هنوز پا روی ایوان نگذاشته بودم که در اتاق باز شد ؛
مادرم در چهارچوب در ایستاد ، بقچهای را پرت کرد طرفم ؛
بقچه افتاد جلوی پایم.
صدایش بلند و خشمگین و آمیخته با بغض بود :
لباسهایت را بگیر و از اینجا برو ایوب ، برو که نمیخواهم ببینمت.
پرسیدم کجا مادر؟!
باید میپرسیدم چرا مادر...؟
چرایش را اما میدانستم ؛
حدسم درست بود.
هیچ چیز نمیتوانست مادرم را چنین کینه توز کند؛
با این حال خودم را زدم به آن راه.
یعنی شتر دیدی ندیدی"
دوباره پرسیدم چه شده مادر ؟
این کارها برای چیست؟
ادامه دارد...
#برشی_از_کتاب
#وسوسه_های_ناتمام
@asiladot
#سلامبرابراهیم📚
هيچكس نفهميد آن شب چه اتفاقي افتاد! در آن سجده عجيب، چه چيزي
بين آنها و خداوند گفته شد؟ اما دقايقي بعد ابراهيم به سمت چپ نيروها كه
در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت!
پس از طي حدود يك كيلومتر به يك خاكريز بزرگ ميرسد. زماني هم
كه به پشــت خاكريز نگاه ميکند. تعداد زيادي از انواع توپ و ســلاح های
سنگين را مشاهده ميکند.
نيروهــاي عراقي در آرامش كامل اســتراحت ميكردنــد. فقط تعداد كمي
ديده بان و نگهبان در ميان محوطه ديده ميشــد. ابراهيم سريع به سمت گردانبازگشت.
ماجرا را با علي موحد در ميان گذاشــت. آنها بچه ها را به پشــت خاكريزآوردند. در طي مســير به بچه ها توصيه كردند: تا نگفته ايم شليك نكنيد. درحين درگيري هم تا ميتوانيد اسير بگيريد. از سوي ديگر نيز گردان حبيب به
فرماندهي محسن وزوايي به مقر توپخانه عراق حمله كردند.
آن شــب بچه ها توانســتند با كمتريــن درگيري و با فريــاد الله اکبر و ندای
يازهراسلام اللهعلیها توپخانه عراق را تصرف كنند و تعداد زيادي از عراقي ها را اســير بگيرند. تصرف توپخانه، ارتش عراق را در خوزستان با مشكلي جدي روبرو
كرد. بچه ها بلافاصله لولههاي توپ را به سمت عراق برگرداندند. اما به علت
نبود نيروي توپخانه از آنها استفاده نشد.
توپخانه تصرف شد. ما هم مشغول پاكسازي اطراف آن شديم. دقايقي بعد
ابراهيم را ديدم که يك افسر عراقي را همراه خودش آورد!
ادامه دارد...
#برشی_از_کتاب
#شهید_ابراهیم_هادی
@asiladot