eitaa logo
مسجد امام حسن عسکری ع
280 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
11.5هزار ویدیو
149 فایل
این کانال باهدف ترویج فرهنگ دینی اسلامی(مشاوره،تربیتی،احکام،اجتماعی،زندگی و.....)فعالیت میکند،لطفا مارا تبلیغ کنید، @masuodi ایدی مدیر جهت انتقادوپیشنهاد
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام حسن عسکری ع
⭕️ دود مشکوک #داستان_فکت 🔸 قسمت اول👇 🔻آوا موهای قرمز آتشینش رو توی یه دم اسبی گنده جمع کرده بود و
⭕️ دود مشکوک 🔸 قسمت پنجم👇 🔻پیروزی آوا و سام بر صنعت دخانیات، تنها آغاز راهی طولانی بود. آنها به سمبل مبارزه برای سلامت و عدالت تبدیل شده بودند. دعوت‌ها برای شرکت در کنفرانس‌ها و همایش‌های بین‌المللی از سراسر جهان به سمت‌شان سرازیر شد. آن‌ها در این رویدادها، تجربیات خود را با فعالان اجتماعی دیگر به اشتراک گذاشتند و به آن‌ها الهام بخشیدند. 🔺اما آوا و سام به این موفقیت‌ها قانع نبودند. آن‌ها می‌دانستند که هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن وجود دارد. آنها تصمیم گرفتند یک سازمان غیرانتفاعی تاسیس کنند تا به جوانان کمک کند تا از دام اعتیاد به سیگار و سایر مواد مخدر رها شوند. این سازمان با برگزاری کارگاه‌ها، مشاوره‌ها و کمپین‌های اطلاع‌رسانی، به جوانان آگاهی لازم را می‌داد تا بتوانند انتخاب‌های سالم‌تری داشته باشند. 🔻در همین حال، آوا و سام به دنبال راه‌هایی برای کاهش تولید و فروش محصولات دخانی در سطح جهانی بودند. آنها با همکاری سازمان‌های بین‌المللی، فشار زیادی را بر دولت‌ها و شرکت‌های دخانیاتی وارد کردند. نتیجه این تلاش‌ها، تصویب قوانین سختگیرانه‌تر در بسیاری از کشورها بود که تولید و فروش سیگار را محدود می‌کرد و تبلیغات آن را ممنوع می‌کرد. 🔺آوا و سام هرگز فراموش نکردند که چه چیزی آن‌ها را به این مبارزه کشاند. آن‌ها می‌خواستند که همه مردم بتوانند زندگی سالم و طولانی داشته باشند. آن‌ها می‌خواستند که دنیا جایی بهتر برای زندگی باشد. 🔻سال‌ها گذشت و آوا و سام به افراد بسیار تاثیرگذاری در جامعه تبدیل شدند. آن‌ها به عنوان الگو برای نسل‌های آینده شناخته می‌شدند. آنها ثابت کردند که حتی یک نفر هم می‌تواند با تلاش و پشتکار، تغییر بزرگی ایجاد کند. پایان 📚 ======================= ⚠️ این داستان، برگرفته از کتاب «ناگفته‌های صورتی» اثر است که می‌توانید برای دریافت آن به اینجا مراجعه کنید. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ @askari_masjed1
⭕️ آزمایشگاه همدلی 🔻در یک دبیرستان عجیب و غریب به نام «مدرسه علوم عجیب الخلقه»، گروهی از دانش‌آموزان کنجکاو به نام‌های آنا، بن و سارا تصمیم می‌گیرند یک آزمایش علمی عجیب و غریب انجام دهند. آنها می‌خواهند بفهمند آیا لباس‌هایی که می‌پوشیم روی احساسات دیگران تأثیر می‌گذارد یا نه؟ 🔺آنا که همیشه به مُد علاقه داشت، می‌گوید: «من مطمئنم که اگر لباس‌های خیلی کوتاه و براق بپوشم، همه به من توجه می‌کنند و شاید حتی کمی حسودیشان بشود!» 🔻بن که عاشق آزمایش‌های علمی است، با اشتیاق می‌گوید: «من یک نظریه دارم! شاید اگر لباس‌های خیلی تنگ و چسبان بپوشیم، مردم فکر کنند ما قوی‌تر هستیم و به ما بیشتر احترام بگذارند!» 🔺سارا که کمی محتاط‌تر است، می‌گوید: «من فکر می‌کنم همه این‌ها خیلی ساده است. شاید بهتر باشد یک آزمایش علمی دقیق‌تر انجام دهیم». 🔻پس از بحث و گفتگوی زیاد، آنها تصمیم می‌گیرند یک آزمایشگاه کوچک در انباری مدرسه راه بیندازند. آنها یک مانکن را با لباس‌های مختلف می‌پوشانند و از دانش‌آموزان دیگر می‌خواهند که به آن نگاه کنند و احساساتشان را بیان کنند. 🔺در اولین آزمایش، آنها مانکن را با یک لباس شنا بسیار تنگ و براق می‌پوشانند. سپس، از دانش‌آموزان می‌خواهند که به مانکن نگاه کنند و به سؤالاتی مانند «آیا به این شخص احساس همدلی می‌کنید؟» و «آیا فکر می‌کنید این شخص قوی است؟» پاسخ دهند. 🔻نتایج آزمایش بسیار عجیب بود! اکثر دانش‌آموزان گفتند که به مانکن با لباس شنا احساس همدلی نمی‌کنند و فکر می‌کنند این شخص فقط به ظاهر خود اهمیت می‌دهد. 🔺آنا، بن و سارا بسیار شگفت‌زده شدند. آنها تصمیم گرفتند آزمایش دیگری انجام دهند. این بار، آن‌ها مانکن را با یک لباس ساده و راحت پوشاندند. نتایج این آزمایش کاملاً متفاوت بود. اکثر دانش‌آموزان گفتند که به مانکن با لباس ساده احساس همدلی بیشتری می‌کنند و فکر می‌کنند این شخص مهربان‌تر و قابل اعتمادتر است. 🔻آنا، بن و سارا با هیجان به هم نگاه کردند. آنها فهمیده بودند که لباس‌ها واقعاً می‌توانند روی احساسات دیگران تأثیر بگذارند. آنها همچنین متوجه شدند که این موضوع بسیار پیچیده‌تر از چیزی است که فکر می‌کردند. 🔺در پایان، آنها تصمیم گرفتند نتایج آزمایش خود را در یک مقاله علمی بنویسند و آن را در مجله مدرسه منتشر کنند. آنها امیدوار بودند که بتوانند با این کار، دانش‌آموزان دیگر را به فکر کردن درباره تأثیر لباس‌ها بر روی خود و دیگران تشویق کنند. 📚 ======================= ⚠️ این داستان، الهام‌گرفته از آمارهای پژوهشی است که می‌توانید در اینجا مشاهده کنید... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ @askari_masjed1
⭕️ سایه‌های جنگ 🔻 آرتور روی لبه تخت نشسته بود و به فضای خالی اتاقش زل زده بود. صدای تیپ‌تیپ باران بر روی پنجره، یادآور شب‌های تاریک و رعب‌آور میدان جنگ ویتنام بود. او به شدت احساس تنهایی می‌کرد و غم سنگینی بر دوشش بود. 🔺او تازه به خانه برگشته بود، اما جنگ هنوز در دلش باقی مانده بود. گاهی احساس می‌کرد که در جنگ هنوز درگیری‌های وحشت‌ناکی را تجربه می‌کند، در حالی که 58 هزار آمریکایی دیگر جان خود را در این جنگ از دست داده بودند؛ اما آرتور نمی‌توانست از یاد ببرد که او بر خلاف آن‌ها، زنده است و روز به روز احساس می‌کند که جانش در حال نابودی است و فکر کردن به جنایت‌هایی که او و رفقایش در میانه جنگ انجام دادند؛ او را بیشتر عذاب می‌داد. 🔻او نامه‌ای در دست داشت که به آنجلا، نامزدش، نوشته بود. صدای طنین‌دار و آرامش‌بخش او هنوز در سرش می‌پیچید: «آرتور، من در کنارت هستم، هر وقت نیاز داری برای کمک به من بگو.» اما حالا، هیچ‌کس نمی‌توانست درک کند که او چه چیزی را تحمل کرده است. 🔺آرتور با دستش نامه را ورق زد و به جمله‌ای که نوشته بود، نگاه کرد: «بیش از ۱۲۰ هزار سرباز آمریکایی پس از برگشت از ویتنام به دلیل جنایاتشان خودکشی کردند! یعنی تا الان دو برابر بیشتر از تمام آمریکایی‌های کشته شده در جنگ ویتنام، درحال خودکشی هستند...!» 🔻 او احساس می‌کرد در حال پیوستن به این آمار وحشتناک است، و گویی این یک چرخه بی‌پایان است. در دلش جنگی در حال وقوع بود و زنده‌ماندن برای او به یک بار سنگین تبدیل شده بود. 🔺آرتور نتوانست از یاد ببرد که در آن روزها چطور با چشمان خودش به جاهایی نگاه کرده بود که انسانیت در آن کنار گذاشته شده بود. چگونه زنان و کودکان هرجا که دیده می‌شدند کشته، مثله، سوزانده یا زجرکش می‌شدند، زنده‌زنده دل و روده‌شان بیرون ریخته می‌شد یا زندانیان از داخل هلیکوپتر در حال پرواز به پایین پرتاب می‌شدند. 🔻او در نهایت قلم را در دستش فشرد و نوشت: «شاید وقت رفتن است.» او ادامه داد: «به این دنیا دیگر تعلقی ندارم. اینجا دیگر جای من نیست.» 🔺وقتی او نامه را زمین گذاشت، صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. «آرتور، این من هستم، آنجلا. می‌خواهم به تو بگویم که تو برای من مهم هستی!» صدای او دلنشین بود، اما آرتور نمی‌توانست دیگر به این امیدها بچسبد. 🔻در حالی که باران به شدت در حال باریدن بود، آرتور به زمین خیره شد. او تصمیمش را گرفته بود. جنگ به او نیرویی داده بود که هرگز نمی‌خواست بخشی از آن باشد. او نمی‌توانست دیگر این حیات پر از درد را تحمل کند، جایی که جنایاتش هرگز فراموش نمی‌شدند. 🔺او پشت سرش را نگاه نکرد و قلم را در کنار نامه‌اش گذاشت. درد دلش گویی سنگین‌تر از آنچه فکر میکنی بود و تصمیم به پایان دردش گرفت. آرتور می‌خواست این داستان برای همیشه به پایان برسد... ======================= 📚 این داستان، الهام‌گرفته از آمارهای پژوهشی است که می‌توانید در اینجا مشاهده کنید... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ @askari_masjed1
⭕️ زندگی در سایه‌ی فقر قسمت اول👇 🔻من سارا هستم، دختر ۱۲ ساله‌ی یک خانواده‌ی معمولی در یکی از محله‌های تهران. زندگی ما با کوه بزرگی از مشکلات گره خورده. 🔺مادرم می‌گوید وقتی من به دنیا آمدم، پدرم صاحب یک مغازه‌ی کوچک بود و به سختی می‌توانستیم روزهایمان را بگذرانیم. 🔻حالا، با این اوضاع اقتصادی، دیگر امید چندانی به بهبود شرایط نیست. 🔺هر روز صبح، وقتی از خواب بیدار می‌شوم، بوی نان تازه به مشامم می‌رسد. مادر من همیشه تلاش می‌کند تا صبحانه‌ای ساده برای ما آماده کند. اما وقتی از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم، تنها چیزهایی که می‌بینم، خانه‌هایی هستند که به تدریج، فروریختن وضعیت زندگی را نشان می‌دهند. 🔻اجاره‌ها هر روز بالا و بالاتر می‌رود و در بین همسایه‌هایمان، صحبت از افزایش اجاره‌خانه‌ها بسیار شنیده می‌شود. در این محله، بیشتر ما فقط در یک اتاق زندگی می‌کنیم. البته برای ما که ۴ نفر هستیم خوب است اما دلم برای کمال، پسر همسایه مان می‌سوزد که با پدر و مادر و ۴ خواهر و برادر و مادربزرگ پیرش، در یک اتاق زندگی می‌کنند. 🔺ولی ما، نان مان را در تنور امید گرم می‌کنیم و پدر و مادرم، به آمدن روزهای روشن چشم دوخته اند... ======================= ⚠️ این داستان، الهام‌گرفته از آمارهای پژوهشی است که می‌توانید در اینجا مشاهده کنید... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ @askari_masjed1
مسجد امام حسن عسکری ع
