#داستان_کودکانه
وروجک 🌹
صدای قهقه وروجک بلند شد.
هادی و هدی، چشم هایشان را باز کردند.
هدی گفت:"باز این وروجک بلند شد. دیگه نمی ذاره ما بخوابیم."
هادی گفت:"من می دونم چه کار کنم. که اذیت نکنه. وقتی بابا داشت درستش می کرد، دیدم فنرهای پاش رو چه جوری چسبوند. الان می گیرمش. پاهای فنریش رو به تخت می بندم."
بعد از جا بلند شد. دنبال وروجک کرد.
وروجک روی پاهای فنریش پرید. روی تختِ هادی افتاد.
هادی خندید و گفت:" دیگه گیر افتادی."
بعد وروجک را لای ملافه پیچید.
به هدی نگاه کرد و گفت:" الان محکم می بندمش تا راحت بخوابیم."
وروجک التماس کرد": منو نبند. قول می دم، اذیت نکنم."
هدی گفت:"گناه داره. ولش کن."
هادی وروجک را رها کرد. او دوباره، بالا وپایین پرید. این بار؛ دوتایی دنبالش کردند.
وروجک بالای کمد پرید. برای آن ها شکلک در آورد.هادی هم ادای او را در آورد.
هدی با اخم به هادی نگاه کرد. هادی گفت:"چه کار کنم؛ اون داره شکلک در میاره."
هدی چیزی نگفت. جلو رفت تا وروجک را بگیرد. ولی دستش به بالای کمد نمی رسید.هادی چارپایه گوچکی را آورد. هدی لبخند زد و تشکر کرد.
هدی روی چارپایه رفت. دستش را به طرف وروجک دراز کرد. اما وروجک از بالای کمد، به روی تخت پرید.
هدی خواست اورا در هوا بگیرد. چارپایه از زیر پایش در رفت. روی زمین افتاد.
هادی فریاد زد. هدی گریه کرد.
وروجک ناراحت گوشه ای نشست.
مادر وارد اتاق شد.
هدی را بلند کرد و روی تخت گذاشت.
هادی گفت:"همه اش تقصیره وروجکه."
هادی وروجک را برداشت و تکان داد.
اما او تکان نخورد. هادی برایش شکلک در آورد. مادر با اخم به او نگاه کرد.
از اتاق بیرون رفت. وورجک گفت:" منو ببخشید. تقصیره من بود." هدی هنوز ناله می کرد و پایش را چسبیده بود.
هادی گفت:" اگر تو اذیت نمی کردی این جوری نمی شد."
وروجک سرش را پایین انداخت.
مادر با لیوانی شربت وارد شد. آن را به دست هدی داد.
وروجک را از هادی گرفت و توی قفسه عروسک ها گذاشت.
هدی شربتش را خورد و آرام خوابید.
مادر چراغ را خاموش کرد وبیرون رفت.
وروجک دیگر تکان نخورد.
(فرجام پور)
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
دوست مهربون🌹
صدای چهچه بلبل ها در دشت پیچیده بود.
زنبور کوچولو تنها در خانه نشسته بود.
از پنجره بیرون را نگاه کرد.
با خودش گفت:" کاش من دوستانی داشتم."
ازخانه بیرون زد.
روی گلبرگِ گلِ سرخ نشست.
با صدای بلند، سلام داد.
گل سرخ لبخند زد و گفت:" سلام. چه زنبورِ با ادبی."
زنبور کوچولو روی زمین نشست.
مورچه داشت با زحمت، دانه ای را هُل می داد. زنبور کوچولو، به کمکش رفت.
باهم دانه را هل دادند. مورچه دانه را داخلِ لانه برد.
از زنبور تشکر کرد و گفت:" چه زنبورِ مهربونی."
زنبور کوچولو پرید و روی شاخه درخت نشست.
کفشدوزک، با عجله از لانه بیرون آمد. به زنبور کوچولو گفت:" می تونی کمکم کنی؟ پسرم بیماره باید ببرمش پیش خاله سوسکه. تا بهش دارو بده."
زنبور کوچولو گفت:"خودم می برمش."
بچه کفشدوزک را برداشت.
با هم، خانه خاله سوسکه رفتند.
خاله سوسکه گفت:"چه زنبورِ دلسوزی."
و به بچه کفشدوزک، دمنوش داد.
حالش خوب شد.
زنبور کوچولو خداحافظی کرد.
بچه کفشدوزک گفت:"صبح منتظرت هستم تا باهم بازی کنیم."
به طرف خانه راه افتاد.
مورچه او را دید و گفت:" فردا صبح بیا همین جا. می خوایم با هم بازی کنیم."
گل سرخ گفت:"هر روز به من سر بزن از دیدنت خوشحال می شم."
زنبور کوچولو خندید و برای دوستانش دست تکان داد.
او دیگر تنها نبود.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
یلدا🌹
صدای خنده بچه ها از حیاط می آمد.
مادر بزرگ کنارِپنجره رفت. لبخند زد و گفت:" خدا را شکر. امروز حالِ یلدا خیلی بهتره."
مادر سینی چای را جلوی پدربزرگ گذاشت. پدر بزرگ گفت:" دستت درد نکنه دخترم."
مادر کنارِ پنجره رفت. یلدا و زهرا عروسک بازی می کردند و می خندیدند.
مادر دستش را روی پهلویش گذاشت.
چشمانش را از درد، بست. به آشپزخانه رفت. داروهایش را برداشت و خورد.
صدای فریاد زهرا را شنید.
با سرعت به حیاط رفت.
زهرا داد زد" خاله، یلدا افتاد."
مادر زود رفت. یلدا را بغل کرد. صورتش قرمز شده بود.
مادربزرگ و پدر بزرگ پشت سرش به حیاط آمدند. مادربزرگ گفت:" یا امام حسین:"
مادر اشک می ریخت. پدر بزرگ جلو آمد.
گفت:" من می رم ماشین رو روشن می کنم. زود بیاریدش."
مادر بزرگ چادرش را سر کردِ. یلدا را گرفت. مادر به اتاق رفت. کیف و چادرش را برداشت. به بیمارستان رسیدند.
دکتر یلدا را معاینه کرد. به او سِرم زد.
به آن ها گفت:" باید مواظبش باشید. باید استراحت کند."
مادر روی صندلی نشسته بود.
پهلویش را چسبید. مادر بزرگ لیوان آب را به او داد.
پدر بزرگ گفت:" دخترم، مواظب خودت باش. تو هم باید استراحت کنی. از عملِ پیوندِ کلیه ات چیزی نگذشته."
مادر بزرگ گونه یلدا را بوسید.
به مادر نگاه کرد و گفت:" یلدا هم باید استراحت کنه. امیدوارم، بدنش کلیه را پس نزنه."
بعد کمک کرد تا مادر رویِ تخت دراز بکشد.
مادر دستش را دراز کرد. دستِ مشت شده یلدا را در دستش گرفت.
با خودش گفت:" ان شاءالله خوب می شه و چند روزِ دیگه جشنِ تکلیفش را می گیرم."
یلدا آرام چشمانش را باز کرد.
به مادر نگاه کرد و لبخند زد.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
چشمه🌹
خورشید خانم بالای آسمان آمد.
همه جا را گرم و روشن کرد.
صدای آواز پرنده ها در جنگل پیچیده بود.
صدای قهقهه خرگوشی و خرسی به گوش رسید.
آن ها کنارِ چشمه بازی می کردند.
خرسی پشتِ درخت قایم شد.
خرگوشی تا ده شمرد.
بعد به دنبالِ خرسی گشت.
یکی یکی پشتِ درخت ها را نگاه کرد.
اما خرسی را پیدا نکرد.
صدا زد:" خرسی...خرسی..."
صدای خرسی را از جایی دورتر شنید.
شروع به دویدن کرد.
ولی هرچه می رفت خرسی دورتر می شد.
