یک عمر گفتند فلانی کدبانوست...
ساعت از ۳ سحر هم گذشته بود.
۲۰ ظرف دسر را داخل یخچال جا داد.
هویج ها را شست.
پیازها را دم دست گذاشت.
حساب و کتابش را روی کاغذ نوشت.
آخرین قلپ از دمنوش بِهَش را که حالا دیگر یخ شده بود نوشید.
تک چراغ کم نور بالای گاز را خاموش کرد.
چند تا ساعت کوک کرد تا برای نماز صبح خواب نماند.
سری به بچه ها زد و روی آنها را کشید تا درخواب یخ نکنند.
مادر خیلی خسته بود.
خیــــــــلی
میهمان نداشت.
اصلا رسم نداشت برای میهمان چند مدل غذا بپزد.
عقیده داشت میهمانی را باید ساده گرفت، تا رفت و آمد راحت شود.
اما حالا تا نزدیک صبح مشغول پخت چند مدل غذا و دسر بود.
میهمان نداشت.
اما
این همه غذا و دسر را درست کرده بود
تا ببرد برای غرفه ی فروش محصولات خانگی به نفع جبهه مقاومت.
با خودش فکر کرد
ان شاالله به زودی، آقا جانمان که ظهور کنند، شاید نتوانم از فرماندهان یا حتی سربازان لشگرشان باشم،
ولی
بگذار خودم را نشان بدهم
یک عمر گفتند فلانی کدبانوست،
به چه کاری می آید؟
بگذار امام زمانم ببیند که آشپزخانه ام، شده #آشپزخانه_ی_مقاومت
بلکه
آقا؛ مرا هم حتی شاید
به عنوان سرآشپز
در آشپزخانه ی حضرتی بکار گرفتند.
و مادر با همین خیال شیرین
هنوز سرش به بالش نرسیده
چشم هایش گرم شد؛
تا فردا باز هم با انرژی فراوان،
آشپزخانه ی خانه شان را آشپزخانه ی مقاومت کند.
✍🏻 مامانبانو
ــــــــــــــــــــــــــ
🔻| روایت آشپزخانه مقاومت
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎|ایتا|بله