رنجِ کودکیهایمان ، فراق از دوستانِ دورانِ دبستان بود و دوری از همبازیهای همیشگی . یا نهایتا اشکهایمان هنگامی سرازیر میشد که مدادِ رنگیِ دوستداشتنیمان را زنگِ ورزش ، زیرِ نیمکت گم میکردیم .
بزرگتر که شدیم ، به دماغمان بادِ بلوغ افتاد و خیال کردیم حالا دیگر برایِ خودمان کسی شدهایم . اشک و ناله در کارمان نبود و مدام با غرور سینه سپر میکردیم در برابر مشکلات .
کمی که گذشت مشکلات را نه با جسم که با روح و جان لمس کردیم و اشکهایمان در خلوت و گوشه دنجی در هیئت سرازیر شد .
هرچه بود ، غمهای کوچک بود و آغوشهای کوچکتر . حالا اما هرکسی به قدر چندین هزار سالِ نوری ، غمی عظیم در دل دارد و تاب و تحملی به قدر یک دانهی گندم کوچک ...
دیگر صحبت از گم شدنِ مداد رنگیهایمان یا اندوهِ قهر کردن با دوستانمان و یا حتی دعواهای بی حساب و کتابمان نیست . غمها مهمان ناخوانده نیستند بلکه دیگر جزئی از وجودمان شدهاند .. چنان بختکی بد خلق و عظیمالجثه به جانمان نشستهاند .
هرکسی به شکلی در خویشتنِ خویش به اندوهی دچار است .
كانال#اسماء_سرايي
https://eitaa.com/asmasaraeii
#رنجِ_جميل
.