خرگوشی خسته شد. کنارِ درختی ایستاد. به اطراف نگاه کرد. خیلی از خانه و چشمه دور شده بود. صدای قار و قور شکمش را شنید. ای وای! از صبح چیزی نخورده بود. به آسمان نگاه کرد. خورشید خانم داشت آرام آرام به کوه ها نزدیک می شد. با صدای بلند خرسی را صدا زد.
خرسی از پشتِ درختی بیرون پرید و گفت:" من اینجام." خرگوشی گفت.:"
من گرسنه ام."
خرسی نگاهی به اطراف کرد و گفت:" نگران نباش. الآن برات خوراکی پیدا می کنم.:" بعد با سرعت دوید و کمی دور شد.
خرگوشی به درختی تکیه داد و نشست.
خرسی با چند هویج خوشمزه برگشت.
خرگوشی هویج هارا گرفت و تشکر کرد.
دستش را روی شکمش گذاشت.
دلش از گرسنگی درد گرفته بود.
تند تند هویج ها را خورد.
خرسی گفت:" حالا بهتره برگردیم."
هر دو به طرف چشمه حرکت کردند.
به چشمه رسیدند. خرگوشی با سرعت جلو رفت و تند تند آب خورد.
خرسی گفت:" خیلی آب خوردی."
خرگوشی گفت:" تشنه بودم."
چند قدم رفتند. یک دفعه خرگوشی دلش را چسبید. روی زمین نشست. با صدای بلند ناله زد. " وای دلم. وای دلم."
خرسی گفت:" اِی وای. حالاچه کار کنم؟"
خرگوشی فقط ناله می کرد. خرسی با سرعت رفت. با خانم خرگوشی برگشت.
خانم خرگوشی، پسرش را بلند کرد. به او جوشانده داد.
خرگوشی بغل مادرش، آرام شد.
خرسی گفت:" تقصیره منه. هویج نشسته بهش دادم.:"
خانم خرگوشی گفت:" حتما دستهاش را هم نشسته بود. شما بچه ها باید بدانید
هر کاری آداب خودش را دارد. غذا خوردن هم آداب خودش را دارد."
صبح روز بعد خرسی دنبالِ خرگوشی آمد. مادرِ خرگوشی گفت:" از امروز قبل از بازی کردن باید هر روز آداب یکی از کارها را یاد بگیرید تا دیگر بیمار نشوید."
خرگوشی گفت:" من دیروز خیلی درد کشیدم. از این به بعد قبل از هرکاری از شما آدابش را می پرسم."
هر سه خندیدند. مادر برایشان دمنوش آورد.
(فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع⛔️
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
دریا🌹
باذوقِ کودکانه، پاهای برهنه اش را روی شن های داغِ ساحل گذاشت.
بادباک رنگارنگش را به آسمان فرستاد.
با سرعت شروع به دویدن کرد.
صدای خنده اش، در ساحلِ دریا پیچید.
از کنارِ هر کس می گذشت، برایش کف می زدند.. و شادی می کردند.
قطره آبی از آسمان، روی گونه سرخش نشست. صدای خنده اش بالاتر رفت.
چشم به آسمان دوخت. بادباکِ رنگانگش در کنارِ رنگین کمان، جای گرفته بود.
اینبار، پهنای صورتش را لبخند گرفت.
دلش می خواست خودش هم مثلِ بادبادکش پرواز کند و به رنگین کمان برسد.
پایش با آبِ دریا، تر شد. زیر پایش را نگاه کرد. ناگهان موجی زد و آب تا زانویش بالا آمد. صدای فریادِ شوقش به آسمان بلند شد. اما موجِ بعدی آب را تا زیر چانه اش بالا آورد. وحشت زده فریاد زد.
یکباره زیر پایش خالی شد. به آسمان نگاه کرد. بالا و بالاتر رفت. همراه بادبادک
بر روی رنگین کمان نشست.
زیر پایش دریا را دید. چقدر بزرگ و زیبا بود. با رنگین کمان همسفر بود.
خسته شد. سرش را روی رنگِ سبز بادبادک گذاشت. چشمانش را بست.
صدای مادر را شنید:" دریا جان، بیدار شو. وقتِ شامه"
چشمانش را گشود. دفتر نقاشی زیر سرش بود. مداد رنگی را برداشت.
اول یک دریاو.......
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
توپ🌹
واردِ کوچه که شد، مادرش از پشت سر صدا زد:" پارسا نون و تخم مرغ یادت نره."
دلش هُری ریخت. نگاهی به جعبه واکسش انداخت و گفت:" چشم."
بغض کرد.
کمی ایستاد. نفس عمیقی کشید. قدم هایش را تند کرد.
به ایستگاهِ تاکسی رسید. جعبه کوچکش را زمین گذاشت. وسایل کار را بیرون آورد. به کفش های مردمی که از آنجا رد می شدند نگاه کرد.
پسرِ کوچکی با مادرش نزدیک شدند. به کفش های نو و براق پسرک نگاه کرد. توپِ فوتبالِ قشنگی هم در دست داشت.
پسرک به مادرش گفت:"مامان جون الان که بریم خونه، اجازه می دی برم کوچه فوتبال بازی کنم."
مادرش گفت:" بله اجازه می دم."
پسرک توپی را که در دست داشت به هوا پرتاب کرد. روی وسایلِ پارسا افتاد.
پارسا توپ را برداشت. همیشه آرزوی داشتنِ چنین توپی را داشت.
پسرک جلو رفت و توپ را از دستِ پارسا گرفت. موقع رفتن، دوباره نگاه پارسا به کفش های براقش افتاد.
آهی کشید و منتظر نشست.
هوا تاریک شد. فقط چند نفر برای واکس زدن آمدند. پول هایش را شمرد.
با این پول فقط می توانست، نان و تخم مرغ بخرد.
امروز هم نتوانست پس اندازی داشته باشد.
پول هارا در جیبش گذاست. وسایلش را برداشت.
از جا بلند شد. به طرف خانه راه افتاد.
صدایی از پشت سرش شنید.
:"صبر کن. پسرم صبر کن."
به طرف صدا برگشت. مردی کیسه به دست ایستاده بود.
کیسه را به طرفِ پارسا گرفت.
با لبخند گفت:" پسرم لطف کن بیا این کفش ها را هم واکس بزن."
پارسا با خوشحالی برگشت.
دوباره بساطش را پهن کرد. مشغول واکس زدن شد.
کارش که تمام شد، مرد کفش ها را برداشت. دستمزدِ پارسا را داد.
پارسا با خوشحالی اسکناس ها را نگاه کرد.
حالا می توانست با اضافه کردنِ این پول به پس اندازهای قبلش، یک توپ خوب بخرد.
( فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
امتحان 🌹
سینا با خوشحالی در را باز کرد و به خانه وارد شد.
مادر گفت:"سینا اومدی بیا ناهارت رو بخور."
سینا با صدای بلند گفت:"سلام مامان. چشم میام."
به اتاقش رفت و کیفش را گوشه ی اتاق انداخت.
با لگد زیر توپش زد که به شدت به بخاری اتاق برخورد کرد.
با ذوق به دستگاه پلی استیشن نگاه کرد. سریع جلو رفت و مشغول بازی شد.
مادر درِاتاق را باز کرد و گفت:"سینا، باز نشستی اینجا؟ بلندشو اول برو غذات رو بخور. من دارم می رم."
سینا گفت:"چشم مامان. الان می رم."
مادر درحالِ رفتن گفت:"مشق هات رو هم بنویس. من یه کم دیر میام. باید مادر بزرگ را ببرم دکتر."
صدای بسته شدن در، نشان از رفتن مادر داد. سینا غرق در بازی شد. هر مرحله را که می گذراند، با خوشحالی فریاد می زد و به مرحله بعد می رفت.
ساعتی گذشت.
