#داستانک 📚
#حتما_بخونید👌
🚶جوانے نزد شیخے آمد و از او پرسيد:
😔 من #جوان كم سنے هستم اما آرزو هاے بزرگے دارم و نميتوانم خود را از #نگاه كردن دختران جوان منع كنم، چـاره ام چـيست❓
⚱ شیخ نيز كوزه اے پر از شير بہ او داد و توصيہ كرد كہ كوزه را بہ سلامت بہ جاے معینے ببرد و هيچ چيز از #كوزه نريزد...
👊 و از یکے از شاگردانش نیز درخواست كرد او را همراهے كند واگر یک قطره از شير را
ريخت جلوے همہ #مردم او را حسابے كتڪ بزند❗️
👌 جوان نيز شير را بہ سلامت بہ مقصد رساند و هيچ چيز از آن نريخت❗️
وقتي شیخ از او پرسيد چند #دختر را در سر راهت ديدے❓
😌 جوان جواب داد هيچ، فقط بہ فكر آن بودم كہ شير را نريزم كہ مبادا جلوي مردم كتڪ بخورم و در نزد آنہا خـوار و خفيف شوم...
🌸 شیخ هم گفت: اين #حكايت انسان مؤمن است كہ هميشه #خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند 🌸
🚫 وحواسش را جمع میکند تا آبرویش نزد خداوند نریزد.
@asheghanehazratezahra
#حکایت
#تلنگر
خداوند از عزرائيل پرسيد: تا به حال وقتي جان كسي را مي گيري برايش گريه كرده اي؟
عزرائيل گفت: #يكبار_خنديدم#يكبار_گريه_كردم و #يكبار_ترسيدم
✅ #خنده ام زماني بود كه؛ به من فرمان دادي جان مردي را بگيرم او را كنار كفاشي يافتم كه به كفاش مي گفت: كفشم را طوري بدوز كه يكسال دوام بياورد، به حالش خنديدم و جانش را گرفتم.
✅ #گريه ام زماني بود كه به من دستور دادي جان زني را بگيرم كه باردار بود و من او را در بيابان بي آب و غذا يافتم، پس منتظر شدم تا نوزادش را بدنيا آورد و جانش را گرفتم. دلم به حال آن نوزاد بي سرپناه سوخت در آن بيابان و گريه كردم.
✅ #ترسم زماني بود كه امر كردي جان فقيهي را بگيرم كه نوري از اتاقش مي آمد، هرچه نزديك شدم نور بيشتر شد و زمانيكه جانش را گرفتم از درخشش چهره اش ترسيدم و وحشت كردم.
در اين هنگام خداوند به عزرائيل فرمود: مي داني آن عالم نوراني كه بود؟
او همان نوزادي بود كه جان مادرش را در بيابان گرفتي، من مسئوليت حمايتش را عهده دار بودم، هرگز گمان نكن كه با وجود من موجودي در اين جهان بي سرپناه و تنها خواهد بود.
🌺🌺🌺🌺
✍ #علیمحمدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✅👈 نشر_صدقه_جاریه
✨﷽✨
#حکایت
✍اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد. اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده میکردند. ارباب گفت:
سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد
💐قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید
Hekayat Keramate Hazrate abdolazim.mp3
4M
▪️به مناسبت وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام (15 شوال)؛
#حکایت عنایت عجیب حضرت سید الکریم به آیت الله مرعشی نجفی.
4_5825715334174213692.mp3
3.48M
▫️به مناسبت ولادت #حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها 💐
#حکایت زیبای ارادت آیتالله بروجردی به ساحت مقدس کریمه اهلبیت علیهم السلام.
Hekayate Enayate Emam Reza be gheyr shayan.mp3
4.97M
▫️به مناسبت ایام ولادت #امام_رضا_علیه_السلام ؛ 💐
#حکایت زیبای اعتراف یک ناصبی، به مهربانی و کارگشایی امام رئوف علیه السلام.
Enayate Eam reza-Tajere varshekaste.mp3
9.65M
▫️به مناسبت ایام زیارت مخصوص #امام_رضا_علیه_السلام (۲۳ ذی القعده)؛
#حکایت زیبای عنایت امام رئوف، به تاجر ورشکسته.
Hekayate Herze Emam Javad.mp3
4.91M
▪️به مناسبت ایام شهادت #امام_جواد_علیه_السلام ؛
#حکایت عنایت زیبای امام جواد علیه السلام به دشمن خویش.