آشپزخانه مقاومت
یه کاسه آش ده دلاری
🔻روز سه شنبه بود کارهای بچه هارو
راست و ریست کردم تا بعد از ظهر خودمو به بازارچه برسونم تصمیم داشتم این بار هر جور شده به کمک دوستان بروم و از طرفی دختر نوزادمو توی این سرمای پاییز باید با کالسکه میبردم و چند ساعتی تو حیاط مسجد میموندیم و حتما بچه ها بی تابی میکنن
وای خدای من یعنی دووم میارم ...
خلاصه دلمو به دریا زدمو و وسایلو جمع کردم و با کالسکه همراه بچه ها راهی مسجد شدیم.
چه فضای جالبی
فضای دنیایی خرید و فروش در کنار معنویت مسجد رنگ باخته بود و دیگر بویی از دنیا نداشت و ازجنس مقاومت بود
میزها کنار هم گذاشته شده بودن سروصدای بچه ها و همهمه ی بازار و صدای دلنواز دعا از بلندگوهای مسجد...
دوستانم رو دیدم همگی با بچه های کوچیک....
وای خدای من همسایه عزیزم با نوزادش تو بغل ..
اون که بچه اش از دختر من کوچیک تره ..
همش سه ماهشه...
همه با انگیزه مشغول فروش آش و غذاهای جورواجور با همون انگیزه مادرانمون در دوران جنگ تحمیلی تو پشت جبهه ها....
منم روحیه ام دوبرابر شد.
پشت یکی از میزها قرار گرفتم و شروع کردم به فروختن آشها و ساندویچ ها
بعد تصمیم بر این شد که مقداری از آش ها بیرون از شهرک برده بشه
خودم داوطلب شدم
گفتم: من آشهارو می برم برای فروش...
انگار دیگه خستگی رو نمیفهمیدم...
با همسرم همراه همیشگیم و بچه ها بعد از اینکه یه تعدادی آش پشت ماشین گذاشتیم به سمت میدون رفتیم تا آشها رو به نفع مقاومت بفروشیم
ولی امان از طعنه ها ...
نه مثل اینکه اینجا کاسب نیستیم...
باید فقط این آشهارو به فروش برسونیم ...
دارن سرد میشن حالا باید چه کرد...
به همسرم گفتم بریم سمت محلاتی اونجا فضا بهتره...
آشهارو جمع کردیم و راه افتادیم..
کنار بازار محلاتی ایستادیم پسر کوچیکم داد میزد آش برای مقاومت.....
خداروشکر اینجا دیگه خبری از طعنه نیست...
یه کم صبر کردیم تا مردم به سمتمون بیان و خرید کنن الحمدلله استقبال شد...
یک ساعتی ایستادیم
تو این فاصله
یه خانمی اومد جلو پول آش رو داد ولی آش رو نگرفت گفت بفروشیدش...
پسرم یه ظرف آشو برداشت که به کسی بده ،با دستای کوچیکش آش کج شد و داشت میریخت اون آقا گفت اشکال نداره اگه بریزه ،از دست بچه بگیری صفاش بیشتره..
دیگه هوا داشت سرد میشد ..
وای مهرسای سرماخورده ی من دیگه طاقت نداره گفتیم جمع کنیم دیگه جای موندن نیست ...
در حال جمع کردن
یه خانم و آقایی از کنارمون رد شدن به خانمه گفتم آش برای کمک به مقاومت نمیخرید؟
خانمه گفت ما دیروز آش خریدیم.
آقایی که کنارش بود اومد جلو و یه کاسه آش برداشت و برد گذاشت تو ماشین...
دوباره به سمتمون اومد و گفت : برای مقاومت بود درسته؟
و گفت : این اسکناس ده دلاری رو بگیرید .
این پول از اون سر دنیا اومده تا خرج مقاومت بشه
.
.
.
انگار خستگی جفتمون دراومد....
انگار اون اتفاقی که باید می افتاد افتاد...
و دیگه بقیه اش مهم نبود ...
#آشپزخانه_مقاومت
#نهضت_مادری_نوبنیاد
🆔 @ashpazkhane_moqavemat