داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
شکلات 🌹
صدای زنگِ بلند شد.
خانم معلم از کلاس بیرون رفت.
بچه ها هم به دنبالش از دربیرون رفتند.
مریم دفترش را در کیف گذاشت.
زیپ کیفش را بست، چشمش به چیزی زیر میز افتاد.
خم شد و زیر میز را نگاه کرد.
مدادِ زهره روی زمین افتاده بود.
آن را برداشت. خوب می شناختش.
چند روز پیش زهره این مداد را خریده بود.
یک عروسکِ کوچکِ زیبا بر سرِ مداد بود.
او هم آرزو داشت که یکی مثلِ این داشته باشد.سر و صدای بچه ها از راهرو و حیاط به گوش می رسید.
کیفش را روی دوشش انداخت.
با سرعت از کلاس بیرون رفت.
دنبال زهره گشت تا مدادش را بدهد.
زهره را دید که از حیاطِ مدرسه بیرون رفت.
دنبالش دوید. ولی زهره سوارِ ماشینِ پدرش شد و رفت.
مجبور شد مداد را با خودش به خانه ببرد.
بعد از ناهار، دفتر و کتابش را در آورد.
مدادش را برداشت که مشقش را بنویسد.
چشمش به مدادِ زهره افتاد.
به طرفِ آشپزخانه نگاه کرد.
مادرش، مشغولِ شستنِ ظرف ها بود.
مداد را در دست گرفت و نگاه کرد.
با خودش گفت"هیچ کس نمی داند که مدادِ زهره را پیدا کردم. پس باید برای خودم نگهش دارم"
صدای مادر به گوشش خورد:
_مریم جان، بیا بشقابِ مینا خانم را ببر بده.
مداد را در کیفش پنهان کرد.
مادر بشقابِ مینا خانم را که برایشان حلوا آورده بود، شسته بود و در آن شکلات گذاشته بود.
مریم بشقاب را گرفت و برد.
به مینا خانم داد و برگشت.
دوباره دستش را در کیفش کرد و مداد را برداشت.
دلش می خواست مداد را برای خودش بردارد.
مداد را روی دفترش گذاشت تا مشق بنویسید.
ِمادرش کنارش آمد وگفت:
_مریم جان این شکلات ها هم برای تو.
مریم نگاهی به شکلات ها کرد. از همان شکلات هایی که برای مینا خانم برده بود.
خوشگل و خوشمزه.
یادِ مداد افتاد. "خوب شد که مامان مداد را ندید"
زود مداد را در کیفش گذاشت.
بعد آن را از خود دور کرد و شروع کرد به نوشتنِ مشق هایش.
فردا صبح از همیشه زودتر آماده شد و به مدرسه رفت.
هنوز زنگ نخورده بود که زهره وارد حیاط مدرسه شد.
با لبخند به طرف زهره رفت.
مدادش را به طرفش گرفت و گفت:
_دیروز این را جا گذاشتی.
زهره از او تشکر کرد و مدادش را گرفت.
وقتی به کلاس رفتند.
خانم معلم برای بچه های زرنگِ کلاس جایزه گرفته بود.
وجایزه مریم یک مدادِ عروسکی قشنگ بود.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_444
امروزِ که به این گندمزار نگاه می کنم،
برایم یک شکلِ دیگر و یک رنگِ دیگری دارد.
راستی چرا رنگِ گندمزار عوض شده؟
شاید هم من تا حالا این طوری بهش نگاه نکرده بودم.
همیشه این فصلِ سال، این گندمزار،
زیبایی خاصی دارد.
مخصوصا وقتی که یک نسیم ملایم،
آرام وطناز خودش را لابه لای خوشه ها و ساقه های گندم ها می کشاند.
موجی ملایم وزیبا مانند امواجِ دریا،
در لابه لای گندمزار، خود نمایی می کند
ومن را به خاطراتم باز می گرداند.
خاطرات تلخ و شیرینی که باعث شده امروز گندمزار را زیباتر یا شاید هم یک شکل دیگر ببینم.
وای که چقدر زود گذشت
وچقدر زود بزرگ شدم و ازدواج کردم و مادر شدم.
آه از نهادم بلند شد.
گذشته ها گذشته. ولی یاد وخاطره اش همیشه بامن است.
اشتباهِ دوران نوجوانی ام، همیشه باعثِ آزارم هست.
ولی خدا را شاکرم که یکی از مؤمنانش را برای همسری ام قرار داد.
کنارِ قادر رشد کردم. گذشت، بردباری، مهربانی و ایمان واقعی را آموختم.
تمامِ آرامش امروزم را مدیونِ لطف خدا و همسرِ مهربانم هستم.
در سخت ترین روزهای زندگی، چون کوه پشتم بود. دلم قرص بود به بودنش و راحت، سختی ها را گذراندم.
