❁═┄ 💠 از دست دادن دوستان غربت است. 📘 ┄═❁❈🌼❈❁═┄    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🔴اصلی ترین غربت امیرالمؤمنین چه بود⁉️ 📌( قسمت اول) 🔻مهمترین، عمیق ترین و اصلی ترین درد امیرالمؤمنین (علیه السلام) چه بود؟ 💠 در سحر نوزدهم ماه مبارک رمضان وقتی شمشیر آن اشقی الاشقیاء (ابن ملجم) در محراب مسجد کوفه بر فرق امیرالمومنین (علیه السلام) فرود آمد، حضرت در کمال تعجب به جای اینکه شکوه از درد این ضربت بکند، فرمودند: " فزت و رب الکعبه" جمله ای که نه قبل از امیرالمؤمنین در چنین صحنه ی مشابهی از زبان کسی خارج شد، نه بعد از امیرالمومنین! در واقع امیرالمؤمنین از فرود آمدن این ضربت اظهار کردند که به خدای کعبه من راحت شدم!. 💠 این جمله ی به ظاهر کوتاه گویای دردی طولانی، عمیق و پیچیده است که مولا علی (علیه السلام) سالیان سال است در سینه مبارک خود نگه داشته است. سوال این است؛ که مهم ترین درد امیرالمؤمنین چیست؟! مهمترین غصه امیرالمؤمنین علیه السلام چیست؟! اگر امیرالمومنین اول مظلوم عالم است، مهمترین ریشه مظلومیتش چیست؟! 💠 ما باید پی ببریم به اینکه اساس مظلومیت امیرالمومنین از کجا شروع می شود، تا بعد تکلیف و مسئولیت احساس بکنیم، که به اندازه وسع خودمان از امیرالمؤمنین رفع مظلومیت بکنیم. ✅ این خیلی هنری نیست که ۱۴۰۰ سال است که شیعه فقط به مظلومیت امیرالمومنین به صورت مبهم می گرید!! 💠تکلیف ما این بود که آرام آرام تا آنجایی که میسور است از مظلومیت امیرالمومنین بکاهیم. لازمه این مسؤولیت این است که ما به دردهای امیرالمومنین اشراف پیدا کنیم و حتی المقدور ریشه ی دردها و مظلومیتش را بشناسیم و بعد بتوانیم آن ریشه را ریشه کن کنیم. 💠 امیرالمؤمنین (علیه السلام) برای کدام غصه بیش از همه غصه ها مظلوم شد؟ در جواب این پرسش هرکسی از ظن خود پاسخی داده است. بعضی معتقد هستند که مهم ترین عامل مظلومیت و غربت و دردمندی امیرالمومنین غصب خلافت بعد از پیامبر (صل الله علیه و آله وسلم) بود اینکه حق امیرالمومنین غصب شد و به دیگران به ناحق داده شد. البته غصب خلافت واقعا دردناک بود! و خیلی برای امیرالمومنین سنگین تمام شد. خود حضرت در خطبه سوم نهج البلاغه که خطبه بسیار بسیار مهمی است که مولا در عین رعایت جوانب وحدت امت، دوران سه خلیفه قبل از خودش را در کوتاه ترین و گویا ترین عبارت ها تحلیل میکند. آنجا بعد از اینکه ماجرای سقیفه و انحراف افتادن جریان خلافت پیامبر در دوره اولش بیان می کنند؛ از درد و غصه خودشان در این ماجرا اینگونه پرده برداری می کند؛ می فرماید : « من ردای خلافت رها کرده و دامن جمع نموده از آن کناره گیری کردم» بعد از آنکه به هر حال اصحاب پیامبر خیانت کردند و غدیر و آیات غدیر را و دیگری را جای امیرالمومنین نشاندند، حضرت می فرمایند: وقتی صحنه را دیدم دامن جمع کردم و کناره گیری کردم و... ↩️ادامه دارد... 👤حجت الاسلام 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 💠 تغذیه (۲): اهمیت تغذیه ❌ کودکان بد غذا در برابر تربیت مقاوم می‌شوند و تربیت پذیری آنها سخت می‌شود. 🔰 برخی از روان‌شناسان اصلی را مطرح می‌کنند که نظریه ی خوبی است و ما هم آنرا قبول داریم ولی چون صرفاً مادی و دنیایی به قضیه نگاه کردند، می‌گوییم ناقص است و نیاز به مکمل دارد. این اصل روانشناسی می‌گوید: انسان‌ها سلسله نیازهایی دارند. وقتی می‌گوید سلسله، یعنی همه ی اینها به هم مربوط اند و یک مجموعه اند. این نیاز ها به ترتیب عبارتند از: 1️⃣ نیاز زیستی (خوردن، آشامیدن، خوابیدن و...) توجه کنید که گفتیم این موارد را به ترتیب اهمیت داریم می‌نویسیم! یعنی اولین و مهم ترین نیاز، نیاز زیستی است. مثلاً وقتی بچه به دنیا می‌آید اولین کاری که انجام می‌دهند می‌گویند به بچه شیر بدید. هیچ پزشکی نمی‌گوید بچه را اول دوتا ماچ کن! می‌گوید بهش شیر بدید. 2️⃣ امنیت 3️⃣ محبت 4️⃣ احترام و شأن اجتماعی 5️⃣ خودشکوفایی و ابراز وجود 6️⃣ یادگیری 7️⃣ زیبایی ✅ پس، از نظر علمی اثبات شد که تغذیه نیاز اول انسان است. 📚 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون"    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🔴 واکنش رهبرانقلاب به فایل صوتی افشا شده ظریف 🔹رهبرانقلاب: از بعضی از مسئولین حرفهایی شنیده شد برای انسان مایه تعجب و تاسف است. شنیدیم که رسانه های دشمن و مخالف ایران این حرف هارو پخش کردند. بعضی از این حرفا تکرار حرف های خصمانه دشمنان است 🔹امریکایی ها سال هاست از نفوذ ایران در منطقه ناراحت هستند. شهید سلیمانی را به خاطر همین به شهادت رساندند. ما نباید حرفی بزنیم که این معنا را تداعی کند که ما حرف دشمن را تکرار میکنیم. چه درباره نیروی قدس چه درباره شهید سلیمانی    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
توجه توجه به عشق سردار دلها وبه نیابت از مرد بزرگ میدان بسته حمایتی برای نیازمتدان رو در این ماه پر خیر وپربرکت خواهیم داشت. واسطه حاجات دلهایمان که راس آن ظهور امام زمانمان وسلامتی رهبر عزیزمون میباشد. عزیزانیکه تمایل دارند مهلت واریزی تا بیست وپنجم ماه رمضان میباشد 6273811168355599زینب کاظمی اجرکم عندالله یاعلی    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🖤شیوه امیرالمومنین در تربیت فرزند @asheghanvlaiat✔️
