eitaa logo
هوادارانـ اشــــ❤ــــکان دلاوری
67 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
69 فایل
اولین و بزرگترین چنل هوادارانـ اشکان دلاوری در ایتا❤ تاریخ چنلمون ۱۴۰۰/۵/۳ ایدی مدیر برای تبادل .نظر. ادمین شدن @Mohammad_1_9 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16351767257858
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت دوم🌷 سربازان عاشقــــ❤️ـــ از سر بیکاری اومدم استراحتگاه و تمیز کنم که فرشید از راه رسید:فرشید جان خب شد از راه رسیدی.این جارو خدمت شما لطفا استراحتگاه و جارو کن ممنون. فرشبد:داوود جان وایستا از راه برسم بعد کار بریز رو سرم🙁 داوود:فرشبد غور نزن کارتو انجام بده. کل اطلعات را برای اقا محمد خواندم:اقا می خواین چی کار کنین؟ اقا محمد:MI6 یکی از نیروهای مهمشو میفرسته برای جاسوسی.پس من کل دوربین های فرودگاه را می خوام از الان به بعد. رسول:چشم جای علی بودم که اقا محمد صدام کرد.رفتم پیش اقا محمد:بله اقا؟ _:اماده باشین برای عملیات.داوود و فرشیدم صدا کن. سعید:چشم. تازه کار جارو کردن تموم شو نشستم رو میز‌.داوودم ظرف هارو شست و نشست کنارم.تازه چشمامون گرم شده بود و خوابمون میبرد که سعید از راه رسید:بچه ها پاشین عملیات داریم. من:سعید برو سربه سرمون نزار خسته شدیم. سعید:باشه الان میرم اقا محمد و میارم بعد بگو شوخی میکنم یا نه. داوود:نه وایستا سعید.من باورم میکنم بریم برای عملیات. من:هی کی گفته منم هستما😕 رفتیم پیس اقا محمد:داوود تو با خانم اسلامی یک گروه میشین میرین تو فرودگاه. داوود:بله اقا محمد:سعید با خانم رستمی بیرون فرودگاه و پوشش بدین. سعید:چشم اقا محمد:فرشید تو هم با خانم حسینی حواستون به همه چیز باشه.سپژه مورد نظر از فرودگاه خارج شد رسول بهتون اطلاع میده و تو و خانم سوارش میشین. فرشید:گرفتم اقا. بعد از اینکه گروه بندیشون کردم حرکت کردن:رسول موقییت بچه ها را داشته باش. همینطور که اقا بهمون دستور داده بود من و خانم اسلامی رفتیم تو فرودگاه‌.دبگه کم مونده بود هواپیمایی کع توش جاسوس بود به تهران برسه. من:اقا محمد الان تو موقییتیم. اقا محمد:خوبه از هم یکم دور وایستین تا مشکوک نشن بهتون. _:چشم خیالتون راحت. با اقا محمد داشتیم دوربین های فرودگاه و چک میکردیم که... تا پارت سوم همهتونو به خدای بزرگ میسپارم😇
پارت سوم🌷 سربازان عاشقـــ❤️ــ با اقا محمد داشتیم دوربین های فرودگاه و چک میکردیم که هواپیما سوژمون فرود اومد. من:اقا محمد هواپیما سوژه فرود اومد. _:حواست چهارچشمی به دوربین ها باشه،فرد مشکوکی را دیدی اطلعاتشو جمع اوری کن. من:چشم _:بچه ها هواپیما سوژه فرود اومد.همه حاضر و اماده باشین.یک اشتباه کوچیک میتونه باعث خرابکاری های زیادی بشه.خانم رستمی شما هم برین تو فرودگاه.فرشید چند متری فرودگاه نگهدار تا بهت نگفتم حرکت نکن. همه:اطاعت میشه. اقا محمد.اقا،سوژه و پیدا کردم بفرمایید اینم عکس. _:این که شارلوته.پس انگلستان می خواد با یک تیر دو نشون بزنه. من:اقا تا ما ابنجاییم هبچ کاری نمی تونن بکونن.باید از جنازه ما رد بشن تا به ایران سدمه بزنن. _:باریکلا استاد رسول🤓حالا با این روحیه عالیتون حواست به شارلوت باشه. من:بله چشم🙃 اقا محمد:داوود...خانم اسلامی.شارلوت داره به موقیعت شما نزدیک میشه.یک جوری تقیبش کنین که نفهمه. من حواسم به شارلوت بود...خیلی مشکوک میزد.کمی بعد که دقت کردم فهمیدم یک بمب تو چمدونش داره و میخواد فرودگاه و ببره رو هوا😵:اقا محمد سوژه بمب داره اینم مدرک. _:مرسی رسول خوب شد زود فهمیدی.به داوود،خانم رستمی و خانم اسلامی بگو حواسشون به همه چیز باشه.حتما همکار داره. من:بله حتما.به داوود،خانم اسلامی و رستمی خبر دادم. وضیعتمون اصلا خوب نبود🤕نمی تونم تصفر کنم یک عده ادم بیگناه به خاطر کم کاری ما از دنیا برن. حسین ون و اماده کن.رسول،امیر،خانم قطبی و خانم رستگار ما هم میریم تو موقعیت.علی کجایی بیا جای رسول وایستا.نمی خوام جون مردم تو خطر بیوفته.سعید و خانم رستمی و خانم حسینی برین تو موقعیت سوژه.فرشید به محظ اینکه خانم حسینی را تو موقعیت گذاشتیربرگرد سرموقعیت اولت.تا مطمئن نشدین هیچ کاری انجام ندین.حواساتونو همه جمع کنین.یک اشتباه بزرگ میتونه... همه:باعث خرابکاری های زیادی بشه. امیدوارم رمان تا اینجا براتون خوب بوده باشه.تا پارت ۴ به امید دیدار.