با اصرار قادرو کمک های خانواده هامون،
موفق شدم درسم را تمام کنم.
امروز هم از طرفِ مدرسه روستا، برای سالِ جدیدِ تحصیلی، دعوت به همکاری شدم. از این به بعد می تونم به عنوان معلم، به مردم روستا خدمت کنم و در مدرسه ای که که خودم درس خواندم.
معلم باشم.
سر وصدای بچه ها توی حیاط پیچیده.
دل از گندمزار نمی کَنم.
شاید چون این گندمزار از بچگی همدم و همرازم بوده.
اینگونه برای هر دلتنگی ام به سراغش می آیم.
ولی خوب می دانم که این گندمزار، آن گندمزارِ سابق نیست.
چون دیگر پدرم نیست که با امید و آرزو و شادی بذر بپاشد و زمین مرده را زنده کند.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_445
ولی نه، چند سالی که بابا نیست، محمد و قادر دست به دست شدند و به کمک پدر قادر، گندمزار و مزرعه را آباد نگه داشتند.
واقعا مرگ یک عزیز پایان دنیا نیست.
باید زندگی کرد.
دل از گندمزار می کَنم و نگاهم به شکم ورم کرده ام می افتد.
این دوقلوها روزهای آخر عجب شیطنت می کنند.
امروز با زحمت پله ها را بالا آمدم.
در اتاق باز است زینب وارد می شود و می گوید:
_مامان جان بابا آمد.
به طرفش برمی گردم و با لبخند نگاهش می کنم. برای خودش خانمی شده.
دلم می خواست خیره به گندمزار بمانم؛ ولی یادم افتاد که برای قادر بالا آمدن از پله ها خیلی سخت است.
او نمی تواند از پله بالا بیاید.
سلامتی اش را هدیه به مردمش کرد. تا در برپایی آرامش وطنش، سهمی داشته باشد.
زینب دستم را می گیرد و می گوید:
_بیا مامان، خودم کمکت می کنم.
به مهربانیش لبخند می زنم.
دستش را می گیرم و از اتاق بیرون می روم. پایین پله ها قادر ایستاده.
هنوز هم مهربان و دوست داشتنی است.
هر بار که می بینمش انگار اولین بار است که می بینمش یا اینکه سالهاست که ندیدمش. همیشه برای دیدنش شوق دارم.
هنوز ننشسته و از همان جا نگاهش به بالای پله هاست.
مرا که می بیند اول لبخند می زند و بعد اخم می کند.
سلام می دهم. جوابم را می دهد و می گوید:
_خانم شما آنجا چه کار می کنی؟
آرام پا روی پله می گذارم و می گویم:
_نگران نباش حواسم هست.
ولی همان موقع حواسم پرت می شود و پله بعدی از زیر پایم در می رود.
وروی پله سوم می افتم.
صدای فریاد زینب و مامان بلند می شودو قادر یا حسین می گوید.
روی پله می نشینم ومی گویم طوری نشد.
ولی خودم هم ترسیدم.
بالاخره با کمکِ زینب ومامان پایین می آیم و قادر دستم را می گیرد روی اولین مبل راحتی می نشاند. مامان هم برایم شربت می آورد.
لبخند می زنم که نگران نشوند. ولی درد امانم را می گیرد.
همان شب، فاطمه و زهرا به دنیا می آیند.
خدارا شکر سالم و زیبا یند. با موهای طلائی، درست مثل خودم.
در اولین نگاه یاد بابا می افتم و گندمزار.
خدا به من سه گندم طلایی داد.
زینب و زهرا و فاطمه. بوسه بر رویشان زدم وخدارا بابت تمام نعمتهایش شکر کردم.
اول نعمت هدایت که از اشتباه و خطا حفظم کرد. و پدر ومادر و همسر مؤمن و مهربانم و این فرزندان سالم وزیبا.
کاش هیچ وقت نوجوانی اشتباه نکند.
کاش از نوجوانی فقط تکیه گاهم را خدای خودم قرار می دادم.
کاش به حکمت و مهربانی خدا، اعتماد می کردم و دلم را از روز اول به خودش می سپردم.
خدایا شکرت.
خدایا مرا ببخش و به بهترین مسیر هدایت کن.
(پایان)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
خداوندا توئی آرامِ جانم
تمامِ هستی ام ؛ روحم روانم
همیشه هست امیدم بروصالت
که بی خوابم من از عشقت ویادت
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون نورانی
دلتون آروم
درپناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#سلام_امام_زمانم ❤️
نزدیکترین مسافر دور، سلام
آیینهی سبز قامت نور، سلام
بی تو همه خفته اند در این عالم
ای نفخهی دل نواز در صور، سلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون