❓برای کمک به کودک بیش فعال خود چه کنیم؟
🔰۱_مطمئن شوید که کودک شما خواب کافی دارد.
🔰۲_ساختار ثابت و روزمره ای برای کارهای روتین در خانه ایجاد کنید.
🔰۳_به همراه کودک به فعالیت و تحرک بپردازید و ...
#اینفو_گرافیک
#تربیت_فرزند
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✅ @asheghanvlaiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ #داستانک ۶
🎙استاد رفیعی
💠 گلایه از پدر نزد امام جواد علیه السلام!
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🍶🍃 بهبود واریس
🍃 مواد زیر را مخلوط کرده در حمام بر روی ورم های واریسی بمالید و از پایین به بالا ماساژ دهید
🍃روغن زیتون
🍃گل سنگ
🍃مازوی سبز
🍃موم سفید
🍃حنا
#طب_اسلامی
#سلامت
#طب_الائمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
✅ فواید شکر سرخ شکر حاصل از نیشکر
❶ درمان تب
❷ طبیعت گرم و تر
❸ تصفیه کننده خون و خون ساز
❹ ملین و تقویت سیستم ایمنی بدن
❺ مقوی قلب و اعصاب
❻ درمان سرماخوردگی و سرفه
❼ درمان التهاب معده
❽ رفع خستگی مزمن
❾ پاک کننده ضایعات کبدی
❿ رفع گرمی دهان و زبان
⓫ و التهابات لثه
👌 این ماده ارزشمند از سبد غذایی حذف شده و به جای شکر و قند بدست آمده از چغندر که سودازا و مضر است جایگزین شده است!
#طب_اسلامی
#سلامت
#طب_الائمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#قسمت_پایانی_دختر_شینا 🌹
با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم.»
گفت: «گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم.»
بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: «نکند برای شینا اتفاقی افتاده.» برادرم را قسم دادم. گفتم: «جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!» امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: «به والله طوری نشده، حالش خوب است. می خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!»
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: «می خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم.»
خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: «بگذار من شماره بگیرم.»
نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت: «مشغول است، نمی گیرد. انگار خط ها خراب است.»
نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود.
زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم: «اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.»
برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند.
دل شوره ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.»
پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.»
برگشتم توی هال. باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند.
از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.»
خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست.»
از خوشحالی می خواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.»
خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است.»
دست آخر هم گفت: «ای داد بی داد، انگار تلفن ها قطع شد.»
از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته اند و دارند وصیت نامه صمد را می خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمی آمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم.»
لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. می دانم.»
پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!»
یک دفعه برادرم زد زیر گریه.
من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.»
دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.»
پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود.
پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.
و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت.
برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!»
کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.»
زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.»
خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت.
آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند
آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم.
از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند.
فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود
نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم.
دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.»
صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش ریش هایش خونی شده بود بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود قشنگ و نورانی شده بود
می خندید و دندان های سفیدش برق می زد کاش کسی نبود کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند
دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند هیچ کس را نمی دیدم هیچ صدایی نمی شنیدم باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...»
نحوه شهادت شهید ستار ابراهیمی
در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. بچهها جنازهاش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است.
حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
نویسنده : بهناز ضرابی زاده
@childrin1کانال دُردونه.mp3
5.31M
#قصه_صوتی
"لوکوموتیو"
با صدای (خاله شادی)
👆👆👆
🦋
🎨🦋
🦋🎨🦋
╲\╭┓
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
*السلام علیک یا تالی کتاب الله*✋
سلام ای تلاوت کننده کتاب الهی
مولا جانم یا صاحب الزمان💚
⚘باز این دل
بهانه تو را می گیرد
از هر نسیمی
سراغ خانه تو را می گیرد
یابن الزهرا
تا نیایی و دیدار
میسر نشود
دلم از آیات قرآن
نشانه تو را می گیرد⚘
🕊️ *اللهمعجللولیکالفرج*🕊️
#سه_شنبه_های_مهدوی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سه_شنبه_های_مهدوی
#مهدویت
✅وجود یاران واقعی شرط قیام امام عصر علیه السلام💐💐💐
#سه_شنبه_های_مهدوی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🔴علائم آخرالزمان
شهوت گرایی و لذتجویی "همّ و غم مردم (در آخرالزّمان) به سیر کردن شکم و رسیدگی به شهوتشان خلاصه می شود، دیگر اهمیّت نمی دهند که آنچه می خورند حلال است یا حرام؟ و اینکه آیا راه اطفای غرایزشان مشروع است یا نامشروع؟!
📚اصول کافی، ج۸، ص۴۲
زنان در آن زمان، بی حجاب و برهنه و خودنما خواهند شد. آنان در فتنه ها داخل، به شهوت ها علاقه مند و با سرعت به سوی لذّت ها روی می آورند. خواهی دید که زنان با زنان ازدواج می کنند. درآمد زنان از راه خودفروشی و بزهکاری تأمین می گردد. آنان حرام های الهی را حلال می شمارند و بدین سان در جهنّم وارد و در آن جاودان می گردند.
▪️مرگ های ناگهانی
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود : « قیامت برپا نمی گردد ، تا این که مرگ سفید ظاهر شود . گفتند : ای رسول خدا ! مرگ سفید چیست ؟ فرمود : مرگ ناگهانی ».
📚الفائق ، ج۱ ،ص۱۴۱
(اللهم عجل لولیک الفرج...اللهم صل علی محمدوال محمدوعجل فرجهم)
#سه_شنبه_های_مهدوی
#آخر_الزمان
#امام_زمان
🌹🌲🌸🌳🌱🌷🌺🌴🌿🎄💐🍀
@asheghanvlaiat
#حجاب
✅۴ سفارش رسول اکرم و امام علی (ع) راجع به حجاب :
رسول خدا (ص) فرمودند: برای زن سزاوار نیست که هنگام بیرون رفتن از خانه اش لباسش را جمع و فشرده کند. (محمد محمدی اشتهاردی، پوشش زن در اسلام، ص 19)
- حضرت علی (علیه السلام): زن باید بخیل باشد چه در خرج کردن پول شوهر و چه نسبت به عفت خود.
(نهج البلاغه)
- رسول خدا فرمود: اگر مردی زنی را دید و ترسید رؤیت آن زن در او محبتی ایجاد کند فوراً نظر خود را برگرداند و چشم به آسمان بدوزد و با خدا مناجات نماید.
(محاسن برقی)
- حضرت علی (علیه السلام) فرمود: اگر جوانی زنی را دید و دلباخته او گردید و حس کرد در این باره ناتوان شده است دو رکعت نماز بخواند و از فضل خدا درخواست نماید تا خدای آرزویش را در آینده برآورد.
@asheghanvlaiat 🌺
@childrin1'کانال دُردونه.mp3
4.37M
#قصه_صوتی
" میهمان ناخوانده"
(با صدای پگاه رضوی)
👆👆👆
💜
🌻💜
💜🌻💜
╲\╭┓
╭ 🌻💜
┗╯\╲ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
❣ #سلام_امام_زمانم❣
کور منم که چشمانم را غبارِ گناه،
تاریک کرده است!
کور منم که درد ندیدنت،
دلم را نمیلرزاند
کور منم که تنهاییت را نمیبینم
ما این همهایم اما تو هنوز تنهایی...
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
001.mp3
204.9K
#تلاوت_روزانه 🌺
#سوره_حمد🌺
#صفحه_۱🌺
🔊با صدای #استاد_منشاوی 🌺
✅شروع ختم قرآن ✅
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🗓 امروز چهارشنبه ↯
☀️ ۵ خرداد 1400
🌙 ۱۴ شوال ١۴۴٢
🎄 ۲۶ می 2021
📿 ذکر روز :
یا حی یا قیوم
#حدیث_روز
🍃🌸در برابر مؤمنان متواضع ، و در برابر کافران سرسخت و نیرومندند
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
⭕️ زیر سوال بردن تصمیم های شورای نگهبان، تکمیل نقشهی خطرناک دشمن است
❇️حضرت #امام_خامنه_ای:
🔸نتیجهی زیرسؤال بردن تصمیمهای شورای نگهبان، القای غیرقانونی بودن انتخابات است.
🔹بیشتر این افراد متوجه صحبتهای خود نیستند و نمیتوان آنهارا متهم به خیانت کرد، اما آنها باید متوجه شوند که نتیجهی این همصدایی، تکمیل کردن نقشهی خطرناک دشمن است ۱۳۹۴/۱۱/۲۸
#شورای_نگهبان
#تخریب_شورای_نگهبان_ممنوع 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹#احکام
💠 فلسفه تقلید در احکام
❓چرا بايد در احكام از مراجع عظام تقليد كنيم؟
👈شايد اين سوال براي شما هم پيش آمده باشد كه؛ چرا بايد تقلید کنیم؟
قرآن كريم و كتب روايي هست، خودمان می خوانیم و به آن عمل نماييم، پس تقلید کردن چه مفهومی دارد؟
✅ جواب اينست كه؛ هر انسانی باید خودش احكام خود را بدست آورد اما واقعيتي كه در تمام رشته هاي علمي جريان دارد ، اينست كه علوم، گسترده هستند، مخصوصا علوم ديني و شناخت احكام خدا؛ گاهي چندين رشته تخصصي بايد درگير شود تا يك حكم و يك مسئله رساله توضيح المسائل بدست آيد.
مثلا شما نگاه كنيد استفاده كردن از اتومبیل را بيشتر مردم بلد هستند اما آيا توانايي ساخت آن را همه دارند. در علوم ديني و معنوی پيچيدگي بسيار بالا است، چون مسئله مهم است، دقت کنید مسئله مرگ و زندگي فقط نيست، بلكه بالاتر حيات ابدي انسان در بهشت و يا جهنم است لذا انسان خود نمي تواند با علم محدود خود به سراغ احکام و معارف ديني برود. چطور ما جان عزيز خود را در صورتي كه بيماري وخيمي داشته باشد، خود به دست نمي گيريم و كتب پزشكي را نمي خوانيم ، بلكه با صرف هزينه هاي زياد بيمار را به متخصص نشان مي دهيم!، پس بايد براي ابدیت و سعادت جاویدان خود دقت بيشتری داشته باشيم و به حکم عقل و شرع باید به متخصص و عالم باتقواي ديني رجوع کنیم. کسی که طبق روایت هوای نفس را زیر پا گذاشته و مطیع دستورات خداست .
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
✅زیبایی پوست در طب سنتی
بسیاری از متخصصان طب سنتی بر این باورند که داشتن تغذیه مناسب تاثیر قابل توجهی بر زیبایی پوست دارد.
🔶شفاف سازی پوست با کمک طب سنتی
خون سالم در بدن تاثیر قابل ملاحظه ای بر شفاف بودن پوست صورت دارد. کبد یکی از اعضای مهم بدن است که در نقش مهمی در تصفیه ی خون دارد و در صورت ابتلا به کبد چرب میزان ابتلا به بیماری های پوستی و جوش و آکنه نیز افزایش می باید. به همین دلیل اولین قدم در حفظ شادابی پوست توجه به تغذیه و حفظ سلامتی بدن است. از اینرو حتما از خوردن غذاهایی با ادویه زیاد، انواع سسها، مواد غذایی سرخ کردنی، شکلات و غذاهای فست فود پرهیز کنید و به فکر سلامتی خود باشید.
خوردن روزانه یک قاشق مرباخوری روغن کنجد تاثیر به سزایی در سلامت پوست دارد. همچنین جهت شفاف سازی پوست، می توان پوست را با کرم کنجد مالش داد. در صورت ترکیب کرم کنجد با عسل نتایج آن بهتر نیز می شود. علاوه بر کرم کنجد و عسل در میان گیاهان دارویی، دم کرده انواع بنفشه و پنیرک، پوست را زیبا و سالم می کند. (بنفشه و پنیرک برای زنان باردار ممنوع است) . همچنین مصرف کاهو نیز در حفظ سلامتی پوست کمک می کند.
#طب_اسلامی
#طب_سنتی
#پوست
🔰 @asheghanvlaiat
#قصه
🐰🙄🐰🙄🐰🙄🐰🙄🐰
🐰🥖دم پفکی
💎یکی بود، یکی نبود. خانم خرگوشی بود که دوازده خرگوش کوچولو داشت. همه سفید و تپلی بودند. در یک روز گرم و آفتابی، مامان خرگوشه داشت یازده خرگوش کوچولویش را می شست؛ ولی خرگوش کوچولوی دوازدهمی گوشه ای نشسته بود و نمی خواست خودش را بشوید.
🐰🥖
💎خانم خرگوشه گفت: «بیا دم پفکی! بیا و لااقل گوش هایت را بشوی!»
🐰🥖
💎 دم پفکی به حرف مادرش توجهی نکرد. خانم خرگوشه همیشه می گفت: تمیز بودن گوش های خرگوش خیلی مهم است؛
🐰🥖
💎ولی دم پفکی در جواب می گفت: «من گوش هایم را همین طور که هست دوست دارم؛ خاکستری و کثیف!»
🐰🥖
💎خانم خرگوشه یازده خرگوش کوچولو را شست و تمیز کرد؛ مخصوصاً گوش هایشان را. آن وقت به طرف دم پفکی رفت تا او را هم بشوید، ولی او با سرعت دوید و گفت:« نه، نه، نمی گذارم مرا بشویی. خانم خرگوشه گفت: « حداقل بگذار گوش هایت را بشویم.»
🐰🥖
💎ولی دم پفکی قبول نمی کرد و همانطور با سرعت می دوید. خانم خرگوشه خسته شد و دیگر دنبالش نرفت.
🐰🥖
💎 دم پفکی به طرف مزرعه شبدر دوید که در کنار تپه ای بود. دم پفکی مثل همیشه بالای تپه رفت تا از آن بالا همه چیز را ببیند.
🐰🥖
💎او با دقت به این طرف و آن طرف نگاه کرد. به باغ کاهوی آن طرف تپه چشم دوخت. کاهوهایش کمی بزرگ شده بود. آن وقت از تپه پایین آمد. مدتی آن دور و بر چرخید و بازی کرد. دوباره رفت بالای تپه. این دفعه برادرها و خواهرهایش را دید که بالای تپه هستند و حسابی هم مشغول خوردن.
🐰🥖
💎دم پفکی سرش را تکان داد و گفت:«همه آنجا هستند ... پس من هم بروم.»
🐰🥖
💎ولی ناگهان صدای فریاد مادرش را شنید که می گفت:«دم پفکی ... زود با گوش هایت علامت بده! به آن ها بگو که خطر نزدیک است.»
🐰🥖
💎 دم پفکی می دانست که چطور باید علامت دهد. موقعی که خیلی کوچک بود، مادر به او یاد داده بود که چه کار کند. او تند و تند گوش هایش را تکان داد.
🐰🥖
💎گوش هایش را خم و راست می کرد. بالا و پایین می برد؛ ولی گوش های او سفید نبود تا معلوم باشد. خاکستری و کثیف بود و برادران و خواهرانش آن را نمی دیدند. در این موقع مادر نفس زنان از راه رسید. او دونده خیلی سریعی بود.
🐰🥖
💎بالای تپه دوید و با گوش هایش علامت داد. خرگوش کوچولوها گوش های مادرشان را در میان سبزه ها دیدند و به طرف نزدیکترین سوراخ دویدند. وقتی کشاورز به آنجا رسید، همه پنهان شده بودند. کشاورز به مزرعه سرکشی کرد و رفت. خرگوش کوچولوها به خانه برگشتند. مادر نفس راحتی کشید و گفت:« وای . . . خیلی ترسیده بودم! چقدر خوب شد که به موقع گوش هایم را دیدید!»
🐰🥖
💎دم پفکی خیلی خجالت کشید. اگر مادرش سریع نمی دوید، جان برادرها و خواهرهایش به خطر می افتاد، حالا او دیگر فهمیده بود که تمیز بودن چقدر مهم است.
🐰🥖
💎با خودش گفت:« اگر برادرها و خواهرهایم را کشاورز با خودش می برد، حالا چه کار می کردم؟ آن هم به خاطر اینکه گوش هایم کثیف بود و من نتوانستم کارم را خوب انجام دهم.» آن شب دم پفکی اول خودش و گوش هایش را شست و بعد راحت خوابید❤
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
حکمت ۱۷۸ تا ۱۹۰.mp3
3.11M
🔈نهج البلاغه گویا
🌹سهم مطالعه روزانه نهج البلاغه
✅سهم #روز بیست و یکم از حکمت ۱۷۸ تا ۱۹۰
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
═─═ঊঈঊ🌿🌸🌿ঈঊঈ═─═
🌹سهم #روز_بیست_ویکم مطالعه نهج البلاغه از حکمت ۱۷۸ تا ۱۹۰
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
💠 بدی را از سينه ديگران، با كندن آن از سينه خود، ريشه كن نما.
📒 #حکمت178
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
💠 لجاجت تدبير را سست می كند.
📒 #حکمت179
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
💠 طمع ورزی بردگی هميشگی است.
📒 #حکمت180
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
💠 حاصل كوته فکری پشيمانی، و حاصل دورانديشی سلامت است.
📒 #حکمت181
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
💠 آنجا كه بايد سخن درست گفت در خاموشی خيری نيست، چنانكه در سخن ناآگاهانه نيز خيری نخواهد بود. ( اين حكمت با شماره كلمه قصار ۴۷۱ در صفحه ۲۲۸ نيز آمده است)
📒 #حکمت182
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
💠 دو دعوت به اختلاف نرسد جز اين كه يكی باطل باشد!
📒 #حکمت183
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
💠 از روزی كه حق برای من نمايان شد، هرگز دچار ترديد نشدم!
📒 #حکمت184
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
💠 هرگز دروغ نگفتم و به من دروغ نگفتند، و هرگز گمراه نشدم، و كسی به وسيله من گمراه نشده است.
📒 #حکمت185
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
💠 آغازكننده ستم ،در قيامت انگشت به دندان می گزد.
📒 #حکمت186
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
💠 كوچ كردن نزديك است.
📒 #حکمت187
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
💠 هر كس كه با حق درآویزد ، نابود می گردد.
📒 #حکمت188
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
💠 كسی را كه شكيبایی نجات ندهد، بی تابی او را هلاك خواهد كرد.
📒 #حکمت189
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
💠 شگفتا! آيا معيار خلافت صحابی پيامبر بودن است؟ اما صحابی بودن و خويشاوندی ملاك نيست؟ (از امام شعری در همين مسئله نقل شد كه به ابابكر فرمود) اگر ادعا می كنی با شورای مسلمين به خلافت رسيدی، چه شورایی بود كه رای دهندگان حضور نداشتند؟ و اگر خويشاوندی را حجت می آوری ، ديگران از تو به پيامبر نزديك تر و سزاوارترند.
📒 #حکمت190
═════ ೋ🌿🌹🌿ೋ════
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید محمد بلباســـــے❤️
شهدا رفتنُ ، همه پرپر شدن...🍃
برا اربابشون، علی اکبر شدن...
#سید_رضا_نریمانی🎤
#شهدا
@asheghanvlaiat
هدایت شده از مهدوی ارفع
شرح حکمت 39-10-4-1399-حسینیه مجازی -حجت الاسلام مهدوی ارفع.mp3
15.68M
🔈صوت : #نهج_البلاغه_آیین_نامه_انتظار (۴۵)
🌹 شرح حکمت های #نهج_البلاغه شریف. (جلسه چهل و پنج )
✅ محور بحث : شرح حکمت ۳۹
اولویت شناسی : شناخت جایگاه واجبات و مستحبات
عمل مستحب ، انسان را بخدا نزدیک نمی گرداند ، اگر به واجبات زیان رساند .
حکمت مرتبط : ۲۷۹ هرگاه مستحبات به واجبات زیان رساند آن را ترک کنید .
🔺 نامه ۶۹. در مستحبات با نفست مدارا کن ولی در واجبات او را وادار به انجام نما ( عقلانیت در عبادت )
🔷 حجت الاسلام #مهدوی_ارفع
🔶 حسینیه مجازی ۹۹/۴/۱۰
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
@mahdavi_arfae
@hoseyniyemajazi
🔹خلاصه داستان:
🌻🌸☘🌻🌸☘🌻🌸☘🌻🌸☘🌻🌸
کاکی دوست داشت همه چیزو بدونه، اون یک پسر کوچولو کنجکاو بود. دلش می خواست بدونه که چرا زنبورا بدنی راه راه دارن، چرا سیب های باغ خوشون قرمزه ولی سیب های باغ همسایه سبزه، چرا همه جوراب های پدر به رنگ سیاهه، خط کشی جلو مدرسه ها رو با چه خط کشی کشیدن اون خط کش کجاست؟ چرا پنهانش کردن. خلاصه همیشه کاکی داشت فکر می کرد که چرا، چطور و برای چی. یک روز کاکی از کنار انباری ته باغشون رد می شد، صدای دنگ و دنگی شنید، کنجکاویش گل کرد به در کوبید و پرسید: کی اونجاست، چیکار می کنه. صدای پدربزرگ از توی انباری بلند شد که …
#قصه_صوتی
@asheghanvlaiat 🌷