پارت چهارم🌷 سربازان عاشقــــ❤ــ شارلوت فکر مبکنه کیه؟فکر میکنه به این اسونیا میشه ایران و از پا انداخت؟پس ما اینجا چی کاره ایم،کدو که نیستیم.😠رو وطنمون غیرت داریم و نمیزاریم هیچ سدمه ای بهش بزنن. اقامحمد و امیر هم از راه رسیدن.خانم رستگار،خانم قطبی و رسول تو ون بودن. حواسم به موقعیت ها بود که ناگهان چیزی توجه منو به خودش جلو کرد.:رسول!به گمونم همکار شارلوت والر را پیدا کردم.الان عکسشو برات ارسال میکنم. :خیلی ممنون علی.خانم قطبی بی زحمت اطلعات این مرد و دربیارین لطفا. خانم قطبی:اقا رسول!بفرمایید اینم اطلعات همکار شارلوت والر؛سپاستین. من:ممنون خانم.اقا محمد!همکار شارلوت و پیدا کردیم.اسمش سپاستینه.الان عکس و تو موبایلتون ارسال میکنم. :ممنون.بازم یک لحظه ازشون غافل نشین،شاید چند همکار دیگه هم داشته باشن. بعد چند دقیقه. من:چی؟؟؟چیشد؟؟؟فکر کنم سوژه یک و دو دارن عملیاتشونو شروع میکنن.علی به کدوم سمت میرن؟ علی:اقا به سمت سرویس بهداشتی. من:شاید بمب و میخوان اونجا جاگذاری کنن‌.داوود برو دنبالشون.هروقت به چیزی مشکوک شدی به ما اطلاع بده. داوود:چشم اقا. نشسته بودم که اقای عبدی از راه رسید:سلام اقا. اقای عبدی:سلام بشین اوضاع در چه حاله؟ _:اقا فعلا یکی از همکارای سوژه و پیدا کردیم. اقای عبدی:از برنامه خیلی عقبیم.🙄 _:😐اقا حواسمون به همه چیز هست.جونم داوود؟ داوود:علی عکس یکی را برات میفرستم،اطلعات بده بهم. _:باشه😶 داوود عکس یک زن و برام ارسال کرد. _:داوود! داوود:جانم علی؟ _:این خانمه عکسشو ارسال کردی... داوود:سلام عشقم.دلم برات تنگ شده بود لیلا جان.من امروز رسیدم ایران عزیزم.اره امشب حتما میام با پدرت درباره زندگیمون صحبت میکنم.بله...بله... من با تعجب به اقای عبدی نگاه میکردم😳خندمون گرفته بود😐😂داوود؟ داوود:چی شد اطلعات؟ _:لیلا کیع؟؟می خوای بری خاستگاری کی؟؟ داوود:حالا انقدر تو هم گیر نده توی این وضیعت.شارلوت از جلوم رد شد گفتم طبیعی باشم😑 _:خوب بازی کردیا.ان شاءالله با جواب بله برگردی اقا داماد😆 داوود:استغفرالله😬علی اطلعات و میدی یا به استادم بگم؟؟ _:باشه.چرا جوش میاری.ایشونم یکی از همکارای سوژه هستن.درنا زاهدی. داوود:چه عجب🙄ممنون. :اقا رسول!سوژه چمدون و داد به درنا زاهدی. اقا رسول:پس یکی اژ متهم های پرونده،درنا زاهدیه‌. چند دقیقه گذشت... درنا زاهدی چمدون و داد به یک مرد.اطلعات مرد و به دست اوردم. :اقا رسول! درنا زاهدی چمدون و داد به ساعد عامرد.ساعد عامر رفت تو سرویس بهداشتی.فکر کنم دارن عملیات و شروع میکنن. اقارسول:اقا محمد!سوژه بمب و جا گذاری کرده. اقا محمد:بچه شروع عملیات. امیدوارم خوشتون اومده باشه.تا پارت پنج همتونو به پروردگار بزرگ میسپارم🌹