⭕️ زندگی در سایه‌ی فقر #داستان_داده‌محور قسمت اول👇 🔻من سارا هستم، دختر ۱۲ ساله‌ی یک خانواده‌ی معم
⭕️ زندگی در سایه‌ی فقر قسمت دوم👇 🔻یک روز بعدازظهر در خانه نشسته‌ایم و از شدت گرسنگی، دلم برای یک وعده غذایی کامل تنگ شده است. مادر می‌گوید: «سارا، دلم می‌خواهد چیزی بیشتر از نان و چای برای تو بخرم، اما دیگر توان مالی‌اش را نداریم». 🔺من احساس می‌کنم که او نگران است. و شب، هنگامی که چشمانم را بسته بودم، می‌شنیدم که به پدر می‌گفت می‌خواهد او هم کمک‌خرج خانه شود. 🔻 یک روز صبح، مادرم دست من و برادر کوچکم را گرفت و با خود به محلی دورتر از محل زندگی مان برد؛ آن خانه بسیار زیبا بود و چند اتاق داشت که فقط یکی از آن‌ها، از کل خانه ما بزرگتر بود. 🔺من از کنار درب اتاق، دیدم که دختری همسن و سال من مشغول نوشتن است؛ افسوس خوردم که من و بسیاری از دختران همسن و سالانم سواد نداریم و به مدرسه نرفته‌ایم. ======================= ⚠️ این داستان، الهام‌گرفته از آمارهای پژوهشی است که می‌توانید در اینجا مشاهده کنید... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ @askari_masjed1
مسجد امام حسن عسکری ع
⭕️ زندگی در سایه‌ی فقر #داستان_داده‌محور قسمت اول👇 🔻من سارا هستم، دختر ۱۲ ساله‌ی یک خانواده‌ی معم
⭕️ زندگی در سایه‌ی فقر قسمت آخر👇 🔻با خود اندیشیدم، شاید در آینده دخترانی در سرزمین ما زندگی کنند که حق تحصیل و داشتن سواد خواندن نوشتن، برایشان یک خاطره در قاب باشد و نه یک آرزوی دست نیافتنی! 🔺درحالی که دیگر غذایی برای ما نمانده و تمام درآمد پدر، به زور کفاف اجاره‌خانه را می‌دهد؛ برای آیندگان آرزو می‌کنم هیچ‌گاه طعم یک وعده غذای گرم را از خاطر ببرند! 🔻پدرم آخر شب‌ها که به خانه می‌آید، خسته و افسرده است. او همیشه با امیدواری می‌گوید: «فردا روز بهتری است، دخترم». اما من می‌دانم که همه ما در قید و بند فقر هستیم. 🔺زندگی ما با تمام سختی‌ها، نشان‌دهنده‌ی روحیه‌ی مقاوم ماست. و شاید این همان چیزی باشد که ما را به جلو حرکت می‌دهد؛ امیدی به آینده‌ای بهتر، حتی برای نسل‌های آینده... 🔻من می‌دانم در آینده، مردمی می‌آیند که آرزوهای ما برایشان خاطره هست و شاید در باورشان نگنجد این روزها را چگونه گذراندیم؛ روزهایی که در صفحه تاریخ ثبت شدند. 🔺همانگونه که جان فوران، استاد دانشگاه کالیفرنیا، در کتاب مقاومت شکننده می‌گوید: «در سال ۱۹۷۲ (۱۳۵۱ شمسی)، ۴۳٫۶ درصد درآمد میانگین شهرنشین به مصرف مواد غذایی رسیده». 🔻ما این آمار ترسناک را زندگی کردیم که در آن، اجاره‌ها در سال ۱۳۳۹ تا ۱۳۵۴، پانزده برابر شده بود و در فاصله سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۴، این هزینه‌ها ۲۰۰ درصد افزایش داشت. 🔺ما یکی از آن خانوارهای شهرنشین بودیم که تنها در یک اتاق زندگی می‌کردیم و آمار ما به شهادت تاریخ، از ۳۶ درصد در سال ۱۳۴۶ به ۴۳ درصد در سال ۱۳۵۶ افزایش یافته بود... ======================= 📚 این داستان، الهام‌گرفته از آمارهای پژوهشی است که می‌توانید در اینجا مشاهده کنید... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ @askari_masjed1
⭕️ پایان بی‌سوادی 🔸 راوی: اسدالله علم 🔻 «سه شنبه ۱۸ آذر ۱۳۴۸، ناهار مهمان والاحضرت اشرف بودم، با رؤسا و مسئولین و وزرا، که شاید فکری برای تهیه پول مبارزه با بی‌سوادی بکنیم؛ چون گفته‌ایم که تا ده سال دیگر (البته سه سال پیش این حرف را گفته‌ایم) بی‌سوادی را در ایران ریشه‌کن خواهیم کرد و حالا حساب می‌کنیم که هفت سال دیگر عدد بی‌سوادها دو برابر عدد فعلی خواهد بود». 🔻 «پنج‌شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۵۵، فرمودند: یک زمینی برای خواهر بزرگم، همدم‌السلطنه، بخر و یک منزل یک‌طبقه بساز که بیچاره علیل شده، نمی‌تواند در منزلِ دو طبقه زندگی کند. عرض کردم چشم...». ======================= 📚 این داستان، برگرفته از کتاب «جعبه سیاه» اثر است که می‌توانید جهت آشنایی با این کتاب به اینجا مراجعه کنید. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ @askari_masjed1
⭕️ تجارت یا غارت؟! 🔻 «یک شنبه ۲۱ دی ۱۳۵۴، عرض کردم قرارداد شرکت انگلیسی کاستین در چابهار برای ساختمان‌های عادی، غارت است که ما با آنها منعقد می‌کنیم؛ یعنی آنها ما را غارت می‌کنند‌‌. 🔺 به دقت گوش دادند؛ ولی چیزی نفرمودند..... من فکر می‌کردم فوری به من بفرمایند جلوی آن را بگیر... فرق معامله در حدود شش صد میلیون دلار است. شاید چون انگلیسی‌ها واسطه عمل اضافه استخراج نفت شده‌اند و شاهنشاه فکر می‌فرمایند که در اینجا کمک بکنند می‌خواهند این لقمه را به آنها بخورانند..‌.» راوی: اسدالله علم، نزدیک‌ترین فرد به شاه ======================= 📚 این داستان، برگرفته از کتاب «جعبه سیاه» اثر است که می‌توانید جهت آشنایی با این کتاب به اینجا مراجعه فرمایید. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ @askari_masjed1
⭕️ زخم‌های فراموش شده روستا! 🔻«پنجشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۵۳؛ ظهر برای نیم ساعتی جلسه هیئت امنای خانه‌های فرهنگ روستایی را داشتم و جای بسی تأسف من شد که وقتی جویا شدم در دهات چقدر برق و آب آشامیدنی داریم، معلوم شد یک درصد دهات ایران آب آشامیدنی تمیز دارند؛ البته چون در ایران قنات و چاه هست اشکال زیاد در این زمینه نیست؛ ولی چهار درصد دهات ایران برق دارند. خیلی عجیب است و جای تأسف...» راوی: اسدالله علم، نزدیک‌ترین فرد به شاه ======================= 📚 این داستان، برگرفته از کتاب «جعبه سیاه» اثر است که می‌توانید جهت آشنایی با این کتاب به اینجا مراجعه فرمایید. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ @askari_masjed1
⭕️ تفریح و تعهد! 🔻«چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۴۸، شاهنشاه به اسکی تشریف بردند. فرمودند: عصری شرفیاب شوم. تمام مدتی که شاهنشاه را ماساژ می‌دادند و بعد حمام گرفتند، شرفیاب بودم. صحبت‌های متفرقه ضمن این دو ساعت زیاد شد؛ از آن جمله فضولی کردم و عرض کردم شاهنشاه، قدری در ورزش و در...!!! به نظرم افراط می‌فرمایید این بد است. فرمودند: افراط نمی‌کنم. عرض کردم همین حالا فرمودید امروز سه ساعت اسکی کرده‌اید، برای سن پنجاه سال زیاد است؛ به اضافه ... 🔺بعد عرض کردم اصولاً توقف شاهنشاه زیاد شده بهتر بود کوتاه‌تر باشد. از این مطلب خوش‌شان نیامد؛ ولی من وظیفه داشتم عرض کنم. شاه نمی‌تواند چهل و پنج روز خارج از کشور بماند؛ آن هم به عنوان تفریح این کار به مزاج و طبع مردم ایران خوشایند نیست...» راوی: اسدالله علم، نزدیک‌ترین فرد به شاه ======================= 📚 این داستان، برگرفته از کتاب «جعبه سیاه» اثر است که می‌توانید جهت آشنایی با این کتاب به اینجا مراجعه فرمایید. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ @askari_masjed1
⭕️ بریز و بپاش سلطنتی!! «سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۵۱: ... امروز عرض کردم علیا حضرت به پوست سنجاب خاصی علاقه‌مند هستند که در مسکو هست. چون گران بود نخریدند. خوب است اعلیحضرت همایونی برایشان بخرید. پولش چهل هزار دلار است. فرمودند: دستور بده بیاورند.» «چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۵۴: ... والاحضرت ثريا عریضه تقدیم کرده و استدعای خانه در پاریس کرده بودند. امر فرمودند: ترتیب آن را بده». راوی: اسدالله علم، نزدیک‌ترین فرد به شاه ======================= 📚 این داستان، برگرفته از کتاب «جعبه سیاه» اثر است که می‌توانید جهت آشنایی با این کتاب به اینجا مراجعه فرمایید. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ @askari_masjed1
مسجد امام حسن عسکری ع
⭕️ بادهای بیوفا 🔻 هوا پر از گرد و غبار بود، همان‌طور که این شهر همیشه محصور بین تحریم‌ها و وعده‌ها بود. سال‌ها بود که مردم با لب‌های ترک‌خورده از تشنگیِ توسعه، به آسمان نگاه می‌کردند و امید داشتند. سپس، همان روزی که فکر می‌کردند رهایی نزدیک است، مسئولین‌شان از مذاکرات برگشتند و گفتند: «آنها پذیرفتند. تحریم‌ها برداشته می‌شود». 🔺خیابان‌ها یک‌شبه رنگ عوض کرد. مغازه‌داران با احتیاط کالاهایی را که سال‌ها پشت ویترین‌های خالی خاک می‌خوردند چیدند. مادرانی که داروهای کمیاب را مثل گنج در جیب‌های کهنه‌شان قایم می‌کردند برای اولین بار نفس راحتی کشیدند. حتی سربازان خسته در پاسگاه‌های مرزی اسلحه‌هایشان را کمی پایین‌تر گرفتند. 🔻 اما ماه‌ها گذشت و هیچ‌چیز واقعاً تغییر نکرد. کشتی‌های حامل گندم در بنادر تحریم اسیر شدند، داروها به جای قفسه‌های داروخانه‌ها در چنگال دروغ پوسیدند و پول ملی روز به روز بی‌ارزش‌تر شد. مردم، همان مردمِ صبور، کم‌کم چهره‌هایشان را از آسمان برگرداندند و به زمین دوختند. زمینی که دیگر حتی نمی‌توانست خشم‌شان را جذب کند. 🔺 سپس، یک شب، آسمان غرید. نه غرش رعد، که غرش موتور جت‌هایی که از جایی دور می‌آمدند. پنجره‌ها پیش از آن‌که صدای انفجار بیاید، لرزیدند. مردم، همان مردمِ بی‌پناه، به یکدیگر چسبیدند درحالی‌که دیوارهای خانه‌شان؛ همان خانه‌هایی که با امید بازسازی‌شان را شروع کرده بودند، روی سرشان فرومی‌ریخت. 🔻...سال‌ها بعد، وقتی جهانگردی از میان ویرانه‌های آن شهر عبور می‌کرد، پسر بچه‌ای با چشمانی که از سنش پیرتر به نظر می‌رسید، به او نگاه کرد و پرسید: «آیا آنها به شما هم قول داده‌اند که تحریم‌ها را بردارند؟» 🔺جهانگرد، که دوربین به دست داشت، مکثی کرد و پاسخ داد: «من از جایی می‌آیم که هنوز باور دارند وعده‌ها را باید نوشت...» 🔻پسرک خندید! خنده‌ای که بیشتر شبیه گریه بود و گفت: «اینجا لیبی است. ما هم روزی نوشته‌هایشان را باور داشتیم». 📚 ======================= 🌐 این داستان براساس واقعیت نوشته شده ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ @askari_masjed1