#گندمزار_طلائی
#قسمت_441
ساعتی بعد همه باهم به مزرعه رفتیم.
دلم می خواست مثل خوابی که دیده بودم توی مزرعه دورِ خودم بچرخم.
نفس عمیقی کشیدم.
عطر زمین نمدار و علف های تازه مشامم را پر کرد.
با کمک آبجی فاطمه زیر اندازی پهن کردیم. یک پتو هم چند لا کردم و پهن کردم. قادر با زحمت روی آن نشست.
بچه ها با ذوق و شوق شروع به دویدن کردند. مامان حسین را بغل کرد و کنار جوی آب رفت. کنارِ قادر نشستم.
خوشه های گندم طلایی شده بود.
آنقدر زیبا بود که دلم نمی خواست لحظه ای چشم ازشون بردارم.
آبجی فاطمه سبدی برداشت و به طرف بوته های گوجه وخیار رفت.
اصلا نفهمیده بودم کِی این مزرعه، به بار نشسته بود.
هر چیز بود، همه زحمتِ آبجی فاطمه و محمد بود.
از سبدِ کنارِ دستم ظرفِ تنقلات را بیرون آوردم و مقداری در بشقابی ریختم و نزدیک قادر گذاشتم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_خوبی؟
خندیدم:
_خیلی خوبم. امروز خیلی خوشحالم. چون فهمیدم خوشحالی بابا بسته به خوشحالی ماست.
_خداراشکر که خوبی.
راستش این مدت می خواستم باهات حرف بزنم ولی حالت خوب نبود.
الان که بهتری یه چیزهایی را باید بهت بگم.
راستش گندم جان، توی این مدت چند بار اداره سر زدم. قرار شد یک شغل اداری بهم بدن. دیگه نمی تونم سر مرز خدمت کنم. با این وضعت پاهام.
چند روز ِ دیگه باید برم و یه سری کارهای اداری را انجام بدم و وسایلمون را هم جمع کنم بیارم.
برای همیشه همین جا بمونیم. کنار خانواده هامون.😊
از شادی یک دفعه فریاد زدم:
_وای قادر راست می گی؟ یعنی تمام شد؟ دیگر از اینجا دور نمی شیم؟
یک دفعه یاد بابا افتادم و روزهای آخرش که آرزو داشتم کنارش باشم ولی نشد.
دوباره بغض کردم و اشکم سرازیر شد.
قادر با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_گندم؟ دیگه چرا گریه می کنی؟
_چیزی نیست.
اشکهام را پاک کردم و پاشدم رفتم کنارِ جوی آب و صورتم را با آب سرد شستم.
قادر راست می گفت"بابا هیچ وقت فراموش نمی شد. فقط باید این واقعیت را می پذیرفتم که دیگه بین ما نیست"
کاش می تونستم. ولی باید سعی خودم را می کردم. توکل کردم به خدا و ازش خواستم کمکم کنه.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون