eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
131 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم روی تخت و دراز کشیدم خیره شدم به آسمان پر ستاره. و مرور خاطرات. باز هم گندمزار بود و بابا و من. دختر بچه شده بودم. به همان سالهایی برگشته بودم که بابا نبود. ولی الان بود. توی گندمزار باهم دنبال بازی می کردیم. فریاد می زدم می خندیدم و باهم خوش بودیم. با صدای بسته شدنِ درِ حیاط از خواب پریدم. هاج و واج به اطراف نگاه کردم. تازه یادم افتاد که اینجا جه کار می کنم. هوا داشت روشن می شد. از آبِ حوض وضو گرفتم و رفتم نماز بخوانم. همسایه ها هنوز خانه مان بودند و داشتند وسایل پذیرایی و صبحانه آماده می کردند. به اتاق بابا رفتم و نمازم را خواندم. نگاهی به رختخوابش انداختم. دوباره مرتبش کردم و همان جا دراز کشیدم. با تمامِ وجودم عطر بابا را نفس کشیدم. انقدر عمیق که تمامِ وجودم پر شد از عطرِ وجودش. چقدر دلم می خواست الان اینجا بود و سرم را روی پاش می گذاشتم و موهای طلائی ام را نوازش می کرد. چقدر دلم تنگ شده بود برای صداش. "گندم طلائی من "😊 یادش هم برام لذت بخش بود. صدای مامان را شنیدم: _گندم جان پاشو مادر، الان بابا را میارن. از جا پریدم. به ساعت نگاه کردم. نزدیک ظهر بود. 😳 از جا پریدم: _حسین.. _نگران نباش. حالش خوبه. صبحانه اش راهم گلین خانم داده. از اتاق بیرون رفتم. هنوز همسایه ها بودند. گلین خانم حسین را بغل گرفته بود. داشت براش لالایی می خواند و حسین سفت به بغلش چسبیده بود. به من اشاره کرد که کاری باهاش نداشته باشم تا بخوابه. لبخند زدم و سرم را تکان دادم. از دیدنِ لباس مشکی تنِ مامان و آبجی ناراحت شدم. از دیشب از قادر و زینب خبر نداشتم. چادرم را سر کردم و رفتم. در حیاط گلین خانم باز بود. صدای قادر و زینب می آمد. در زدم و وارد شدم. زینب به سمتم دوید و قادر با لبخند، نگاهم کرد.😊 نشستم زینب را بغل کردم و بوسیدم. رفتم کنارقادر. سلام دادم و توی ایوان نشستم. نگاهی به لباس هام انداخت و گفت: _گندم جان خوبی؟ _آره خوبم. _تونستی بخوابی؟ _بله خوابم برده بود. _خدا را شکر خوب هم خوابیدی😊 نگاهی متعجب بهش کردم که خندید و گفت: _آخه از صبح دارم سراغت را می گیرم. مامانم می گه خوابی😊 یادِ اتاق بابا افتادم. سرم را پایین انداختم.😔 _چی شد؟ ناراحتت کردم؟ _قادرجان. بابام😔 _صبور باش عزیزم. یه دفعه یادِ حرفِ مامان افتادم و گفتم: _مامان گفت الان میارنش. من برم. همان موقع تلفنش زنگ خورد. _بله.. _درسته... _چشم حتما... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
صدای آمبولانس از کوچه به گوش رسید. قادر گفت: _گندم جان بریم بیرون. بابا امد. با حرص بهش نگاه کردم و گفتم : _بابای من خوب می شه. خودش میاد. قادر سری تکان دادو پدرش، او را با ویلچر بیرون برد. توی ایوان نشستم و ازجا پا نشدم. بابای من برمی گرده. سالم هم بر می گرده. با حرص، چنگ زدم به فرش ِزیرم. زینب با تعجب نگاهم می کرد. صورتم بر افروخته شده بود. بغض گلوم را می فشرد و نفسم تنگ شد. ولی نه بابای من نمرده. اون برمی گرده. حتما برمی گرده. بین ماندنِ و رفتن، بودم. ولی با خودم لج کردم. من جایی نمی رم. من عزاداری نمی کنم. بابای من سالم برمی گرده. دستی گرم روی شانه ام نشست. سرم را بلند کردم. گلین خانم مهربانانه، گونه ام را بوسید و گفت: _لج نکن دخترم. پاشو. بابات منتظرته. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
به چهره ی غمزده اش نگاه کردم. همیشه مایه آرامشم بود. ولی آن روز، دلم می خواست. تنها باشم. با خاطراتِ بابا. و باور نکنم که بابا دیگه نیست. خیره شدم به چشمهاش که سرم را به سینه اش چسباند و بوسه ای به سرم زدو نوازشم کرد. شاید گلین خانم بهتر از هر کسِ دیگه ای من را می شناخت. حتی بهتر از مامان. تجربه آغوش گرم و محبتهاش را از بچگی داشتم. همیشه برام لذت بخش بود این آغوش مادرانه. آهی کشیدم. همان طور که نوازشم می کرد گفت: _دخترم، همه ما این دنیا مسافریم. می آییم چند صباحی زندگی می کنیم. رنج می کشیم. خوشی می کنیم. ولی آخرش باید بریم. به همان جایی که مقصدمونه. فرقی هم نمی کنه. پیر و جوان و زن و مرد. همه وهمه باید بریم. با بغض گفتم: _بله همه باید بریم. ولی بابا من را تنها نمی گذاره. _نه عزیزِ دلم تنهات نمی گذاره. بابات همیشه کنارت هست. ولی نه مثل قبل. اون بنده خدا از این همه درد خسته شده. تو دلت نمی خواد بابات راحت بشه ازدرد و راحت بخوابه؟ یادِ سرفه های بابا افتادم. نمی تونست درست نفس بکشه. چقدر سخت صحبت می کرد. با صدای ضعیفی گفتم: _چرا دلم می خواد راحت بخوابه. سرم را از سینه اش جدا کرد و به چشمهام نگاه کردو گفت: _پس پاشو بریم بدرقه اش. بگذار راحت بخوابه. بی اختیار پاشدم. ولی هنوز بغض داشتم و لج می کردم. نمی خواستم باورکنم. گلین خانم دستم را گرفت وبه سمت کوچه برد. جلوی در چشمم به قادر افتاد که نگران نگاهم می کرد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
مثل مسخ شده ها فقط دنبال جمعیت می رفتم. ولی هیچی نمی فهمیدم. انگار توی این دنیا نبودم. آهسته وزیر لب با بابا حرف می زدم و صداش توی گوشم می پیچید. _گندم طلائی من. بی اختیار لبخند می زدم. چیزی از مراسم نفهمیدم. تا وقتی که همه بابا را تنها، زیر خروارها خاک رها کردند و رفتند. همان جا نشستم و دست کردم زیر خاک ها. همسایه ها خواستند بلندم کنند. ولی تکان نخوردم. مات ومبهوت خیره شدم به قبر بابا. خاک هارا چنگ می زدم و درد می کشیدم. صدام در گلو حبس شده بود. بغضم گیر کرده بود. اشکهام زندانی شده بودند. دلم می خواست فریاد بزنم و اشک بریزم. ولی نمی شد. بازهم دستهای گرم گلین خانم روی دستهام نشست. من را در آغوش کشید و گفت: _گریه کن. بگذار دلت خالی بشه. گریه کنم عزیزکم. نگذار بغضت بمونه. ولی نمی شد نمی تونستم. صدای ضحه فاطمه و مامان که داشتند دور می شدند، را می شنیدم. ولی نمی تونستم. همه رفتند و من سرم به سینه گلین خانم، ماندم. چشمهام را بستم. فقط بابا را می دیدم. که همان طور خندان داشت برام دست تگان می داد. دستم را دراز کردم که دستش را بگیرم. ولی دور شد. دورتر ودورتر. فریاد زدم : _بابا.....بابا.... وبغضم ترکید.😭 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
با صدای بلند و از ته دلم فریاد زدم: _بابا....بابا... بابای مهربونم..... بابای خوبم.... عزیزِدلم.. باباجون...😭 و اشکم باریدن گرفت و روان شد روی صورتم. زار می زدم و از بغل گلین خانم خودم را روی خاک انداختم و چنگ به خاک زدم و از ته دلم ضجه زدم.😭 باورم نمی شد که بابا دوباره من را تنها گذاشته. اون هم برای همیشه. آنقدر ضجه زدم که به یکباره، دردی روی سینه ام نشست. سینه ام سنگین شد. و نفسم بالا نمی آمد. سینه ام را چنگ زدم. وسرم را بلند کردم گلین خانم متوجه شد باز من را توی آغوشش گرفت. آرام شانه ام را ماساژ داد. احساس کردم که دیگر هوایی به ریه هایم نمی رسد. زندگی بدون بابا را می خواستم چه کنم⁉️😩 همه جا تیره و تار شدو از هوش رفتم. شب بودو تاریک. تنها، میان گندمزار. ترسیدم فریاد زدم: _بابا ....بابا....😩 هیچ صدایی نیامد. می ترسیدم دور وبرم را نگاه کردم. چشمم به نوری افتاد که ازدور، کور سو می زد. به سمتش دویدم. نزدیک که شدم اتاقی را دیدم. جلو رفتم. تا نزدیک شدم بابا از اتاق بیرون آمد. یک دفعه همه جا روشن شد. بابا سالم و خوشحال بود. دیگه سرفه نمی کرد. خوشحال شدم و پریدم بغلش. با صدای بلند خندید و گفت: _گندم طلائی من 😊 بعد از مدتها از ته دلم خندیدم😊 بابا من را توی بغلش بلند کرد و چرخاند. توی صورتش زل زده بودم و می خندیدم. یک مرتبه من را زمین گذاشت و برگشت به طرف اتاقش. ناراحت شدم وصداش کردم: _بابا...بابا.. برگشت وبالبخند نگاهم کرد. گفتم: _من گم شدم. خندید و گفت : _نه عزیز دلم. گم نشدی. آنجا را نگاه دارند دنبالت می گردند. _نه نمی رم. می خوام پیش شما بمونم. _نه دخترم نمی شه. ببین حسین داره گریه می کنه. برگشتم و به جایی که اشاره کرد، نگاه کردم. صدای گریه حسین می آمد. برگشتم تا بابا را با خودم ببرم. ولی نبود. نه بابا بود و نه اتاقش. نگران شدم. خواستم دنبالش بگردم که صدای گریه حسین بلند تر شد. برگشتم سمت حسین. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
با احساسِ سردردِ شدیدی، چشم هام را باز کردم. چشمم به سِرمی که بالای سرم آویزان بود افتاد. به اطراف نگاه کردم. کسی توی اتاق نبود. یادِ خوابم افتادم و بابایی که دیگر نبود. اشکم آرام سرازیر شد و روی گونه ام افتاد. آه کشیدم وناله کردم: _بابا..بابا.. یادِ حسین افتادم. بابا سفارش حسین را بهم کرد. خواستم بلند شم. که در باز شد و پرستاری وارد شد. لبخند زد و به طرفم آمد و گفت: _خدارا شکر به هوش آمدی؟ حالت بهتره؟ سری تکان دادم و گفتم: _بچه هام؟ لبخند زد و گفت: _نگران نباش جاشون خوبه. مادر بزرگش مواظبشونه.😊 _می تونم برم؟ تا خواست جواب بده، صدای در زدن آمد و قادربا ویلچر وارد شد. احساس می کردم، سالهاست ندیدمش. سخت دلتنگش بودم. لبخند زدم و سلام دادم. قادر نگران نگاهم کرد و نزدیک آمدو دستم را توی دستش گرفت. با نگرانی گفت: _گندم جان خوبی؟ _خوبم. پرستار در حالی که خارج می شد گفت: _سِرم تمام شد، مرخصید. تشکر کردم و رفت. قادر سرش را روی دستم گذاشت و احساس کردم اشکش روی دستم چکید.😢 با تعجب دستم را آرام کشیدم که محکم دستم را گرفت. گفتم: _قادر جان چه کار می کنی؟ سرش را بلند کرد. چشمهاش خیس بود. با دستم اشکش را پاک کردم. نگران نگاهم کرد و گفت: _گندم جان، من را ببخش. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
با تعجب نگاهش کردم وگفتم: _چه حرفیه می زنی؟ _من تورا از بابات جدا کردم و این قدر اذیت شدی. با یاد بابا دوباره اشکم.جاری شد و گفتم: _این سرنوشتِ من بوده که از وجودِ بابا همیشه بی بهره باشم. سهم من از بابا همین بود. هیج کس مقصر نیست.😢 باز با نگرانی نگاهم کرد گفت: _هیچ جوری نمی تونم جبران کنم. ولی بهم قول بده که مراقب خودت باشی. دیگه این طوری نشی. من طاقتِ دیدنت توی این وضع را ندارم. دوباره دستم را توی دستهاش فشرد و گفت: _گندم جان قول بده. برام سخت بود که بخوام قول بدم، ولی دلم نمی خواست قادر مرتب نگرانِ حالم باشه. توی صورتش نگاه کردم وگفتم: _باشه قول می دم. ولی تو هم قول بده که من هیچ وقت اشکت را نبینم. لبخند زد وگفت: _قول می دم. فقط تو سلامت باش و کنارِ من بمون. نمی دانی وقتی توی آن حال، دیدمت چی به من گذشت؟. مُردم و زنده شدم. خدارا شکر که بهتر شدی. برای اینکه از نگرانی بیرون بیاد، لبخند زدم و گفتم: _خب، حالا بچه ها کجایند؟ _منتظر دیدنِ مادرشون، بیرون نشستند. _پس بریم؟ https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
سخت ترین روزهای زندگیم را با بدبختی گذراندم. دلم پر از درد بود و چشمه اشکم می جوشید و اشک می بارید. ولی تا به قلبم فشار می آمد و سینه ام تنگ می شد، یادِ قولی که به قادر داده بودم می افتادم و آه می کشیدم و سعی می کردم نفس عمیق بکشم. خانواده قادر پا به پای ما عزاداری می کردند و اصلا مارا تنها نمی گذاشتند. اهالی روستا، الحق و الانصاف، برای ما کم نگذاشتند و مراسم با شکوهی برای بابا برگزار شد. دلم نمی خواست از قبر بابا جدا بشم. کاش می تونستم همان جا کنارش بمونم. روز ختم، سرم را روی قبر گذاشتم و بوی خاک نمدار را حس کردم و نفس عمیق کشیدم. بابای مهربونی که سالهایی که بهش نیاز داشتم، در اسارت بود و کنارم نبود. همیشه آرزوی باز گشتش را داشتم، وقتی برگشت، چقدر زود دوباره تنهام گذاشت. چشمهام را بستم و چهره ی مهربونش را تجسم کردم. با همان لبخندِ زیباش. یک دفعه صداش را شنیدم: _گندم طلائی من 😊 با تعجب چشمهام را باز کردم و اطرافم چشم چرخاندم، ولی کسی نبود. مطمئن بودم که صداش را شنیدم. گلین خانم دستم را گرفت و گفت: _پاشو عزیز دلم. باید بریم. بی هیچ حرفی، پاشدم و همراهش راه افتادم. هنوز صدای بابا توی گوشم بود. مرتب به پشت سرم نگاه می کردم. خیلی سخت بود، برگشتنِ به خانه ای که دیگه بابا درش نبود. توی حیاط، روی تخت نشستم و خیره شدم به حیاطی که روزی با بابا دنبال بازی می کردیم و صدای قهقه ما حیاط و کوچه را پر می کرد. چطور باور کنم که دیگه بابا به خانه برنمی گرده. باز بغضم شکست و بی توجه به اطرافم فریاد زدم: _بابا....بابا.. و اشکم سرازیر شد 😭 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
صدای قادر را شنیدم. سعی کردم، گریه نکنم؛ ولی نمی شد. قادر صدام کرد: _گندم جان، .... نمی خواستم ناراحت بشه. ولی دست خودم نبود. وقتی از مزار بابا برگشتیم، تازه حس کردم که واقعا بابا رفته. برای همیشه.😭 قادر سرم را در آغوش گرفت و نوازشم کرد. صدای هق هق گریه اش را شنیدم. به سختی، جلوی گریه ام را گرفتم و سرم رابلند کرد. باورم نمی شد، قادر داشت گریه می کرد. حالا من باید اون را ساکت می کردم. دستش را گرفتم و گفتم: _قادر جان.... ولی ساکت نشد. دوباره گریه ام گرفت و باهم اشک ریختیم.😭 با صدای گلین خانم به خودمون آمدیم. _اِی بابا، این چه وضعیه. پاشید ببینم. بچه ها دلشون ترکید. نگاهی به زینب کردم که بغض کرده مارا نگاه می کرد. بغلش کردم که زد زیر گریه. قادر با شنیدن گریه زینب، اشکهاش را پاک کرد و به دست زینب را توی دستش گرفت و گفت: _گریه نکن عزیز بابا. زینب آرام شدو رفت بغل زینب. نوبت حسین بود که بغلش کنم و شیرش بدم. گلین خانم کنارم نشست و گفت: _خدا رحمت کنه علی آقارا، نور چشمِ همه ما بود. ولی گندم جان، قادر جان، به فکر این بچه ها هم باشید. زندگی بالا پائین زیاد داره. ولی باید زندگی کرد. صبور باشید. حرفهاش درست بود ولی از دل من خبر نداشت. نمی دانست توی دلم چی میگذره و چطور عاشق بابا بودم. اولین عشقم بابا بودکه بی دریغ محبتش را به پام می ریخت. کاش هیچ وقت نمی رفت. هیچ وقت. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
روزهای بعد از آن به سختی گذشت. دلداری های ملیحه و یلدا و دیگران سودی به حالم نداشت. تنها به خاطر نگاه نگران قادر، گریه ام را کنترل می کردم. مامان و فاطمه حالشون بهتر از من نبود. محمد کارهای مزرعه را انجام می داد. قادر را برای ادامه درمان مرتب به بیمارستانِ شهر می بردیم. خانواده قادر با جان و دلشون از بچه ها مواظبت می کردند. طوری که بچه ها کمتر کنارِ من بودند. محبتهاشون بی دریغ بود. من شرمنده عشق و محبتشون بودم که به پای ما می ریختند. هر روز به مزار بابا سر می زدم. گلهای تازه براش می بردم و باهاش درد دل می کردم. صداش توی گوشم می پیچید: _گندم طلائی من 😊 خیلی سخت بود باورِ اینکه دیگه کنار ما نیست. ولی سخت تر، دیدنِ غمِ نشسته روی چهره مامان بود. شبها کنارش می نشستم و دستهاش را توی دستهام می گرفتم. به یاد رنج هایی که در جوانی از دوری بابا کشید، دستانش را می بوسیدم. غم در دلش بود و بغض در گلویش و اشک در چشمانش، ولی صبوری می کرد و ما را دلداری می داد. در مقابلِ این کوه استقامت، من چقدر کم آورده بودم. مادرم فقط چند سال به خوشی زندگی کرد. تازه طعم خوشی و خوشبختی را کنار بابا می چشید که دست اجل مهلت نداد. دیگر به هیچ عنوان دلم نمی خواست تنهاش بگذارم. ِ https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
روزهای سختی برای همه بود. درد به استخوانم رسیده بود و تحملم کم شده بود. دلم می خواست جایی را پیدا کنم و فریاد بزنم از ته دلم. ولی نمی شد. باید مراعات حالِ مامان را می کردم که روز به روز پژمرده تر و داغون تر می شد. خوب می دانستم همه غصه هاش را توی دلش می ریزه. جگرم برایش کباب بود. کاش می آمد روزی که دوباره صدای خنده توی خانه ما هم می پیچید. ولی دردی بر دلم بود که لبخند هم فراموشم شده بود. آن روز ملیحه به دیدنمان آمده بود و با اصرار مرا با خودش بیرون برد. می دونست که من عاشق گندمزارم. مخصوصا فصلِ دِرو. خوشه های طلایی گندم همیشه هوش از سرم می برد. باهم به گندمزار رفتیم. نسیم خنکی می وزید و خوشه های طلایی گندم را مواج می کرد. زیبا بود. ولی من زیبایی اش را حس نمی کردم. با دیدنِ گندمزار داغِ دلم تازه شد. یادِ روزی افتادم که بعد از سالها بابا برگشته بود و برای اولین دِرو، با هم به مزرعه رفته بودیم. کلاه حصیری که بابا روی سرم گذاشت. و داسی که دست گرفتم. صدای قهقهه بابا توی سرم پیچید و بغضم ترکید. با صدای بلند زار زدم😭 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
چهل روز از رفتن بابا گذشت و مراسم چهلم برگزار شد. چهل روزی که خانه ما ماتم گرفته بود و لبخند به لبهامون ننشسته بود. بعد از مراسم، دورِ هم جمع شدیم. گلین خانم و مش حیدر برامون لباس تهیه کرده بودند تا مشکی را ازتن بیرون کنیم. ولی مگه می شد. احساس می کردم با در آوردنِ لباس مشکی، بابا را از یاد می برم. دلم نمی خواست ثاتیه ای یاد بابا از ذهنم پاک بشه. جلوی اشکهام را نمی توتستم بگیرم. بی اجازه می باریدند.گلین خانم مثل همیشه مهربان، دست در گردنم انداخت و رویم را بوسید وگفت: _عزیز دلم، همه ی ما از داغِ بابات عزاداریم. تا ابد هم از یادمون نمی ره. ولی چاره چیه باید زندگی کنیم. بابا که رفته. حتما هم جای خوبی رفته. باید به فکر زنده ها باشی. به فکر مامانت و بچه ها و قادر. تا اسم قادر آمد، به سمتش چرخیدم. سر به زیر نشسته بود. هر چند نشستن زیاد هم اذیتش می کرد. این مدت هیچ وقت ندیدم گله کنه. فقط و فقط همراهم بود و دلداریم می داد. آهی کشیدم و دلم براش سوخت با این که حالِ خوشی نداشت، ولی چقدر مدارا کرده بود بامن. گلین خانم دستی به سرم کشید و بلوز خوش رنگی را که کادو کرده بود به دستم داد. البته قبلش کادوی مامان و فاطمه را داده بود. تشکر کردم و روش را بوسیدم. وجودش برای من و خانواده ام نعمتی بود. انقدر بی دریغ و صادقانه محبت می کرد، که احساس می کردم مادر بزرگ واقعیمه. مش حیدر هم برای محمد و قادر پیرهن رنگی گرفته بود و با اجازه ی مامان بهشون داد و از شون خواست تا لباس هاشون را عوض کنند. محمد هم این مدت خیلی زحمت کشیده بود. بخصوص کارهای مزرعه هم با او بود. مامان اما صبور و ساکت بود. درد و رنجش را درون خودش می ریخت. می دیدم گاهی پناه می بره به اتاق و با عکس بابا درد دل می کنه و اشک می ریزه. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
شبها برام سخت تر از روزها بود. اصلا خوابم نمی برد. جای جای خانه عطر بابا را حس می کردم و صداش را می شنیدم. چهره اش را می دیدم که با لبخند نگاهم می کرد و می گفت: _گندم طلائی من😊 دلم به درد می آمد و دلم می خواست فریاد بزنم. از تنگی سینه ، به حیاط و هوای آزاد پناه می بردم. آن شب هم مثل هر شب، روی تختِ کنارِ باغچه نشسته بودم و خاطراتِ بابا را برای هزارمین بار، مرور می کردم، که احساس کردم دستم گرم شد. برگشتم و چهره مهربان قادر را دیدم. با لبخند گفت: _کجایی خانم؟ هر چی صدات می کنم نمی شنوی😊 شرمنده سر به زیر انداختم تازگی ها می تونست چند قدم راه بره. ولی به سختی. اصلا متوجه صدای پاش نشده بودم. گفتم: _ببخشید قادر جان، نمی تونم از یاد بابا بیرون بیام. همه جاهست. می بینمش. برام لبخند می زنه. صدام می کنه. اون نرفته همین جاست.😭 آرام دستم را فشرد گفت: _گندم جان، این راهیه که همه ما باید بریم. مطمئن باش که بابا برای همیشه کنار ماست و نگران ما. نشستن و غصه خوردن دردی براش دوا نمی کنه. باید قوی باشی. این مدت همه فکر و ذکرت شده بابا. نمی خوام گله کنم. ولی از بچه ها کمتر سراغ می گیری. دلم براشون می سوزه. درسته مامانم براشون کم نمی ذاره و با جون ودل ازشون مراقبت می کنه؛ ولی آنها هم به مادر احتیاج دارند. دیگه هیچی را نمی بینی. به فکر هیچی نیستی. اصلا یادت بود که امشب تولدته؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _واقعا! _بله واقعا. یک دفعه غم عالم روی دلم نشست و گفتم: _باشه. ولش کن. تولدی را که بابا در آن نباشه می خوام چه کار؟😔 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
یادِ اولین تولدم بعد از برگشتنش افتادم. مگر می شد فراموش کنم. همان شبی که با قادر رفته بود شهر و برام کیک و کادو گرفته بود. حاضر بودم عمرم را بدم ولی آن شب دوباره تکرار بشه😔 قادر نگاهم کرد و گفت: _گندم جان، باید قبول کنی که بابا دیگه در جمع ما نیست. راهی را رفته که همه ما باید بریم. تا زمانی که بخوای با خیالاتت زندگی کنی، آرامشت به هم می ریزه. من حسابی این مدت حواسم بهت هست. می بینم که توی این عالم نیستی. این طوری نمی شه عزیزم، باید بپذیری که ما دیگه بابا را درجمع خودمون نداریم. با این کارهایی هم که می کنی بر نمی گرده. چون دیگه نمی تونه برگرده. گندم جان، ما از اینجا دور بودیم و درد و رنجی را که بابا می کشید ندیدیم. ولی من می دونم چقدر رنج کشید. بابا توی این دنیا خیلی سختی دید. رنج اسارت، رنجِ بیماری.... الان باید آرامش داشته باشه. ولی عزیز دلِ من با این همه بیتابی که تو می کنی، آنجا هم نمی تونه راحت باشه. گندم بگذر از بابا، بگذار راحت باشه. سرم را پایین انداخته بودم و بغض گلوم را می فشرد. حرفهای قادر همه درست بود. ولی پذیرفتنش سخت بود خیلی سخت.😩 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
