eitaa logo
کانــال رسمــــــی اندیشـــــکـده اسمــــــا
674 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
8.5هزار ویدیو
81 فایل
اندیشکده اسما @asmaandishkade ارتباط با آدمین @AK00TA
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۲۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 آن قدر به سقف سفید هال زل زده ام که چشمانم خسته شده اند. پلک هایم را رو هم فشار می‌دهم. صدای ضعیف شکستن تو سرم می پیچد انگار قلنج پلک‌هایم می‌شکنند. همه چیز مقابل چشم هایم سیاه و قهوه‌ای قهوه‌ای و سیاه است از آن همه جوانی و شادابی همین یک جفت چشم خسته برایم مانده. سعی می‌کنم در خیالاتم معلق و رها شوم، نمی‌توانم. - خیالات؟! ... مگر همه آن چیزهایی که گفتی خیالات بود؟ - نه نه ... خیالات کدام است .... عین واقعیت بودند ... اصلاً خود واقعیت بود ... خود خودش ... تو رنگ قهوهای پشت پلک‌هایم رگه‌ای از سرزنش است که با حال فعلى من جور در نمی آید. این رنگ از کجا تو چشمانم نفوذ کرده است؟ سرزنش برای چی؟! من که از بیشتر آزمایشات خداوند سرافراز بیرون آمده ام .... نکند از سرافرازی همین سر و گردن پیر شده ام باقی مانده است؟! نفس عمیقی می‌کشم. هوا را بو می‌کنم. به قالیچه زیر تنم چنگ می‌اندازم.... اگر تمام اسارتم را این جوری می‌گذراندم، تا حالا هفت کفن پوسانده بودم. عراقی‌ها مُردند، ولی هیچ وقت خمودگی‌ام را ندیدند. حتی زیر مشت و لگدشان خم به ابرو نیاوردم. سکوت و نگاه‌های پر از فریادم دیوانه‌شان می‌کرد. - حرف بزن ... فریاد بکش ... یک چیزی بگو ... لعنت به تو ... در جوابشان زل می‌زدم تو چشمان رعشه گرفته‌شان. نگهبان عراقی که از آن همه سرسختی خسته شده بود بیخ گوشم با صدای‌رگه دار و خواب آلودش زمزمه می‌کرد، - شعار را بده و برو گمشو. پیر خرفت. مثل سنگ کبود و زخم و زیلی ای که روزگار به آن شکل درآورده بودش نگاهش می‌کردم. چشمم به گل‌های مچاله شده قالی زیر چنگم می‌افتد. هول ولش می‌کنم. از این که گل‌های تازه شکفته را فشرده‌ام از خودم بدم می آید. - حالا چرا زورت را سر این بیچاره‌ها خالی می‌کنی؟ یکهو سیاهی دهلیزهای اردوگاه عراق و زندانهای ساواک جلو چشمانم را تاریک می‌کند. دهلیزهایی که کشان کشان از میانشان گذشته بودم. سرما و داغی کف سیمانی هوای دم کرده و خفه‌شان با تار و پود وجودم در هم آمیخته است. انگار اصلا قصد آزاد کردنم را ندارند. - نه نه نباید هم آزادم کنند ... هیچ دوست ندارم کمرنگ شوند ... با آنها است که زنده مانده ام .... تمام وجود اسدالله از آنها جان گرفته .... کمرنگ شوند. جان می‌دهم.. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد دید 🍂 @asmaandishkade
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۲۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 - هزار و چهارصد تومان؟ من از کجا این پول را پیدا کنم؟.... مگر گردنه بگیرم... فکر کردی رو گنج نشستم... خواب دیدی خیر باشد. مغازه مرا جارو کنم یک، یک قرانی تویش پیدا نمی‌شود. اصلا مگر خود مغازه هزار و چهارصد تومان می ارزد... مدرسه خرد چه‌اش است؟... مگر مدرسه با مدرسه فرق می کند.. آمدم دهان باز کنم که خانم خانم‌ها پرید تو حرفم پدرم. - چه خبر است؟ چرا خانه را رو سرت گذاشته‌ای؟.... همسایه ها چه می گویند؟.... مدیر گفته... حاج شیخ محمود چیزی می دانست که گفته مدرسه عوض کند. خودش هم واسطه شده... هزار و چهارصد تومان هم نمی‌خواهد بدهی.... همه‌اش صد و چهل تومان است. - کم است؟ صد و چهل تومان کم است؟ با پارتی بازی که حاج شیخ محمود کرد دوباره برگشتم دبیرستان رازی. حاج شیخ محمود می‌گفت تو دبیرستان رازی امکانات بیشتر است. حیف است آنجا را از دست بدهی. دبیر فرانسوی و آزمایشگاه کامل و سینما چیزی نیست که تو هر دبیرستان بشود پیدا کرد. قبول کردم و تو دبیرستان رازی نام نویسی کردم. باز با بچه های سوسیال دموکرات آن روزها قاطی شدم. البته جسمم قاطی شد. نه روحم. روحم به دبیرستان خرد تعلق داشت. دست نخورده نگهش داشتم. حتی نگذاشتم یک خط کوچک رویش بیفتد. تو خودم بودم. دیگر مدیر مدرسه پروفسور آندره هم کاری با من نداشت. نزدیک بود شاخ در بیاورد. باورش نمی‌شد اسدالله عوض شده باشد. - اسدالله خالدی تو هستی؟ - بله آقا؟ - فکر نمی‌کنم. اسدالله خالدی یکی دیگه بود. تو او نیستی. نه، نه. - بابا به خدا من خود اسدالله خالدی هستم. فقط عوض شدم. می گویی نه. برو از تو پرونده عکس مرا نگاه کن. این ها را تو دلم می‌گفتم. جرات می‌خواست سر پروفسور آندره داد کشید. مگر به سر سالم دستمال می بندند بچه... بگذار تو را یکی دیگر بداند. چه فرقی می‌کند. خودت که می‌دونی چه کسی هستی. - چرا فراق می کند... من نمی خواهم دیگر آن اسدالله شرور باشم. بس از دیگر... نمی‌دانم چطور شد که شروع کردم. ولی شروع کردم. البته اوئل زیاد تو حزب و حزب بازی نبودم. مسائل مذهبی بود که من را به مخالفت با رژیم می کشاند. در همان جلسات آموزش قرآن بی‌آن‌که هاشم آقا چیزی بگوید یاد گرفته بودم عمق ریشه هر چیزی را بیابم. باید از هر چیزی که دوروبرم اتفاق می افتاد سر در می آوردم. چیزی طول نکشید که احساس کردم راهم را پیدا کرده‌ام. مثل خطی راست و روشن جلوی رویم بود. زندگی واقعی شروع شده بود. آرامش عمیقی در این زندگی حس می‌شد که تا آن روز احساسش نکرده بودم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد دید 🍂 @asmaandishkade