eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
این یک خانواده ی ایده آله 👇👇 که پدر در خانه اقتدار داشته باشد محترم باشد و این باعث میشه بچه ها خوب باربیان.✅✅
از طرف دیگه مادر اگر در خانه محبوب باشه اینو تو پرانتز بگم به پدران ارجمند که 👈 به مادر بچه ها جلوی بچه ها محبت کنید.با رحمت و شفقت با مادر در خانه برخورد کنید👉 بچه ها این صحنه رو ببینند😊 امام رضا روزی فرمود امام مانند مادر است اگه مادر محترم باشه بخاطر تربیت درست، همونجوری که دلشون نمیاد دل مادر رو بشکنن همون جور این فرزند دلش نمیاد دل امام زمانش رو بشکنه.✅✅
تربیت ولایی در خانه صورت میگیره. مادر محبوب ،پدر محترم. مادری که بچه ها دلشون نمیاد دل مادر رو بشکنن😊 و پدری که بچه ها حیا میکنن بخوان به او جسارت بورزند و حرفش رو قبول نکنند.☺️
خانواده ی خوب خانواده ایست که 👈وقتی مامان گفت دوست ندارم بچه ها یه همچین وضعیتی داشته باشید بچه ها پنهانکاری نکنن.❌❌ بچه ها یه وقت دور از چشم پدر و مادر به سوی معصیت، به سوی رفتارهای ناشایست نرن.❌❌ وقتی که پدر فرمود بچه ها من واقعا دوست ندارم اجازه نمیدم .. ابهت پدر مانع هوسبازی بچه ها بشه تو خونه❌❌ حتی تا برسن به دوران جوانی. این یک خانواده ایده آله.✅✅
✨اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علیرضا پناهیان
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 زیارت با رضایت 🔻کی گفته امام رضا(ع) دلشکسته‌ها رو بیشتر تحویل می‌گیره؟! 😊رفتی حرم لبخند بزن! #تصویری @Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
🌹شیرین ترین عسل 🌹 در یک دشتِ زیبا وپر گل که چند درخت پیر هم در آن بود. زنبورهای عسل برروی یکی از درخت ها؛ عسل بزرگی ساخته بودند و باهم به ساختنِ عسل های خوشمزه مشغول بودند. یک روز یکی از زنبورها به نام وِزوِزی؛ گفت : _مزه عسل های ما تکراری شده . بهتره عسلی خوشمزه تر درست کنیم. ولی زنبورهای دیگر قبول نکردندو گفتند: _طعم عسل همین است و بس. وِزوِزی در دشت به پرواز در آمد. ودنبال گل های جدید می گشت. رفت ورفت ورفت تا چشمش به گل نسترنِ زیبایی افتاد. با خوشحالی به سمتِ گل رفت. اما تا خواست روی آن بنشیند. صدایی شنید: _از اینجا برو زنبور مزاحم. با تعجب به اطراف نگاه کرد که دید بلبلی به روی شاخه گل نسترن نشسته . وِزوِزی گفت: _من فقط می خواهم شهدش را بنوشم با کسی کاری ندارم. بلبل مغرور گفت: _این گلِ زیبا برای من است. کسی حق ندارد به آن نزدیک شود. زود از اینجا برو. وِزوِزی با ناراحتی از آنجا دور شد. ودنبالِ یک گلِ دیگر می گشت که غوزه پنبه را دید و به سمتش رفت. کمی آن را بویید ولی بوی خوبی نداشت. می خواست برود. که صدایی شنید: _زنبور کوچولو بیا به ما کمک کن. به دنبال صدا گشت که دید مورچه های قرمز؛ می خواهند پنبه دانه ای را به لانه ببرند ولی زورشان نمی رسد. وِزوِزی با اینکه خیلی کار داشت وباید تمامِ دشت را می گشت؛ به کمکِ مورچه ها رفت و پنبه دانه را برایشان تا لانه برد. مورچه های قرمز از اوتشکر کردندو پرسیدند : _تو هم کاری داری که ما کمکت کنیم؟ وِزوِزی گفت: _ شما نمی توانید به من کمک کنید . چون من دارم دنبال زیباترین وخوشبو ترین گل می گردم تا خوشمزه ترین عسل را بسازم. یکی از مورچه ها گفت: _خب من می دانم . که زیباترین وخوشبو ترین گل کجاست. بعد همراه زنبور راه افتاد واو را به کنارِ دشت برد. لابه لای گل ها گلی زیبا و خوشبو بود . وِزوِزی خوشحال شد.از شهد گل نوشید وبه لانه برد و توانست شیرین ترین و خوشمزه ترین عسل را بسازد. و متوجه شد که کمک کردنِ به دیگران؛ می تواند به نفع خودِ شخص هم باشد . وقتی زنبورها از عسل جدید خوردند. سعی کردند از آن به بعد از آن گل زیبا برای ساختنِ عسل استفاده کنند . (فرجام.پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بالاخره رسیدیم. از قادر خواهش کردم که اول بریم بیمارستان. تا بابا را ببینم. آخه فاصله بیمارستان تا روستا زیاد بود.اگر می رفتیم روستا باید کیلومترها برمی گشتیم تا بریم بیمارستان. تازه دیگه دلم هم طاقت نمی آورد. با آمبولانس وارد حیاط بیمارستان شدیم. تماس گرفتم. محمد به کمک قادر آمد. ولی اصلا امکانش نبود. هنوز پای قادر حرکتی نداشت. وجابه جا شدن براش درد آور بود. پس به ناچار بچه ها را پیش قادر گذاشتم و با محمد به طرف اتاق بابا رفتیم. محمد خیلی ساکت بود و این من را نگران می کرد. هر قدمی که برمی داشتم، دلم بیشتر آشوب می شد. آن موقع شب، کسی را راه نمی دادند. ولی محمد تونسته بود، اجازه بگیره تا من بابا را ببینم. پله ها و راهرو بیمارستان انگار بی انتها شده بود. هر چه می رفتیم نمی رسیدیم. صربان قلبم بیشتر و بیشتر می شد. بغض گلوم را می فشرد. اشک هام دوباره راه باریدن پیدا کرده بودند.😢 نگران بودم. یعنی بابا را توی چه وضعی می بینم. سکوت محمد، تردید و ترس به دلم انداخت. ولی نه حتما اشتباه می کردم. بالاخره به اتاق بابا رسیدیم. اتاق مراقبتهای ویژه 😳 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون