🔰#ماجرایخواستگاریفتحعلیشاهقاجار
از فرزند میرزای قمی
✍روزی فتحعلی شاه قاجار به قم آمد و وارد بر #میرزایقمی شد. وی ارادت زیادی به آن مرجع بزرگ داشت و هر وقت به قم می آمد، به زیارتش می رفت.
میرزا نیز ناگزیر می شد گاهی با او هم صحبت شود. البته همواره او را نصیحت می کرد.
روزی به ریش بسیار بلند فتحعلی شاه دست کشید و فرمود:
🔻ای پادشاه کاری نکنی که این ریش فردای قیامت به آتش جهنم بسوزد.
آن روز با هم در اطاقی نشسته بودند،
فتحعلی شاه دید، جوانی بسیار با ادب و با جمال، چای و... می آورد و از آن ها پذیرایی می کند.
از میرزا پرسید، این جوان چه نسبتی با شما دارد؟
میرزا گفت : پسر من است.
🔻فتحعلی شاه که شیفتۀ جمال و کمالِ جوان شده بود، به میرزا گفت:
دختری دارم، دوست دارم که همسر پسر شما شود!.
میرزا فرمود:
ارتباط من با شما درست نیست.
از این تقاضا بگذر.
فتحعلی شاه اصرار کرد و گفت:
باید حتماً این کار، عملی شود.
🔻میرزا ناچار فرمود:
پس یک شب به ما مهلت بده تا فکر کنیم.
فتحعلی شاه یک شب مهلت داد.
نیمه های آن شب، میرزا برای نماز شب برخاست، در آغازِ نماز عرض کرد:
خدایا؛ اگر این وصلت برای ما(من و فرزندم) ضرر دارد، مرگ فرزندم را برسان.
مشغول رکعت دوم نماز شب بود که
🔻همسرش آمد و گفت:
پسرت دل درد گرفته است. در رکعت چهارم بود که همسرش آمد و گفت:
حال پسرت خیلی خراب است، سرانجام در قنوت رکعت یازدهم (نماز وتر) به او خبر دادند که پسرت از دنیا رفت.
میرزای قمی پس از نماز به سجده افتاد و شکر خدا را بجا آورد که از این بن بست، خلاص شده و نجات یافته است و در نتیجه مشکل وصلت و ارتباط با شاه به میان نیامد.
🔻میرزای قمی نامه ای به شاه نگاشت و در ضمنِ آن نوشت:
من مختصر محبت و ارتباطی هم که با تو داشتم آن را هم بریدم، من از تو متنفرم، و پنج شنبه از دنیا خواهم رفت.
نامه را مهر کرد و برای شاه فرستاد.
از قضا نامه زودتر از پنج شنبه بدست فتحعلی شاه رسید،
فوراً دستور داد کالسکۀ او را آوردند.
🔻سوار بر آن شد تا از تهران زودتر خود را به قم برساند، بلکه با میرزا دیدار کند،
به علی آباد قم که رسید، خبر رحلت میرزای قمی را شنید، دستور داد جنازه را دفن نکنند تا به قم برسد.
خود را کنار جنازه میرزای قمی در قم رساند و گریه و زاری کرد و گفت :
ای میرزا تو مرا رد کردی، ولی من تو را دوست دارم.
📚منابع:
1. باقرزاده بابلی. عبدالرحمان. داستانهای شنیدنی از کرامات علما. قم: موسسه مطبوعاتی دارالکتاب(جزایری). 1377
2. احمدی جلفایی. حمید. 40قطب عرفانی. قم: نسیم ظهور. 1391
3. محمدی اشتهاردی.حمید. داستانها و پندها. جلد 3
https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
🔰#ماجرایخواستگاریفتحعلیشاهقاجار
از فرزند میرزای قمی
✍روزی فتحعلی شاه قاجار به قم آمد و وارد بر #میرزایقمی شد. وی ارادت زیادی به آن مرجع بزرگ داشت و هر وقت به قم می آمد، به زیارتش می رفت.
میرزا نیز ناگزیر می شد گاهی با او هم صحبت شود. البته همواره او را نصیحت می کرد.
روزی به ریش بسیار بلند فتحعلی شاه دست کشید و فرمود:
🔻ای پادشاه کاری نکنی که این ریش فردای قیامت به آتش جهنم بسوزد.
آن روز با هم در اطاقی نشسته بودند،
فتحعلی شاه دید، جوانی بسیار با ادب و با جمال، چای و... می آورد و از آن ها پذیرایی می کند.
از میرزا پرسید، این جوان چه نسبتی با شما دارد؟
میرزا گفت : پسر من است.
🔻فتحعلی شاه که شیفتۀ جمال و کمالِ جوان شده بود، به میرزا گفت:
دختری دارم، دوست دارم که همسر پسر شما شود!.
میرزا فرمود:
ارتباط من با شما درست نیست.
از این تقاضا بگذر.
فتحعلی شاه اصرار کرد و گفت:
باید حتماً این کار، عملی شود.
🔻میرزا ناچار فرمود:
پس یک شب به ما مهلت بده تا فکر کنیم.
فتحعلی شاه یک شب مهلت داد.
نیمه های آن شب، میرزا برای نماز شب برخاست، در آغازِ نماز عرض کرد:
خدایا؛ اگر این وصلت برای ما(من و فرزندم) ضرر دارد، مرگ فرزندم را برسان.
مشغول رکعت دوم نماز شب بود که
🔻همسرش آمد و گفت:
پسرت دل درد گرفته است. در رکعت چهارم بود که همسرش آمد و گفت:
حال پسرت خیلی خراب است، سرانجام در قنوت رکعت یازدهم (نماز وتر) به او خبر دادند که پسرت از دنیا رفت.
میرزای قمی پس از نماز به سجده افتاد و شکر خدا را بجا آورد که از این بن بست، خلاص شده و نجات یافته است و در نتیجه مشکل وصلت و ارتباط با شاه به میان نیامد.
🔻میرزای قمی نامه ای به شاه نگاشت و در ضمنِ آن نوشت:
من مختصر محبت و ارتباطی هم که با تو داشتم آن را هم بریدم، من از تو متنفرم، و پنج شنبه از دنیا خواهم رفت.
نامه را مهر کرد و برای شاه فرستاد.
از قضا نامه زودتر از پنج شنبه بدست فتحعلی شاه رسید،
فوراً دستور داد کالسکۀ او را آوردند.
🔻سوار بر آن شد تا از تهران زودتر خود را به قم برساند، بلکه با میرزا دیدار کند،
به علی آباد قم که رسید، خبر رحلت میرزای قمی را شنید، دستور داد جنازه را دفن نکنند تا به قم برسد.
خود را کنار جنازه میرزای قمی در قم رساند و گریه و زاری کرد و گفت :
ای میرزا تو مرا رد کردی، ولی من تو را دوست دارم.
📚منابع:
1. باقرزاده بابلی. عبدالرحمان. داستانهای شنیدنی از کرامات علما. قم: موسسه مطبوعاتی دارالکتاب(جزایری). 1377
2. احمدی جلفایی. حمید. 40قطب عرفانی. قم: نسیم ظهور. 1391
3. محمدی اشتهاردی.حمید. داستانها و پندها. جلد 3
https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen