#روایــتآشـپزخانہمقاومت
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻مثل همیشه خونه عزیز شلوغ بود و نمیشد حریف سر و صدا ها و کل کل بچه ها شد.
کوچیک تر از همه بود و خیلی هم وروجک!
بچه های دیگه رو صدا زد و گفت: "آااااخ جووووون میخوایم آش بپزیم!!!"
بچه ها اومدن پیش مامان بابا ها و تا ته و توی قضیه رو در نیاوردن ول کن نشدن.
یکی از بچه ها که بزرگتر از بقیه بود گفت:" بچه ها یه فکری به ذهنم رسید!"
رفت توی آخرین اتاق خونه و کیسه پارچه ایِ زیپ دار رو آورد. همون که عزیز همیشه موقع خیاطی میذاشت کنار دستش و دکمه ها و منجوق ها و مروارید هاشو ازون تو پیدا میکرد...
رفت توی آشپزخونه و با عزیز یه صحبت ریزی کرد و با یه ایول از ته دلش فهمیدیم که هرچی بوده تاییده رو از عزیز گرفته...
سر از کاراشون در نیاوردیم، عصر که شد دیدم اون وروجک از اتاق دوید بیرون و گفت :"تموم شد تموم شد!بریم اینا رو بدیم به بچه های فلسطین!"
کنجکاویم دیگه امونم رو برید و رفتم کنارشون.
دیدم چند تا دستبند درست کردن.
پرسیدم:"اینا برا چیه بچه ها، برا کی درست کردیدشون؟!"
کوچولو گفت: " میخوایم بدیم به بچه های غزه! شما بهشون آش بدید ماهم دستبند! 😍"
تازه فهمیدم ماجرا رو...
ذوق تو چشماشون حال دلمو خیلی سبز کرد...
دنیای بچه ها پاک ترین دنیاست.
این محبت و قلبای پاک، تقدیم به تمام بچه های فلسطین ! :)❤️🩹🌱
#آشپزخانه_مقاومت_یزد
🆔 @ashpazkhane_moqavemat