پارت پنجم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ دیدم شارلوت و سپاستین دارن از فرودگاه فرار میکنن به اقا محمد اطاع دادم. اقا محمد:خانم رستگار با فرشید برین دنبال سوژه یک و دو.به صورت نامخصوص تقیبشون کنین.خانم رستمی سوژه سه(درنا زاهدی)را تقیب کنین.سعید سوژه چهار(ساعد عامر)و بپا. رسول بیا تو موقیعت ما باهم بریم برای خنسا کردن بمب.بقیه مردم و از فرودگاه خارج کنین. با رسول رفتیم بمب و خنسا کنیم.رسول:اقا سی دقیقه وقت داریم. _:وقت و از دست نده رسول.خنساش کن.بله خانم حسینی؟خیلی خوبه که همه مردم موقعیت و ترک کردن.بچه ها سوژه ها را دستگیر کنین همین حالا!!!!! رفتم جلو تا ساعد و دستگیر کنم یک مشت زد به صورتم و فرار کرد.اقا محمد من سوژه چهار و دیگه ندارم.فرار کرد. اقا محمد:پیداش کنین... رفتم دنبال سوژه تو راه خانم رستمی و دیدم:اقا سعید!سوژه سه هم از دست دادیم. _:دستتون چی شده خانم رستمی؟ خانم رستمی:چیزی نیست.سوژه شلیک کرد... در همبن لحظه کسی شلیک کرد به سمتمون.ساعد عامر بود.دنبالش کردم. :داوود!ساعد عامر و بگیر. داوود:باشه. سوژه اومد به سمتم.اسلحه و در اوردم.:همنجا که هستی وایستا. ساعد به سمت راست حرکت کرد و جای یک دیواری را نشونه گرفت و بمب پرتاب کرد. علی:داوود تو اون اتاق یک مادر و بچه هستند. داوود:ای واااااای!من رفتم. اقا محمد:داوود وایستا...کجا؟؟؟ من رفتم تو اتاق تا مادر و بچه و نجات بدم.پسر بچه و بغل کردم تا می خواستیم بیایم بیرون بمب ترکید و کل خونه رو سرمون ریخت. :داووووووووود!!!!😱😱😱 تا پارت بعدی شما را با دلشوری هاتون تنها میزارم😎
پارت نهم🌷 سربازان عاشقــــ❤️ـــ هنوز عمل مریم و ستاره تموم نشده،الان نزدیک دو ساعتی شد.امیدوارم حالشون خیلی وخیم نباشه😢 ...(یک ساعت بعد)... اقا داوود بالاخره از خواب طولانی بیدار شدن.:سلام اقا داوود.بهترین الحمدالله؟ داوود:سلام خانم اسلامی.شکر خوبم.دستم درد میکنع🥴 _:چیزی نیس.دستتون فقط دچار شکستگی شده. داوود:پس که اینطور😑مادر و بچه کجان؟ _:مادر بچه پاشون شکسته ولی بچه به خاطر شما هیچ سدمه ای ندیده و سالمه.الان اتاق کناریتونن.شما اینجا بشینین من الان برمیگردم ببخشبد. رفتم و کمپوت و ابمیوه بخرم،که عمل مریم تموم شد و بردنش تو بخش،اما عمل ستاره هنوز تموم نشده😰 رفتم پیش اقا داوود:خب اقا داوود برای اینکه زود خوب بشین بابد ابمیوه و کمپوت بخورین،حالا کدومو اول میخواین؟ داوود:شما هنوز جواب درخواست منو ندادین خانم اسلامی! _:جواب درخواست؟کدوم درخواست؟ داوود:درخواست خاستگاری... من:اقا داوود من قبلا جوابمو بهتون دادم،من هیج علاقه ای به شما ندارم.شما برادر من هستین. داوود:پس تکلیف دل من چی میشه؟ من:اقا داوود من قصد ازدواج ندارم،به شما هم علاقه ای ندارم.عمل ستاره هم تموم شد.من برم سری به بقبه بزنم با اجازتون. از اتاق رفتم بیرون قلبم خیلی تند تند میزد💗،کم مونده بود از جاش دربیاد. بدبخت دلم💔خیلی کسل شدم با این جواب خانم اسلامی💔😔بعد چند دقیقه کسلی اقا محمد و امیر اومدن پیش من. اقا محمد:به به دهقان فداکار.سالمین؟ من:سلام اقا الحمدالله بهترم😔 امیر:داوود چیشده؟کسلی؟ من:حالم خوبه😔 امیر بهم چپ چپ نگاه میکرد بعد حمله کرد طرفم و قلقلکم داد.منم قلقلکی بودم خیلی:امیر نکن🤣امییییر🤣 امیر:داداش من کسل باشه؟مگه من میزارم. من:امیر غلت کردم🤣بس کن🤣 اقا محمد:برم سری به خانوما بزنم.امیر همینطور به تنبیت ادامه بده،شاید از الان به بعد دیگه داوود پنهون کاری نکنه. امیر:چشم اقا😋 من:اقا محمد شما هم😳🤣نکن امیییییر🤣بسهههههههههه🤣 رفتم‌پیش خانم قطبی که حاشون وخیم تر بود و تازه از عمل اومده بودن بیرون.جای پذیرش خلنم اسلامی و دیدم:خانم اسلامی سلام،چرا اینجا نشستین؟ خانم اسلامی:سلام اقا یکم کسل شدم رو صندلی نشستم چطور؟ من:شما برین سازمان‌.خانم حسینی و سعید هستن اینجا.برین گزارشتونو بدین رسول بعد برین خونع استراحت کنین.فردا خیلی کار داریم😊 خانم اسلامی:بله چشم خسته نباشین.خدافظ من:سلامت باشین.شبتون خوش. رفتم تو اون اتاقی که خانم قطبی بیهوش بودن.دیدم رو یک زن ملافه سفید کشیدن‌.با دقت که به انگشتر زن که از تو ملافه بیرون اومده بود نگاه کردم.انگشتر خانم قطبیه😨 :یاااااا ابواااااالفضللللللللل😱😱خاااااانممممم قطبییییییی😨😱 تا پارت بعدی همتونو به خدای بزرگ میسپارم.
پارت دهم🌷 سربازان عاشقــــ❤️ـــ یا ابوووااااالفضلللللللل😨خااااااانممممممم قطبیییییییی😱😨 پرستار:بله اقای محترم؟ _:من برادر این خانمم پرستار:واقعا😳تسلیت میگم بهتون.ان شاءالله غم اخرتون باشه😓 شروع کردم به گریه کردن😭 پرستار:خانم یعغوبی!جنازه ستاره قطبی زاده بگو ببرن سردخونه. تا این جمله را شنیدم رفتم پیش پرستار:اسم این مرحوم چیه؟ پرستار:ستاره قطبی زاده.مگه شما برادرشون نیستین؟ _:پس خانم ستاره سادات قطبی کدوم اتاقن؟ پرستار:ته راه رو سمت راست. _:اها خیلی ممنون. پرستار:اقا!خواهرتون پس چیکار کنیم؟ _:اشتباه شد.خواهرم نیستن.خواهر من ته راه رو سمت راست خوابیدن😁 از جای در اتاق اقا داوود داشتم عبور میکردم که برادرمو دیدم که با اقا داوود میخندن.من هنوز به امیر نگفتم اقا داوود ازم خاستگاری کرده،راستش میترسم که دوستیشونو به هم بزنم. نمی دونم چرا هرموقع پیش اقا داوودم قلبم تند تند میزنه،همیش تپش قلبام از همون موقعی شروع شد که پام به سایت باز شد،از همون اولین باری که اقا داوود و دیدم،یهو حس عجیبی بهم دست داد. از بیمارستان رفتم بیرون. رفتم پیش خانم قطبی.ته راه رو سمت راست،فکر کنم دیگه تا اخر عمرم این جمله رو فراموش نکنم😅😂 خداروشکر حالشون خوبه.بعد رفتم پیش خانم رستمی.ایشونم حالشون از من بهتر بود.:به به.جمع همکارا جمعه جمعه.فقط ما زیادیم دیگه. سعید+خانم رستمی:سلام اقا _:سعید به دهقان فداکار سرزدی؟ سعید:نه اقا الان میرم.خدافظ. سعید رفت._:خانم رستمی!قزیه شما و سعید تمومه دیگه؟ خانم رستمی:اقا نه هنوز.نازه باید بیان برای جلسه اول. _:اگخه مشکلی هست رو برادر بزرگ شاداماد حساب کنیدا😁 خانم رستمی:چشم حتما☺️ _:شبتون خوش. با داوود کلی خندیدیم.سعید از راه رسید:یا خدا😱چرا قرمز شدین؟ من:سعید جان نبودی با داوود گفتیم و خندیدیم😆 سعبد:خب از اول بگین منم بخندم خب.🙁 داوود:نه سعید جان شما اخراش رسیدی،باید الان غم و غصه هامونو بگیم و گریه کنیم😂 سعید:به ما که رسید غم و غصه دبگه😕 داوود+من:واااای خداااا🤣🤣 سعید:درد😒منو باش اومدم حالتو بپرسم. داوود:من حالم به لطف رفیقم خوبه😝 من:نوکرتم😘 سعید:حسودیم شد بی معرفتا. من:نه سعید جان،حسودیت نشه داداش.بیا بغلم😎 سعید😍😍😍 تا پارت بعدی همتونو به خدای بزرگ میسپارم🌷
