#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ خانم ۴۵ ساله ای بر اثر حمله ی قلبی، در بيمارستان بستری بود.
در اتاق جراحی، لحظاتی مرگ را تجربه کرد. وقتی که عزراییل را ديد، از او پرسيد:
آيا وقت من تمام است؟!
عزرایل گفت: نه، شما ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز ديگر عمر می کنيد.
زن خوش حال شد و پس از بهبودی، تصميم گرفت در بيمارستان بماند و عمل های زير را انجام دهد:
۱- کشيدن پوست صورت
۳- از بین بردن چاقی
و کاشت گونه و تاتوی ابرو
و به رنگ کردن موها و سفيد کردن دندوناش هم مشغول شد!
يه هفته بعد از اتمام آخرين عمل زيبایی، هنگام مرخص شدن از بيمارستان، در حالی كه می خواست از خيابون رد بشه، با يه ماشين تصادف كرد و كشته شد!!
وقتی با عزراییل رو به رو شد پرسيد: مگه جناب عالی نفرموديد من ۴۳ سال ديگه فرصت دارم؟! چرا جانم را گرفتی؟!!
عزراییل گفت:
اِ اِ اِ تو بوودی؟!!
چه قدر عوض شدی! به این برکت نشناختم. شرمنده.😂😂
امان از دست این خانم ها 😁
@askari_masjed1
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️ جوانی که نزد خردمندی میرود و میگوید که من میخواهم به تفرد برسم.
خردمند یک لیوان آب به دستش میدهد و میگوید: برو و دور این باغ بگرد و برگرد؛ اما مواظب باش که یک قطره از این آب نریزد...
جوان میرود و بدون اینکه آب را بریزد بر میگردد. استاد میپرسد که:
آیا درختها را هم دیدی؟... چه درختی بود؟... شکوفه داده بود؟... میوه داده بود؟
جوان میگوید که:
من حواسم نبود...
استاد میگوید که:
برگرد؛ دوباره لیوان را بردار و در باغ بچرخ و این دفعه ببین که درختها چه بودند؟... پرندهها چه بودند؟...
جوان رفت و خندان برگشت و گفت:
عجب میوههایی بودند؛ عجب شکوفههایی بودند و عجب خرمالویی و .....خرگوشی بود و پروانههایی و... عجب دنیایی...
استاد گفت:
از لیوانت چه خبر؟!
جوان تازه متوجه شد که لیوان خالی است! در اینجا استاد به او گفت:
همین است...
هنر زندگی کردن این است که تمام باغ را ببینی و حواست به آن لیوان هم باشد که نریزد...!
☯️ توصیه کانال به مخاطبین عزیز خود : اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت…!؟ 🥰🤔❤️
@askari_masjed1