توجه❗️ توجه❗️ به عشق سردار دلها وبه نیابت از مرد بزرگ میدان، بسته حمایتی برای نیازمندان رو در این ماه پر خیر وپربرکت خواهیم داشت.🌸 واسطه حاجات دلهایمان که راس آن ظهور امام زمان (عج) 🤲 وسلامتی رهبر عزیزمون میباشد.🌷 عزیزانی که تمایل به همکاری دارند؛مهلت واریزی تا بیست وپنجم ماه مبارک رمضان می باشد. 6273811168355599:زینب کاظمی با پخش حداکثری این پوستر هم می توانید در این کار خیر سهیم باشید.🌿 اجرکم عندالله یاعلی🙏    https://eitaa.com/asheghanvlaiat 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توجه❗️ توجه❗️ به عشق سردار دلها وبه نیابت از مرد بزرگ میدان، بسته حمایتی برای نیازمندان رو در این ماه پر خیر وپربرکت خواهیم داشت.🌸 واسطه حاجات دلهایمان که راس آن ظهور امام زمان (عج) 🤲 وسلامتی رهبر عزیزمون میباشد.🌷 عزیزانی که تمایل به همکاری دارند؛مهلت واریزی تا بیست وپنجم ماه مبارک رمضان می باشد. 6273811168355599:زینب کاظمی با پخش حداکثری این پوستر هم می توانید در این کار خیر سهیم باشید.🌿 اجرکم عندالله یاعلی🙏    https://eitaa.com/asheghanvlaiat 💫
📌۲۰ پیشنهاد علیرضا پناهیان برای احیاء شب‌های قدر ۱. شباهت قدر و قیامت را حس کنیم ۲. امیدوار باشیم و به کم قانع نباشیم ۳. بی‌قراری برای خدا (خود خدا را بخواهیم) ۴. مؤمنان مثل گنه‌کاران، گنه‌کاران مثل مؤمنان ۵. جلب محبت خدا با محبت به دیگران ۶. بزرگوار باشیم (فقط برای خود و اطرافیان خود دعا نکنیم) ۷. رسیدگی به نیازمندان، محبت به بستگان ۸. محبت به والدین، دعا برای پدر معنوی جامعه ۹. طلب معیشت خوب و نابودی فقیرسازان ۱۰. حضور در جمع مردم (لااقل بخشی از شب از نور نیّت دیگران بهره مندی شویم) ۱۱. دعای مناسب حال ۱۲. کمی قرآن ۱۳. تفکر و محاسبۀ نفس (دلمان از کوتاهی‌هایمان بگیرد) ۱۴. اندیشیدن به لحظۀ وداع و مرور وصیت‌نامه ۱۵. از فکر و ذکر علی(ع) غافل نشویم ۱۶. خود را در محضر حضرت ولی‌عصر(عج) ببینیم ۱۷. کمی مشارطه و برنامه‌ریزی برای آینده ۱۸. شب قدر سوم، شب دعا برای ظهور ۱۹. دعا برای عاقبت به‌خیری و شهادت ۲۰. زیارت امام حسین(ع) و فاتحه برای شهدا ؛ به ویژه شهدای مدافع حرم که امنیت‌مان مدیونشان است. 🔹التماس دعا 👤علیرضا پناهیان- ۱۸ رمضان ۱۳۹۵    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 کسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید. شستش خبردار شده بود، پرسیده بود: «چه خبر! قدم راحت شد؟» خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت: «قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.» و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون. بالای کرسی خوابیده بودم. صمد تا وارد شد، خندید و گفت: «به به، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!» از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم: «کی به تو گفت؟! خدیجه؟!» نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: «خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکی ای دارد. نکند به خاطر اینکه توی ماه محرم به دنیا آمده این طور چشم و ابرو مشکی شده.» بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می شوم.» بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!» گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.» صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام آرام برایش لالایی خواند. فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.» خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند. هر چند، یک وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط. به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.» اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!» گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.» گفتم: «چرا نبخشم؟!» دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.» گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.» دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.» خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟» بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟» خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.» ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت.
صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.» چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.» بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.» سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند. وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.» مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد. عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند. شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!» خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’» پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم. بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.» وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم. حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.» این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.» بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.» گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.» گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟» گفت: «تو هم بیا برویم.» جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!» گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.» گفتم: «برای همیشه؟» خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.» باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود. روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد.
آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت. از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.» شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.» همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.» دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰ ✍نویسنده :  بهناز ضرابی‌زاده 🖤التماس دعای فرج @asheghanvlaiat✔️