بغضم را بازور فرو خوردم و نگاهی بهش انداختم و گفتم: _می دونم قادرجان ، ولی نمی تونم. برای من بابا همه چیزبود. همه چیز. من عاشقش بودم. فقط به خاطر این که ازش دور نشم، نمی خواستم ازدواج کنم. حالا چه طوری تحمل کنم؟ چه طوری طاقت بیارم؟ نمی شه. من نمی تونم.😩 سرم روی سینه اش چسباند و نوازشم کردو گفت: _می فهمم چی می گی. منم نمی گم فراموشش کن. اصلا مگه می شه فراموش کرد. من فقط می گم خودت را اذیت نکن. بابا راضی نیست. باید زندگی کنی ویاد بابا هم همیشه در قلبت باشه. اینطوری اون هم آرامش داره. باید بپذیری که دیگه در بین ما نیست. وگرنه نمی تونی با رنجِ نبودنش کنار بیای. خودت می دونی که خیلی دوستت داشت. پس الان هم شادی تو، اون را شاد می کنه. آرام در آغوشش اشک ریختم و بی صدا ناله کردم. تمام حرفهاش را قبول داشتم. حرفهاش مثل داروی آرام بخش بود. آن شب به حرفهاش خیلی فکر کردم و راحت تر از شبهای قبل خوابیدم. باز هم بابا ومن گندمزار بودیم. مثل بچه ها پیرهن چین دار پوشیده بودم و چشمهام را بسته بودم و میان گندمزار جرخ می خوردم. که بابا دستم را گرفت. صدای بلندِ خندیدنش را شنیدم و چشمهام را باز کردم. با بغض نگاهش کردم که دستم را رها کردو اخم کرد. گفتم: _بابا... کجایی؟ لبخند زد وگفت: _من کنارتم. ولی تو با گریه هات من را از خودت دور می کنی. ناراحتم می کنی. گندم جان بگذار کنارت باشم. دوستت دارم. با بغض گفتم: _منم دوستت دارم. دوباره دستم و گرفت و خندید و گفت: _پس بخند و بیا باهم چرخ بزنیم. خندیدم و دست دردست بابا توی مزرعه چرخ زدیم. از صدای خنده خودم از خواب بیدار شدم😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
هنوز لبخند روی لبهام بود که چشمهام را باز کردم. صدای اذان صبح توی گوشم پیچید. چند لحظه ای مات به سقف خیره شده بودم و به خوابی که دیدم فکر می کردم. تک تک کلمات بابا توی گوشم بود. (من کنارتم. ولی تو با گریه هات من را از خودت دور می کنی. ناراحتم می کنی) بابا گفت از دستم ناراحته. پس دیگه گریه نمی کنم. بلند شدم و وضو گرفتم. قادر را دیدم که گوشه اتاق روی صندلی مخصوص،توی تاریکی داره نماز می خونه. بابا قادر را خیلی دوست داشت. همیشه بهم سفارش می کرد که مواظبش باشم و براش همسر خوبی باشم. ولی این مدت، اصلا حواسم بهش نبود. اما می دیدم که اون چطور حواسش به من و بچه هاست. بارها لیلا می اومد و حالم را می پرسید و می گفت: _گندم جان به خاطر قادر مواظب خودت باش. خوب می دونستم که قادر مادرش را می فرستاد تا احوالم را بپرسه و مواظبم باشه. ولی من اصلا نمی تونستم به کسی یا جیزی غیر از بابا فکر کنم. اما امشب بابا خودش خواست که ناراحتی نکنم. با یاد آوری خوابم دوباره لبخند زدم. نمازم را خواندم. سر به سجده گذاشتم و گفتم : _خدایا شکرت. خدایا من را ببخش. خدایا خودت کمکم کن. خدایا بابا را به خودت می سپرم. دلم آرام شد. سبک شدم. دیگه نمی خواستم بخوابم. هنوز قادر داشت نماز می خواند. از اتاق بیرون رفتم به آشپزخانه رفتم و بعد از مدتها سماور را روشن کردم. تصمیم گرفتم که دیگه زندگی کنم.😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
کنار باغچه ایستادم و هوس کردم که گلهارا آب بدم. سطل را برداشتم و از آب حوض پر کردم و پای گلها ریختم. انگار گلها از خواب عمیقی بیدار شدند. لبخند زدند و سلام گفتند. گلها هم دلشون برای من تنگ شده بود. چقدر بابا به باغچه می رسید. خیلی این باغچه را دوست داشت. با لبخند به گلها سلام کردم و حالشون را پرسیدم. هوا داشت روشن می شدو من کنار باغچه با گلها حرف می زدم. یادِ سماور افتادم. رفتم آشپزخانه. اما با کمال تعجب دیدم که قوری روی سماوره.😳 چای ریختم و بردم توی اتاق. مامان سفره را پهن کرده بود و قادر کنار سفره نشسته بود. سلام گفتم و با لبخند گفتم: _شماها کِی بیدار شدید؟ مامان لبخند زد و جواب سلام را داد. قادر هم با لبخند بهم نگاه کردو گفت: _ما خواب نبودیم که بیدار بشیم.😊 _اِه یعنی بعد از نماز نخوابیدید؟ _نه عزیزم. داشتیم تورا تماشامی کردیم😊 _منو⁉️😳 برای چی⁉️ مامان خندید و گفت: _آخه امروز خیلی عجیب شدی😊 لبخند زدم و سرم را پایین انداختم و بعد خوابم را براشون تعریف کردم و گفتم: _بابا از دستم ناراحت بود. منم تصمیم گرفتم که دیگه طوری زندگی کنم که بابا خوشحال باشه. مامان نزدیک آمد و گونه ام را بوسید وگفت: _خدارا شکر. راستش منم خیلی نگرانت بودم. خیلی خوشحالم که تصمیم درستی گرفتی. هنوز لقمه اول را برنداشته بودم که صدای حسین بلند شد و بعد چهار دست و پا خودش را به ما رساند. بابا خیلی بچه ها را دوست داشت. زود پاشدم و در آغوش گرفتمش و بوسیدمش. خیلی وقت بود از به آغوش کشیدنش لذت نبرده بودم. واقعا شیرین بود. خدارا شکر کردم وبرای آرامش بابا دعا کردم. قادر راست می گفت، هیچ وقت بابا فراموش نمی شد. ولی باید پذیرفت که او در جای دیگه ای زندگی جدیدی را آغاز کرده. پس ماهم باید زندگی کنیم. پذیرش رنج ها، تحملشون را را حت تر می کنه. راحت و آرام شدم. از وقتی رنج فراق بابا را پذیرفتم.👌 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
کنار قادر نشستم و حسین را روی پام نشاندم. زینب هم بیدار شد وآمد. کنار قادر نشست که مامان صداش کردو برد تا دست و روش را بشوره. نفس عمیقی کشیدم. چشمم به قادر افتاد که داشت با لبخند نگاهم می کرد.😊 استکان چای را نزدیکش گذاشتم و تعارفش کردم. تشکر کرد و گفت: _خدارا شکر که بهتر شدی. راستش خیلی خوشحالم. دیشب حالت خوب نبود. نشد درست وحسابی تولدت را تبریک بگم. خندیدم و گفتم: _بی خیال. مامان و زینب آمدند و کنارمون نشستند. قادر از جیبش جعبه کوچکی را در آورد و به طرفم گرفت وگفت: _تولدت مبارک. الهی که همیشه سلامت وشاد باشی.😊 با تعجب به جعبه نگاه کردم و گفتم: _وای قادر، این چیه؟ کِی گرفتی؟ با این وضعیتت.😳 خندید و گفت: _حالا باز کن ببین خوشت میاد؟ناقابله.😊 مامان هم بعد از مدتها لبخند زد و گفت: _مبارکت باشه دخترم. یک دفعه درباز شد و آبجی فاطمه و بچه ها هم آمدند با دسته گل و جعبه کیک. تعجبم بیشتر شد و گفتم: _اینجا چه خبره؟ این کارها را کِی انجام دادید.؟ دخترها شروع کردن به دست زدن و دوره ام کردند و تولدت مبارک خواندند. بعد از مدتها چهره همه خندان شده بود. باورم نمی شد. یک لحظه انگار بابا را دیدم که کنار اتاق ایستاده و داره بهم لبخند می زنه. صداش توی گوشم پیچید"تولدت مبارک. گندم طلاییِ من"😊 لبخند زدم و از شادی بابا شاد شدم. همه یکی یکی کادوهاشون را دادند. بچه ها بعد از مدت ها حسابی شادی کردند و خندیدند. قادر، همه برنامه ها را ردیف کرده بود. از قبل کادو گرفته بود. روزِقبل هم سفارش داده بود یکی از دوستاش کیک و دسته گل بگیره و بیاره. تعجب کردم چرا من هیچی متوجه نشدم. سرش را نزدیک آورد و گفت: _کجایی؟ خندیدم و گفتم: _همین جا.😊 خندید وگفت: _خدارا شکر که برگشتی اینجا. خیلی از ما دور بودی. دلم برات تنگ شده بود. تولد دوباره ات مبارک. 😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
ساعتی بعد همه باهم به مزرعه رفتیم. دلم می خواست مثل خوابی که دیده بودم توی مزرعه دورِ خودم بچرخم. نفس عمیقی کشیدم. عطر زمین نمدار و علف های تازه مشامم را پر کرد. با کمک آبجی فاطمه زیر اندازی پهن کردیم. یک پتو هم چند لا کردم و پهن کردم. قادر با زحمت روی آن نشست. بچه ها با ذوق و شوق شروع به دویدن کردند. مامان حسین را بغل کرد و کنار جوی آب رفت. کنارِ قادر نشستم. خوشه های گندم طلایی شده بود. آنقدر زیبا بود که دلم نمی خواست لحظه ای چشم ازشون بردارم. آبجی فاطمه سبدی برداشت و به طرف بوته های گوجه وخیار رفت. اصلا نفهمیده بودم کِی این مزرعه، به بار نشسته بود. هر چیز بود، همه زحمتِ آبجی فاطمه و محمد بود. از سبدِ کنارِ دستم ظرفِ تنقلات را بیرون آوردم و مقداری در بشقابی ریختم و نزدیک قادر گذاشتم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: _خوبی؟ خندیدم: _خیلی خوبم. امروز خیلی خوشحالم. چون فهمیدم خوشحالی بابا بسته به خوشحالی ماست. _خداراشکر که خوبی. راستش این مدت می خواستم باهات حرف بزنم ولی حالت خوب نبود. الان که بهتری یه چیزهایی را باید بهت بگم. راستش گندم جان، توی این مدت چند بار اداره سر زدم. قرار شد یک شغل اداری بهم بدن. دیگه نمی تونم سر مرز خدمت کنم. با این وضعت پاهام. چند روز ِ دیگه باید برم و یه سری کارهای اداری را انجام بدم و وسایلمون را هم جمع کنم بیارم. برای همیشه همین جا بمونیم. کنار خانواده هامون.😊 از شادی یک دفعه فریاد زدم: _وای قادر راست می گی؟ یعنی تمام شد؟ دیگر از اینجا دور نمی شیم؟ یک دفعه یاد بابا افتادم و روزهای آخرش که آرزو داشتم کنارش باشم ولی نشد. دوباره بغض کردم و اشکم سرازیر شد. قادر با تعجب نگاهم کرد و گفت: _گندم؟ دیگه چرا گریه می کنی؟ _چیزی نیست. اشکهام را پاک کردم و پاشدم رفتم کنارِ جوی آب و صورتم را با آب سرد شستم. قادر راست می گفت"بابا هیچ وقت فراموش نمی شد. فقط باید این واقعیت را می پذیرفتم که دیگه بین ما نیست" کاش می تونستم. ولی باید سعی خودم را می کردم. توکل کردم به خدا و ازش خواستم کمکم کنه. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
مُشتم را از آبِ خنکِ جوی پر کردم و به لبهام نزدیک کردم وگفتم: _السلام علیک یا ابا عبدالله. همیشه یاد امام حسین دلم را آرام می کرد. همان جا نشستم و به آبِ روان خیره شدم. زینب از پشتِ سرم بغلم کرد وخندید. برگشتم به سمتش، با صدای بلند می خندید. لبخند به لبم نشست و محکم بغلش کردم و بوسیدمش. باید مثلِ قبل مادری مهربان می شدم. از آبِ خنک به صورتش زدم و بعد هم گذاشتمش زمین و باهاش دنبال بازی کردم. بچه های آبجی فاطمه هم آمدند. مثلِ قبل همه باهم، با صدای بلند می خندیدیم و دنبال بازی می کردیم. مامان و قادر، تماشامون می کردند. حسین هم دوست داشت چار دست وپا بیاد که مامان نگهش داشته بود و قادر بازیش می داد. بعد از مدت ها حسابی از ته دل خندیدیم. ولی نه. ته دلم یادِ بابا بود. چند روز بعد قادر با یکی از همکارهاش رفتند شهرِ مرزی و دو روزی نبود. دلم براش تنگ شده بود. شاید لازم باشه که گاهی عزیزانمون از ما دور باشند تا قدرشون را بدونیم و بفهمیم که چقدر وجودشان برامون نیازه. کاش همیشه قدر هم را بدونیم. قدر باهم بودن. قدر محبت. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
وقتی برگشت، وسایلمون را هم با خودش آورده بود. با دیدنِ آنها نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم. دیگه از مامان دور نمی شدم. خانه شهر را اجاره داده بودیم. وسایلمون را که خیلی هم نبود، توی یکی از اتاق ها گذاشتیم. مامان خوشحال بود. گلین خانم و لیلا آمدند و از ما خواستند که وسایلمان را ببریم خانه آنها؛ ولی قبول نکردم و گفتم شاید برگردیم شهر. ولی قادر گفت: _نه دیگه هیچ وقت از خانواده هامون دور نمی شیم. گفتم: _کارت چی می شه؟ خندید و گفت: _نگران نباش. فکر آنجا را هم کردم. می رم و برمی گردم. بگذار سختی راه برای من باشه؛ ولی شما رنج دوری را نکشیدید. دلم نمی آمد توی این راه اذیت بشه. ولی اصرار های من فایده نداشت. بالاخره بعد از چند سال، برای همیشه برگشتیم روستا. کنار عزیز ترین هامون. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
امروزِ که به این گندمزار نگاه می کنم، برایم یک شکلِ دیگر و یک رنگِ دیگری دارد. راستی چرا رنگِ گندمزار عوض شده؟ شاید هم من تا حالا این طوری بهش نگاه نکرده بودم. همیشه این فصلِ سال، این گندمزار، زیبایی خاصی دارد. مخصوصا وقتی که یک نسیم ملایم، آرام وطناز خودش را لابه لای خوشه ها و ساقه های گندم ها می کشاند. موجی ملایم وزیبا مانند امواجِ دریا، در لابه لای گندمزار، خود نمایی می کند ومن را به خاطراتم باز می گرداند. خاطرات تلخ و شیرینی که باعث شده امروز گندمزار را زیباتر یا شاید هم یک شکل دیگر ببینم. وای که چقدر زود گذشت وچقدر زود بزرگ شدم و ازدواج کردم و مادر شدم. آه از نهادم بلند شد. گذشته ها گذشته. ولی یاد وخاطره اش همیشه بامن است. اشتباهِ دوران نوجوانی ام، همیشه باعثِ آزارم هست. ولی خدا را شاکرم که یکی از مؤمنانش را برای همسری ام قرار داد. کنارِ قادر رشد کردم. گذشت، بردباری، مهربانی و ایمان واقعی را آموختم. تمامِ آرامش امروزم را مدیونِ لطف خدا و همسرِ مهربانم هستم. در سخت ترین روزهای زندگی، چون کوه پشتم بود. دلم قرص بود به بودنش و راحت، سختی ها را گذراندم. با اصرار قادرو کمک های خانواده هامون، موفق شدم درسم را تمام کنم. امروز هم از طرفِ مدرسه روستا، برای سالِ جدیدِ تحصیلی، دعوت به همکاری شدم. از این به بعد می تونم به عنوان معلم، به مردم روستا خدمت کنم و در مدرسه ای که که خودم درس خواندم. معلم باشم. سر وصدای بچه ها توی حیاط پیچیده. دل از گندمزار نمی کَنم. شاید چون این گندمزار از بچگی همدم و همرازم بوده. اینگونه برای هر دلتنگی ام به سراغش می آیم. ولی خوب می دانم که این گندمزار، آن گندمزارِ سابق نیست. چون دیگر پدرم نیست که با امید و آرزو و شادی بذر بپاشد و زمین مرده را زنده کند. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
ولی نه، چند سالی که بابا نیست، محمد و قادر دست به دست شدند و به کمک پدر قادر، گندمزار و مزرعه را آباد نگه داشتند. واقعا مرگ یک عزیز پایان دنیا نیست. باید زندگی کرد. دل از گندمزار می کَنم و نگاهم به شکم ورم کرده ام می افتد. این دوقلوها روزهای آخر عجب شیطنت می کنند. امروز با زحمت پله ها را بالا آمدم. در اتاق باز است زینب وارد می شود و می گوید: _مامان جان بابا آمد. به طرفش برمی گردم و با لبخند نگاهش می کنم. برای خودش خانمی شده. دلم می خواست خیره به گندمزار بمانم؛ ولی یادم افتاد که برای قادر بالا آمدن از پله ها خیلی سخت است. او نمی تواند از پله بالا بیاید. سلامتی اش را هدیه به مردمش کرد. تا در برپایی آرامش وطنش، سهمی داشته باشد. زینب دستم را می گیرد و می گوید: _بیا مامان، خودم کمکت می کنم. به مهربانیش لبخند می زنم. دستش را می گیرم و از اتاق بیرون می روم. پایین پله ها قادر ایستاده. هنوز هم مهربان و دوست داشتنی است. هر بار که می بینمش انگار اولین بار است که می بینمش یا اینکه سالهاست که ندیدمش. همیشه برای دیدنش شوق دارم. هنوز ننشسته و از همان جا نگاهش به بالای پله هاست. مرا که می بیند اول لبخند می زند و بعد اخم می کند. سلام می دهم. جوابم را می دهد و می گوید: _خانم شما آنجا چه کار می کنی؟ آرام پا روی پله می گذارم و می گویم: _نگران نباش حواسم هست. ولی همان موقع حواسم پرت می شود و پله بعدی از زیر پایم در می رود. وروی پله سوم می افتم. صدای فریاد زینب و مامان بلند می شودو قادر یا حسین می گوید. روی پله می نشینم ومی گویم طوری نشد. ولی خودم هم ترسیدم. بالاخره با کمکِ زینب ومامان پایین می آیم و قادر دستم را می گیرد روی اولین مبل راحتی می نشاند. مامان هم برایم شربت می آورد. لبخند می زنم که نگران نشوند. ولی درد امانم را می گیرد. همان شب، فاطمه و زهرا به دنیا می آیند. خدارا شکر سالم و زیبا یند. با موهای طلائی، درست مثل خودم. در اولین نگاه یاد بابا می افتم و گندمزار. خدا به من سه گندم طلایی داد. زینب و زهرا و فاطمه. بوسه بر رویشان زدم وخدارا بابت تمام نعمتهایش شکر کردم. اول نعمت هدایت که از اشتباه و خطا حفظم کرد. و پدر ومادر و همسر مؤمن و مهربانم و این فرزندان سالم وزیبا. کاش هیچ وقت نوجوانی اشتباه نکند. کاش از نوجوانی فقط تکیه گاهم را خدای خودم قرار می دادم. کاش به حکمت و مهربانی خدا، اعتماد می کردم و دلم را از روز اول به خودش می سپردم. خدایا شکرت. خدایا مرا ببخش و به بهترین مسیر هدایت کن. (پایان) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
امروزِ که به این گندمزار نگاه می کنم، برایم یک شکلِ دیگر و یک رنگِ دیگری دارد. راستی چرا رنگِ گندمزار عوض شده؟ شاید هم من تا حالا این طوری بهش نگاه نکرده بودم. همیشه این فصلِ سال، این گندمزار، زیبایی خاصی دارد. مخصوصا وقتی که یک نسیم ملایم، آرام وطناز خودش را لابه لای خوشه ها و ساقه های گندم ها می کشاند. موجی ملایم وزیبا مانند امواجِ دریا، در لابه لای گندمزار، خود نمایی می کند ومن را به خاطراتم باز می گرداند. خاطرات تلخ و شیرینی که باعث شده امروز گندمزار را زیباتر یا شاید هم یک شکل دیگر ببینم. وای که چقدر زود گذشت وچقدر زود بزرگ شدم و ازدواج کردم و مادر شدم. آه از نهادم بلند شد. گذشته ها گذشته. ولی یاد وخاطره اش همیشه بامن است. اشتباهِ دوران نوجوانی ام، همیشه باعثِ آزارم هست. ولی خدا را شاکرم که یکی از مؤمنانش را برای همسری ام قرار داد. کنارِ قادر رشد کردم. گذشت، بردباری، مهربانی و ایمان واقعی را آموختم. تمامِ آرامش امروزم را مدیونِ لطف خدا و همسرِ مهربانم هستم. در سخت ترین روزهای زندگی، چون کوه پشتم بود. دلم قرص بود به بودنش و راحت، سختی ها را گذراندم. با اصرار قادرو کمک های خانواده هامون، موفق شدم درسم را تمام کنم. امروز هم از طرفِ مدرسه روستا، برای سالِ جدیدِ تحصیلی، دعوت به همکاری شدم. از این به بعد می تونم به عنوان معلم، به مردم روستا خدمت کنم و در مدرسه ای که که خودم درس خواندم. معلم باشم. سر وصدای بچه ها توی حیاط پیچیده. دل از گندمزار نمی کَنم. شاید چون این گندمزار از بچگی همدم و همرازم بوده. اینگونه برای هر دلتنگی ام به سراغش می آیم. ولی خوب می دانم که این گندمزار، آن گندمزارِ سابق نیست. چون دیگر پدرم نیست که با امید و آرزو و شادی بذر بپاشد و زمین مرده را زنده کند. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
ولی نه، چند سالی که بابا نیست، محمد و قادر دست به دست شدند و به کمک پدر قادر، گندمزار و مزرعه را آباد نگه داشتند. واقعا مرگ یک عزیز پایان دنیا نیست. باید زندگی کرد. دل از گندمزار می کَنم و نگاهم به شکم ورم کرده ام می افتد. این دوقلوها روزهای آخر عجب شیطنت می کنند. امروز با زحمت پله ها را بالا آمدم. در اتاق باز است زینب وارد می شود و می گوید: _مامان جان بابا آمد. به طرفش برمی گردم و با لبخند نگاهش می کنم. برای خودش خانمی شده. دلم می خواست خیره به گندمزار بمانم؛ ولی یادم افتاد که برای قادر بالا آمدن از پله ها خیلی سخت است. او نمی تواند از پله بالا بیاید. سلامتی اش را هدیه به مردمش کرد. تا در برپایی آرامش وطنش، سهمی داشته باشد. زینب دستم را می گیرد و می گوید: _بیا مامان، خودم کمکت می کنم. به مهربانیش لبخند می زنم. دستش را می گیرم و از اتاق بیرون می روم. پایین پله ها قادر ایستاده. هنوز هم مهربان و دوست داشتنی است. هر بار که می بینمش انگار اولین بار است که می بینمش یا اینکه سالهاست که ندیدمش. همیشه برای دیدنش شوق دارم. هنوز ننشسته و از همان جا نگاهش به بالای پله هاست. مرا که می بیند اول لبخند می زند و بعد اخم می کند. سلام می دهم. جوابم را می دهد و می گوید: _خانم شما آنجا چه کار می کنی؟ آرام پا روی پله می گذارم و می گویم: _نگران نباش حواسم هست. ولی همان موقع حواسم پرت می شود و پله بعدی از زیر پایم در می رود. وروی پله سوم می افتم. صدای فریاد زینب و مامان بلند می شودو قادر یا حسین می گوید. روی پله می نشینم ومی گویم طوری نشد. ولی خودم هم ترسیدم. بالاخره با کمکِ زینب ومامان پایین می آیم و قادر دستم را می گیرد روی اولین مبل راحتی می نشاند. مامان هم برایم شربت می آورد. لبخند می زنم که نگران نشوند. ولی درد امانم را می گیرد. همان شب، فاطمه و زهرا به دنیا می آیند. خدارا شکر سالم و زیبا یند. با موهای طلائی، درست مثل خودم. در اولین نگاه یاد بابا می افتم و گندمزار. خدا به من سه گندم طلایی داد. زینب و زهرا و فاطمه. بوسه بر رویشان زدم وخدارا بابت تمام نعمتهایش شکر کردم. اول نعمت هدایت که از اشتباه و خطا حفظم کرد. و پدر ومادر و همسر مؤمن و مهربانم و این فرزندان سالم وزیبا. کاش هیچ وقت نوجوانی اشتباه نکند. کاش از نوجوانی فقط تکیه گاهم را خدای خودم قرار می دادم. کاش به حکمت و مهربانی خدا، اعتماد می کردم و دلم را از روز اول به خودش می سپردم. خدایا شکرت. خدایا مرا ببخش و به بهترین مسیر هدایت کن. (پایان) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون