فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
شنبه یازدهم خرداد ماه
26 رمضان
هفته ای که🍃
شروعش بانام خدا باشد
بی شک بهترین هفته خواهد بود
🌸خــــدایـا🙏
🌷بضاعت من به قدری است
🌸که نمی دانم
🌷در حق دوستانم چه دعایی کنم
🌸اما می دانم
🌷که تو از حال آنان آگاهی
🌸پس بهترین هارا برایشان مقدرکن
🌸طاعات و عباداتتون قـبول🌸
الهی به امیدتو
💟 @asrar_movafaghiyat
آقای بهرام ناصری فرد، میلیاردر ایرانی. او صاحب بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان در دشتستان برازجان است که در آن، بیش از 200000 نخل وجود دارد.
او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است، بازگو می کند. او مي گويد: " من در خانواده ای بسیار فقیر در روستای شول برازجان زندگی می کردم به حدی که هنگامی که از بچه های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند، خانواده ام به رغم گریه های شدید من، از پرداخت آن عاجز ماندند. یک روز قبل از اردو، در کلاس به یک سوال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود، به عنوان جایزه، به من یک ریال داد و از بچه ها خواست برایم کف بزنند. غم وغصه من، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام نمودم. دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار، ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن معلم برازجانی افتادم و با خود فکر می کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه؟! به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم: نیتش هرچه بود، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال، چه بود. تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد، او را یافتم در حالی که در زندگیِ سختی به سر می برد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند. بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم: "استاد عزیز! تو دِین بزرگی به گردن من داری!" او گفت: "اصلاً به گردن کسی دِینی ندارم." من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت: "لابد آمده ای که آن یک ریال را پس بدهی!" من گفتم: " آری! " و با اصرار زیاد، او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلاهایم حرکت کردم. هنگامی که به ویلا رسیدم، به استادم گفتم: "استاد، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال، از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری. "استاد خیلی شگفت زده شد و گفت: "اما این خیلی زیاد است." من گفتم: "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی، نیست." من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس می کنم.
مرد شدن،
شاید تصادفی باشد؛
اما مرد ماندن و مردانگی کردن،
کار هر کسی نیست
💟 @asrar_movafaghiyat
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨دريا باش نه یک ليوان آب! ✨
روزي شاگرد يک استاد از او خواست که يک درس به ياد ماندني به او بدهد.
استاد از شاگردش خواست کيسه نمک را بياورد، بعد يک مشت از آن نمک را داخل ليوان نيمه پري ريخت و از او خواست آن آب را سر بکشد.
شاگرد فقط توانست يک جرعه کوچک از آب داخل ليوان را بخورد، آن هم به زحمت.
استادپرسيد: «مزه اش چه طور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «بد جوري شوره، اصلا نمي شه خوردش!»
در ادامه استاد از شاگردش خواست يک مشت نمک بردارد و او را همراهي کند. رفتند تا رسيدند کنار درياچه. استاد از او خواست تا نمک ها را داخل درياچه بريزد، بعد يک ليوان آب از درياچه برداشت و داد دست شاگرد و از او خواست آن را بنوشد.
شاگرد به راحتي تمام آب داخل ليوان را سر کشيد.
استاد اين بار هم از او مزه آب داخل ليوان را پرسيد.
شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولي بود.»
استاد گفت:
«رنج ها و سختي هايي که انسان در طول زندگي با آن ها روبه رو مي شه همچون يه مشت نمکه و اما اين روح و قدرت پذيرش انسان است که هر چه بزرگ تر و وسيع تر بشه، مي تونه بار اون همه رنج و اندوه رو به راحتي تحمل کنه، بنابراين سعي کن يه دريا باشي تا يه ليوان آب!»
💟 @asrar_movafaghiyat
✍️💎
وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین می روی
و میبینی چقدر آهسته می رود
تازه میفهمی چقدر پیر شده !
وقتی مادر بعد از غذا پنهانی مشتی دارو را میخورد ، میفهمی چقدر درد دارد اما چیزی نمی گوید..
در ۱۰ سالگی : مامان ، بابا عاشقتونم
در ۱۵ سالگی : ولم کنین
در ۲۰ سالگی : مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم
در ۲۵ سالگی : باید از این خونه بزنم بیرون
در ۳۰ سالگی : حق با شما بود
در ۳۵ سالگی : میخوام برم خونه پدر و مادرم
در ۴۰ سالگی : نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم !
در شصت سالگی : من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ...
و این رسم زندگی است....
چه آرامشی دارد قدردان زحمات پدر و مادر بودن و هیچ زمانی دیر نیست
حتی همین الان...
🌺🍂🌺
💟 @asrar_movafaghiyat
Claudie Mackula - State Of Mind[1].mp3
6.21M
“ﺁﻫﻨﮓ” ﺯﻧﺪﮔﻴﺖ ﺭﺍ،
ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﻧﻮﺍﺯﯼ!
ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻓﻬﻤﻴﺪ،
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﻬﻤﺎﻥ “ﻣﻮﺳﻴﻘﯽ” ﺯﻧﺪﮔﯾﺖ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ…
ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻫﺎ، ﻣﯽ ﺁﻳﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ…
ﻭ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ” ﺷﻨﻮﻧﺪﻩ” ﺧﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎند!
ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ،
ﻣﻬﻢ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻃﻮﺭﯼ “ﺑﻨﻮﺍﺯﯼ”
ﻛﻪ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ”ﻣﻮﺳﻴﻘﯽ” ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ!
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﯼ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩﺕ ” دست بزنی.
💟 @asrar_movafaghiyat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه دوازدهم خرداد ماه
بیست و هفتم رمضان
یک سلام🌹
پر از احسـاس عالی🙌
یک سلام پر از محبت و عشق💞
یک سلام پر از انرژی👍
به دوستان گل✍️
امروزتان پر از مهربانی💁♀️
زندگیتون
منور به نور الهی
و دلتون شاد
💟 @asrar_movafaghiyat
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ تفکر دلفینی ✨
تفکر دلفینی چیست؟
دلفین ها نوعی از حیوانات دریایی هستند.
این پستانداران آبزی باهوش،دارای روحیه همکاری هستند ودر ارتباطات خود شیوه برنده–برنده را برگزیدهاند.
دلفین هیچ کمبودی ندارد ومی خواهد که همه چیز را با همگان تقسیم کند.
اگر یک دلفین زخمی شود، ۴ دلفین دیگر او را همراهی می کنند ، تا خود را به گروه برساند.
در همین راستا پژوهشگران تعداد ۹۵ کوسه و ۵ دلفین را به مدت یک هفته در استخر بزرگ رها کرده و به مطالعه حالات رفتاری آنها پرداختند.
کوسهها به یکدیگر حمله کردند و در این تهاجم تعداد زیادی از آنها نابود شدند، سپس به دلفینها حملهور شدند.
دلفینها فقط میخواستند با آنها بازی کنند ولی کوسهها بیوقفه به آنها حمله میکردند.
سرانجام دلفینها به آرامی کوسهها را محاصره کرده و هنگامی که یکی از کوسهها حمله میکرد آنها به ستون فقرات پشت یا دندههایش میکوبیدند و آنها را میشکستند.
به این ترتیب کوسهها یکی پس از دیگری کشته میشدند.
پس از یک هفته ۹۵ کوسه مرده و ۵ دلفین زنده در حالی که با هم زندگی میکردند در استخر دیده شدند.
در دنیای کوسهای، برای برندهشدن؛ دیگران یا باید بمیرند و یا ببازند.
اما در دنیای دلفینی، انعطاف وجود دارد و سر شار از تشخیصهای پربار است. نتیجه گیری:
دنیای زیباتری داشتیم اگر که ما انسانها نیز دارای چنین تفکر زیبایی میبودیم؛
تفکر دلفینی یعنی اینکه:
۱- غیر از خود به دیگران هم بیاندیشیم؛
۲- با دیگران در زمان بروز مشکلات همزاد پنداری کنیم؛
۳- از خوشحالی دیگران شاد شویم؛
۴- و از ناراحتی و درد دیگران ما هم احساس درد کنیم؛
۵- با دیگران همدلی و همراهی کنیم؛
۶- دست در دست هم و برای موفقیت هم تلاش کنیم.
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
💟 @asrar_movafaghiyat
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌙 همه چیز به نظر...🌙
همه چیز به نظر بد می آید، قبول دارم.
خیلی بدتر از آن چیزی که سال ها و قرن ها بود. بدتر از همیشه و هر موقع. خطرات از هر طرف سروکله شان پیدا می شود.
اما هنوز هم می شود به خوبی و خوشی ختم شوند.
بچه از بالکن طبقه ی هشتم پائین افتاد، اما آن پایین سگِ گله ای بود که جستی زد و وسط زمین و هوا او را گرفت.
یک نفر که چیزی دیده بود عکسی گرفت و توی روزنامه چاپ شد.
پسر برای دفعه ی سوم غرق شد، اما مادر _ اگر چه داشت رمان می خواند _ صدای شالاپ شلوپی شنید و دوید به سمت اسکله و به آب رسید و پسرک را با موهایش کشید بیرون، هیچ ضربه ی مغزی هم در کار نبود.
وقتی انفجار اتفاق افتاد مرد جوان زیر سینک ظرفشویی بود و لوله را تعمیر می کرد، بنابراین آسیبی ندید.
دختر با دستانش حرکاتِ شنا انجام داد و از زیر بهمن زنده بیرون آمد.
پدرِ سه قلوهای دو ساله ای که سرطان همه ی اعضای بدنش را گرفته بود، یک عالم فیلم کمدی تماشا کرد و یوگا انجام داد و حالش کاملاً خوب شد، طوری که تا امروز هم زنده است.
کیسه های هوای ماشین واقعاً کار کرد. چِک برگشت نخورد. شرکتِ تولیدِ دارو دروغ نگفته بود. کوسه به پایِ خونین و برهنه ی دریانورد سقلمه ای زد و رفت.
کتابی که سرباز کنار قلبش گذاشته بود جلوی اصابت گلوله ی تفنگ را گرفت.
وقتی مَرد گفت "عزیزم، تو تنها زنی هستی که من تا ابد عاشقشم"، واقعاً منظورش همین بود. زن هم با وجود ترشرویی و بی اعتنایی و جواب ندادن به تلفن هایش، معلوم شد که تمام مدت مرد را دوست داشته.
در این فصلِ تیره تارِ سال، ما تشنه ی چنین قصه هایی هستیم. این ها قصه های زمستانی اند. دل مان می خواهد جمع شویم دورشان، مثل جمع شدن دور آتشی کوچک اما صمیمی.
خورشید ساعت چهار غروب می کند. دما پایین می آید، باد زوزه می کشد، برف شُره می کند پایین. تو گرچه چیزی نمانده بود انگشت هایت یخ بزنند، اما لاله های کاشته شده را کاملاً به موقع چیدی. ظرفِ چهار ماه دوباره رشد می کنند، تو به این موضوع ایمان داری. درست شبیه عکس های توی کاتالوگ ها می شوند.
قبل از آن صدها جوانه ی کوچکِ سبز روی زمین قهوه ای روئیده بود. تو نمی دانستی چه هستند _ چیزهایی شبیه پیازهای ریز _ اما آنها علیرغم همه چیز قصد داشتند رشد کنند. اگر آنها توی یک قصه بودند، اسم شان را چه می گذاشتی؟
پایانِ خوش یا آغازِ خوب؟ اما آنها در قصه نیستند، تو هم نیستی. اگر چه تو آنها را جایی دنج زیر کودها و برگهای خشک گذاشتی. این درست ترین کاری بود که می شد در تاریک ترین روزِ سال انجام داد.
نویسنده: مارگارت اتوود
مترجم: گلاره جمشیدی
💟 @asrar_movafaghiyat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سه شنبه چهاردهم خرداد
بیست و نهم رمضان
خدایا
در آخرین روز رمضان
ما را مشمول
رحمت بی پایانت قرار ده
گناهان ما را ببخش
و این وداع را آخرین
وداع (با ماه رمضان)
عمرمان قرارمده
عید فطر پیشاپیش مبارک
💟 @asrar_movafaghiyat