پارت دوازدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ از اتاق اقای عبدی اومدم بیرون.خانم اسلامی و دبدم:سلام.خوبین بقیه خوبن؟ خانم اسلامی:سلام اقا رسول.بله همه خوبن. _:اها.گزارشتون و نوستین بدین به من ممنون. خانم اسلامی:بله چشم رفتم نشستم سرجام،باز تلفن زنگ خورد:بله بفرمایید؟ ناشناس:سلام من از اگاهی تماس میگیرم _:بله؟اتفاقی افتاده؟ ناشناس:شما محمد رهبانی میشناسین؟ _:بله برادرمن.چطور؟ ناشناس:چند دقیقه پیش جنازه مرحوم محمد رهبانی را جلوی ی بیمارستان پیدا کردیم.تصادف کردن.متاسفم. _:یاااااا خدااااا😨😱کجا؟ ناشناس:عرض کردم خدمتتون.جلوی بیمارستان. شروع کردم به اشک ریختن😭😭 :وااای خداایااا😆چه سریع هم بغز کرد😆😂 داوود:دلم درد گرفت🤣 سعید:هیییس.ساکت🤫صداتونو میشنوه😡🤫 رفتم پیش دهقان فداکار.از دم در نگاشون میکردم،کپ کرده بودم. از دوباره دارن سربه سر کی میزارن که ابنجوری خودشونو نگه داشتن😳😑 گزارشم تموم شد رفتم بدم به اقا رسول که دیدم اقا رسول دارن گریه میکنن😳 :چیزی شده اقا رسول؟ اقا رسول:تلفن😭...تلفن😭... تلفنو از دستش گرفتم:بله بفرمایید؟ ناشناس:سلام خواهر.من از اداره اگاهی تماس میگیرم.اقا محمد رهبانی چند دقیقه پیش جلوی ی بیمارستان تصادف کردن و متاسفانه به رحمت خدا رفتن.تسلیت میگم خواهرم. _:اقااااا محمددددد😨😱 بغز کردم...😰 کلا شوخی بچه ها را فهمیدم.رفتم جلو:سلام حالتون چطوره؟ امیر:اقا لطفا ساکت🙏🤫 _:سکوت کنم که سربه سره سوژه قدیمیتون بزارین.گوشی و بده من سعید. گوشی و از سعید گرفتم‌.:الو سلام☺️ خانم اسلامی:اااه😳سلام اقا محمد.مگه شماااا😵؟ _:من زندم.صحبح و سالم.😀این یک شوخی بیمزه بچه ها بود با استاد رسول خانم اسلامی:اقا رسول...اقا محمده...میگه این یک شوخی بیمزه بچه ها بود با شما. رسول:یعنی چیییی😧گوشی و بدین به من.الو؟ _:سلام استاد رسول.بنده فکر میکردم باهوش تر از این حرفا باشی. رسول:من باور نمیکنم😐 _:باش.تماس تصویری میگیرم جواب بده. رسول:باش😶 گوشی و غط کردم و با گوشی خودم با رسول تماس گرفتم و جواب داد... تا پارت بعد همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍❤️
پارت سیزدهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ــ _:سلامی دوباره.😁 رسول:سلام اقا😳پس اون بچه هایی که میگفتی با من شوخی کردن کجان؟ _:اها.البته فکر نکنم تا اون موقع زنده بمونن تا تلافی کنی😂اینجان گوشی و به سمت بچه ها گرفتم.سعید افتاده بود رو زمین🤣...داوود رو تخت بود و بالشت و گذاشته بود رو صورتش🤣...امیرم از کنار تخت گرفته بود و از خنده قرمز شده بود🤣 رسول:اقا...😳اونجا چه خبره؟ سعید:🤣خوش خبر سلامتی😂تو چه خبر از قیافت؟🤣 رسول:درد😒منو ساده فرض کردین؟ امیر:واااای خداااای من🤣خودشم میگه ساده😐🤣وای دلم...دلم درد گرفت🤣 رسول:دارم باهاتون😏💪 من:خب رسول جان.من باید برم خونه.دیرم شده حسابی.خدافظ. رسول:باشه اقا.خداپشت و پناهتون❤️ :اوووه اوووه چه سوتی دادم🙄 خانم اسلامی:اقا رسول گزارش امروز.من برم خونه با اجازتون. _:اها بله.ممنون. وقتی خانم اسلامی رفت کمی عرق کردم.اخه میترسیدم بی ابرو شم جلو بچه ها😓 اووووف😪خدارو شکر به خیر گذشت. بعد از این شوخی بیمزه،همه نخد نخد کردیم بجز خانم حسینی و سعید.چون باید مراقب دهقان فداکار و خانم قطبی باشن. خانم رستمی و رسوندم خونشون.رسیدم خونه.:سلام مامان بزرگ.سلام باباجون❤️ مامان بزرگ+بابا:سلام _:من برم لباسامو عوض کنم بعدا میام شام بخوریم😋زهرا نیومده؟ بابا:چرا اومده.بالا تو اتاقش🙂 من رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم.میخواستم موهامو شونه کنم که زهرا از راه رسید:سلام داداش خسته نباشی.وقت داری؟ _:به به زهرا خانم.عقور بخیر.بله الان وقت ازاده.بفرمایید. زهرا:داداش من راجب یک مسئله ای میخواستم باهات صحبت کنم. _:خوب بگو.سرپاگوشم. زهرا:خوب راستش چجوری بگم...من یک خاستگار دارم یعنی تازه نیس قدیمیه‌.بهت نگفتم چون میترسیدم رابطتتون از هم بپاشه. _:بین من و کی؟؟چی را به هم بزنی؟؟کامل بگو. زهرا:دوستیتون...خاستگارم داوود افشاره. من خشمینانه به زهرا نگاه میکردم😠 زهرا:عصبانی شدی😨داغ نکن دیگه... _:این فوقولادست😉چه خوب پس رفیقم میخواد زن بگیره اونم توو😁من مخالفتی ندارم فقط میمونع نظر عروس خانم و بابا و مامان بزرگ😃 زهرا:یعنی الان عصبانی نیستی؟؟راضی راضی؟؟😳 _:فیک فیک.راضی.نظرت؟ زهرا:من نظری ندارم‌.دوستته...جای برادر نداشتته...من مث تو میدیدمش...پسر خوبیه...فقط نظر بابا هرچی باشه نظر منم همونه. _:ان شاءالله که خیره خواهر جون😍بلند شو ک مامان بزرگ الان صدا میکنه. زهرا:کاش الان مامانم بود😔جاش خالیه.دلم خیلی براش تنگ شده😭 _:دو خوشبخت بشی...مامانم اون دنیا روحش شاده‌بلند شو زهرا جان😍 چشمامو باز کردم👀 تا پارت بعدی همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍❤️
پارت چهاردهم🌷 سربازان عاشقـــــ❤️ـــ چشمامو باز کردم👀نرگس بالا سرم بود. نرگس:سلام ستاره جان خوبی؟ _:سلام ممنون خوبم.از کی خوابیدم؟ نرگس:نزدیک پنج ساعته.هممونو نگران کردی. _:واقعا متاسفم.شرمنده😔 نرگس:نه عزیزم دشمنت شرمنده.حالا چی میخوری؟ _:میل ندارم.سوژه چی شد؟ نرگس:انگاری درنا زاهدی با یک سوژه جدید فرار کرده.اسم سوژه جدید یاشا فشاییه.اقا رسول دوربین های فرودگاه و چک کرد و اطلعات و به دست اورد.اقا شهیدی هم از زیر زبون ساعد عامر یک چیزی کشسد بیرون.اونم اینه که یک خواهر داره اسمش سادیایه همدستش.اگه سادیاعامر را دستگیر کنیم با یک تیر دو نشون زدیم😎 _:یعنی اطلعات بیشتری به دست میاریم😉 نرگس:دقیقا.حالا که دوتا خبر خوب بهت دادم تو هم قول بده چیزی بخوری.من برم کمپوت بخرم. _:زحمتت میشه. نرگس:نه بابا چه زحمتی❤️ ساعت دو نصفه شب رسیدم سازمان.همه جام درد میکرد.:سلام استاد خوب و مهربون😁 رسول:سلام زینب خانم.خسته نباشی. _:سلامت باشی.به دوربین های فروشگاه که روبه روی سفارت بود وصل شدی؟ رسول:اوم دارمشون.نگران نباش.راستی به شوهرت یک زنگ بزن مرد و زنده شد امروز😂 _:اره راست میگی😅گوشیم امروز ترکید انقدر زنگ خورد😂شب بخیر رسول:شب تو هم بخیر. ...هشت صبح روز بعد... رفتم سازمان.رسول رو میزش خواب بود:رسول...رسول جان...استاااااد... رسول:بله اقا.سلام صبح بخیر _:صبح تو هم بخیر.فرشید کو؟ رسول:اقا فرشید ساعت پنج اومد سارمان الان مث خرسا خوابیده😂من رو سپاستین سوارم.سعید زنگ زد امروز داوود و مرخص میکنن.خانم رستگارم دنبال شارلوته.اخه ساعت شیش از سفارت زده بیرون‌.سپاستینم از خونع بیرون نیومده.داوود مرخص بشه میریم دنبال خواهر ساعد عامر که به درنا زاهدی و یاشا فشایی دست پیدا کنیم. _:رسول یکم نفس بکش.خفه میشیا خدایی نکرده😂 رسول:چشم اقا😬 تا پارت بعد همتونو به خدای بزرگ میسپارم😍❤️
بعضی سایت های خبری و رسمی و غیر رسمی شروع کردن یه سری متن ها رو نوشتن علیه گاندو و منتشر کردن که توی اسلاید دوم این پست میتونین یک نمونه شو ببینین... در این باره باید بگم کی گفته گاندو باعث دوقطبی شدن مردم شده وقتی اتفاقا مردم بیشتر با دولت یکدست و یکرنگ شدن و بیشتر به ایران افتخار میکنن؟🙂 کی گفته گاندو دو ماه قبل از انتخابات ساخته شده ؟ دو سال پیشش مگه گاندو ۱ رو نساخته بودن؟؟ اگه قصد تخریب روحانی بود که والا همه خبر دارن از کار های ایشون🙂😐 کی گفته عضو وزارت اطلاعات شدن به ضرر کشوره ؟ هر جوونی دوست داره دنبال علاقه خودش بره به کسی هم ربطی نداره! حالا یه سری ها از انتخاب قبلی و تحقیقات قبلی میرن و یه سری ها هم بعد دیدن گاندو فهمیدن علاقه شون چیه😌❤️ هیچوقت بیشتر شدن جوونای فداکار مون به ضرر کشورمون نیست!:) این حقه ی دشمنه ؛ چون گاندو داره خیلی از واقعیت ها رو روشن میکنه تا ما با واقعیت رو به رو بشیم. کی گفته اصلاح طلب واصول گرا ؟ وقتی در حال حاضر کل جامعه رو انقلابی ها گرفتن:) ! قابل توجه آقای روحانی، برادرشون، و همچنین بقیه🙂 آقای روحانی فکر می‌کنه میگذریم از گذشته مون که تباهش کرد...! پشت گاندو می‌مونیم تا آخرش⁦🤞🏻⁩⁦❤️⁩ هر کس با ما موافقه لطفا از این کسایی که میگن امضا کنین حمایت نکنین و امضا نکنین اگه با ما هستین:) (جهت دریافت کپشن و ویدیو به دایرکت پیام بدید) ߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷𖦹߷ @raisi_org @gando_sereial @mojtaba_amini110 @javadafshar_ja @fars_news
به نام خدا💖 تلخــ💔ــی و شیرینــ❤️ـی زندگــ💍ـی پارت هفتم🌷 داشتیم شام میخوردیم که یکی با سنگ شیشه خونمونو شکست.💥 زهره:این دیگه چه دیوونه ای بود🤭 من و اقامحمد و داوود رفتیم پایین. داوود:کسی نیس اینجا که😐 اقامحمد:هر کسی که هست...انگار ی کینه ای به دل داره رفتیم بالا. عطیه:محمد جان کی بود؟ اقامحمد:نفهمیدیم کی بود فرار کرد☹️ ذهنم خیلی درگیر بود. خوب عطیه جان،عزیز بریم دیگه دیر وقته رسول:نه اقا کجا.تازه ساعت یازدست. _:برو بخواب پهلوان.فردا اضافه کاری داری😎 هستی:یکم دیگه بشینین دیگه _:نه دیگه هستی خانم به شما زحمت دادیم بریم فردا کار داریم. عطیه:بریم دیگه محمد جان☺️ رفتیم پایین و نشستیم تو ماشین. امیرحسین:اااه اقا لاستیکتون پنجره😶 عطیه:چرا پنچر باشه محمد جان😟 _:نمیدونم عزیزم😕وایستا نگاه کنم. از ماشین پیاده شدم که لاستیک و نگاه کنم یک دفعه یکی با سنگ زد به شیشه ماشبن و همه ریز شیشه ها ریخت رو عزیز😱 عطیه:عزیز خوبی؟😨 عزیز:من حالم خوبه اون کیه زد به ماشین😥 یک نفر و دیدم که داره فرار میکنه._:وایستا کاریت ندارم. رسول و داوودم پشت سر من اومدن.رفت تو کوچه بمببست. _:تو کیی؟از جون رسول و زندگیش چی میخوای؟ ناشناس:از جون داداشت چیزی نمیخوام.من خودتو میخوام. _:با من چیکار داری؟ یک دفعه رفت جلوی نور صورتشو دیدم_:بهار😳 بهار:اومدم زنوگیتو بگیرم،همونطور که زندگیمو ازم گرفتی😠 اقامحمد........ دیگه نمیگم بقیش باشه برای فردا😉
به نام خدا💖 تلخــ💔ـی و شیرینــ❤️ــی زندگــ💍ـی پارت هشتم🌷 :چی میگی دخترم؟ بهار:من دختر تو نیستم😠بابای من پنج ساله پیش مرده.وقتی من ۹ سالم بود بابام مرد😠مامانم هم مادر بوده هم پدرم.اون موقع ها خیلی دلم برات تنگ میشد ولی الان نه.تازه فهمیدم با زندگی مامانم چیکار کردی😤 _:اینا را همه مامانت بهت گفته🤨 بهار:هر کی گفته که گفته‌ برات چه ارزشی داره😠مامان دست گلمو به یک زن بی مس فروختی😬 _:داری درباره عطیه زود تصمیم میگیری🤭بهار تو درباره گذشته هیچی نمیدونی😕 بهار:چرا من همه چیزو میدونم😏شمایین که دارین منو بچه فرض میکنید😡 _:خوب باشه.عصبی نشو😐چرا نیومدی سراغ خودم؟اومدی سراغ عطیه و عزیز؟چرا روز تولد رسول🤨 بهار:میخواستم با خاک یکسانت کنم فرمانده😏حالا رامو باز کن میخوام برم _:باشه برو.اما یادت باشه بهار مامانت داشت زندگیمونو نابوت میکرد نه من😕 بهار:برو کنار وایستا باد بیاد😏 بهار رفت.خیلی بزرگ شده.خوبه،گوهر خوب گوششو پر کرده😒ولی بازم خدایا شکرت🙂 داوود و رسولم از راه رسیدن با نفس نفس. داوود:رسول اقا محمد اونجاست.وااای خدااا🤕 رسول:اقاپس کو🤕 _:دیر اومدین رفت😶 رسول:وااای خدااا😫داوود خسته شدم😖 داوود:منکه از تو خسته ترم😣 _:بلند شبن.خسته نباشین دلاوران.بریم پیش خانوادتون🙃 رفتیم پیش خانواده. عطبه:پس چی شد محمد😟 _:حالا بعدا بهتون میگم.عزیز خوبی؟ عزیز:خوبم مادر.تو خوبی؟ _:منم خوبم.باید با تاکسی بریم. داوود:نه اقا.تاکسی چیه؟مگه من مردم؟بیاین با من بریم. عطیه:نه اقاداوود زحمتتون میشه داوود:چه زحمتی شما رحمتین.😌داریم میریم خونه شما هم میرسونیم.بفرمایید. ستایش:(خواهر داوود)عزیز،عطیه خانم بفرمایید☺️اقامحمد شما حلو بشینین. وحید:پس داوود جان شما برین من با تاکسی میام🙄 داوود:فکر نکنم تاکسی به دردت بخوره.پشت ما فرار کن😁میخوای مسابقه دو بزاریم😂 وحید:برو مزه نریز با نمک😉 اقا محمد اینا را رسوندیم خونشون و ما هم رسیدیم خونع. ستایش:داداش داوود.چرا پس داداش نیومد ؟ _:الاناست پیداش بشه. ستایش:اخه ما یک ساعته رسیدیم خونه اما داداش نیومده🙁 _:حتما تاکسی ویدا نکرده داره پیاده میاد.نگران نباش😊 ساعت دو شد..... _:واقعا چرا نیومد😥 تا پارت بعدی بوووووس😘