احساس سرد درد داشت.
با خودش گفت:" همیشه وقتی زیاد بازی می کنم سردرد می گیرم."
پلک هایش آرام آرام روی هم افتاد. سرش را روی میز گذاشت.
صدای باز شدن در به گوشش رسید. صدای مادر را به زحمت شنید:"سینا خونه ای؟ چرا چراغ سالن خاموشه؟"
خواست جواب بدهد ولی نتوانست.
صدای مادر بلند شد:" سینا بیدار شو. چرا خوابیدی؟ چرا تکون نمی خوری؟"
دیگر چیزی نشنید.
وقتی چشم هایش را باز کرد، پدر ومادرش کنارش ایستاده بودند.
مادر سرش را نوازش کرد و با خوشحالی گفت:"خدارا شکر. به هوش اومد."
سینا به اطرافش نگاه کرد و با تعجب گفت:"اینجا کجاست؟"
پدر دستش را در دست گرفت و گفت:"درمانگاه. آنقدر مشغول بازی بودی که متوجه نشدی لوله بخاری جابه جا شده."
سینا یادِ توپ پرتاب کردنش افتاد.
مادر گفت:"خدا را شکر به خیر گذشت. الان می ریم خونه."
وقتی به خانه برگشتند. سینا کیفش را برداشت. تازه یادش افتاد که امتحان دارد.
کتابش را در آورد، تا درس بخواند.
مادر برای پختنِ شام به آشپزخانه رفت.
وقتی برگشت، سینا روی کتابش خوابش برده بود.
( فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
آزادی🌹
همه جا تاریک بود. امشب هم مثلِ هرشب. خسته و ناامید چشم دوخته بودم به کور سوی نوری که از شکافی کوچک می تابید.
تا افسردگی راهی نداشتم.
شاید هم افسرده شده بودم و خودم نمی دانستم.
غمگین به اطرافم نگاه کردم. دوست هایم هم دستِ کمی از من نداشتند.
همه ساکت و دلشکسته بودیم.
هر چه بیشتر می گذشت، حالم بدتر می شد و ناامید تر می شدم.
نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:"بهتره بخوابیم. امشب هم خبری نیست."
همه آه کشیدند. ولی مگر می شد خوابید.
با آن همه غم و ناراحتی. احساس می کردم تمامِ تنم درد می کند. دلم می خواست بیرون بروم و برگ هایم را باز کنم. کششی به بدنم بدهم. از این جای تنگ و تاریک خسته بودم.
سعی کردم خودم را به خواب بزنم که صدایی به گوشم رسید. گوش تیز کردم.
باورم نمی شد. بالاخره نوری تابید و ما آزاد شدیم.
روی میز که قرار گرفتم. با لذت، برگ هایم را در اطراف پهن کردم.
وای چه زیبا بود لحظه آزادی و راحتی.
صدای گوشنوازی دلم را شاد کرد.
که گفت:" سهیل، از امشب دیگه حق نداری قبل از انجام تکالیفت، بازی کنی.
اول تکلیف، بعد بازی."
همه ما خوشحال شدیم که از این به بعد دیگر در کیفِ تنگ و تاریک زندانی نمی شویم.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
چادر سفید 🌹
فایزه در اتاق نشسته بود و بازی می کرد.
چادر سفید گل گلی را که مادرش برایش دوخته بود، سر کرده بود.
عروسکش را بغل کرد.
دستی بر روی موهای عروسک کشید.
با خودش گفت:"کاش مامان برای عروسکم چادر می دوخت." یادِ دستمالِ سفیدش افتاد.
عروسک را زمین گذاشت و به اطراف نگاه کرد. درِ کشوی لباس را باز کرد.
هر چه گشت، دستمالش نبود.
باید پیدایش می کرد.
کشوی بعدی را هم گشت. ولی نبود.
یادش آمد که دفعه قبل که بازی می کرده، آن را روی تخت گذاشته.
آنجا راهم نگاه کرد ولی نبود.
به طرفِ قفسه کتاب رفت.
وای، کتاب ها نامرتب بودند.
لابه لای کتاب ها را نگاه کرد.
چقدر کاغذِ باطله و دفتر های پرشده.
باید انجا را مرتب می کرد.
کیسه نایلونی را برداشت و تمامِ دفترهای باطله و کاغذهای مچاله شده را داخلش انداخت. کتاب ها را مرتب کنارِ هم چید.
چقدر کتابخانه، مرتب و زیبا شد.
خسته شده بود. کنارِ عروسکش نشست.
بالش را برداشت و سرش را روی آن گذاشت.
چشمش به زیر تخت افتاد و دستمالش را آنجا دید.
با خوشحالی دستمال را برداشت و روی سرِ عروسکش انداخت.
مادرش به اتاق آمد.
وقتی کیسه کاغذهای باطله را دید.
لبخند زد و گفت:" آفرین دخترم چه فکر خوبی کردی. می خواستم بیام و خودم کتاب های درسی سالِ گذشته و دفتر های باطله را جمع کنم. چون از مدرسه بهم پیام دادند تا این ها را ببریم و تحویل بدیم. تا دوباره ازشون استفاده بشه."
بعد فایزه را بغل کرد وبوسید.
فایزه عروسکش را بالا گرفت و گفت:"تازه برای عروسکم هم چادر درست کردم."
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
کرم ابریشم 🌹
هوا خیلی سرد بود.
ومامان هرچی حامد وصدا می زد.
بلند نمی شد وبیشتر پتو را به خودش می پیچید.
مادر به ناچار به طرفش رفت وپتو را کشید
وحامد را از جایش بلند کرد
تا مدرسه اش دیر نشود
اما حامد خواب الود گفت :مامان جان بگذار بخوابم .
مامان گفت:نه پسرم باید به مدرسه بروی
خلاصه با هر ترفندی بود حامد را به مدرسه فرستاد
توی کلاس سهیل گفت:حامد چرا این قدر کسلی⁉️
حامد گفت: اخه من اصلا نمی دانم چرا باید درس بخوانم ⁉️
در این هوای سرد خوابیدن کنار بخاری وزیر پتو .چه قدر لذت بخش است
بعد ما باید به مدرسه بیاییم 😡
سهیل گفت :بله تودرست می گویی
ولی بالاخره باید درس بخوانیم
زنگ تفریح شد
اقای محمدی که معلم پرورشی بود
بچه های کلاس پنجم را صدا زد
وگفت :بچه ها باید روی موضوعِ زندگی کرم های ابریشم تحقیق کنید
ونتیجه را برای من بیاورید🤔
حامد اصلا حوصله مطالعه را نداشت
هرچه می دانست نوشت
وقتی بچه ها
حاصل تحقیقاتشان را به مدرسه اوردند
اقای محمدی همه را بررسی کرد
ودر نهایت تحقیق چند نفر را انتخاب کرد ✅
وبعد حامد را به دفتر خواند
وبه اوگفت:حامد جان چرا تحقیق تو این قدر ناقص بود🙊
حامد گفت :ببخشید من خیلی حوصله کتاب خواندن ندارم بعدش هم خودم می دانستم ✅
اقای محمدی گفت:حامد جان ما باید مطالعه کنیم تا اگاهیمان بالا برود
واگاهی به عقلمان کمک می کند
تا بتوانیم بهترین علاقه ها را انتخاب کنیم 🤔
متاسفانه تو نتوانستی انتخاب درستی بینِ علاقه هایت انجام دهی
وبینِ استراحت ومطالعه
تنبلی واستراحت را انتخاب کردی
من دوست داشتم امروز تحقیق تو از همه بهتر باشد
ولی متاسفانه از همه بد تر بود😔
حامد جان اگر این طوری پیش بروی
اخر سال هم نمره خوبی از درس هایت نمی گیری😔
ولی اگر بخواهی من کمکت می کنم
تا با یک برنامه منظم موفق شوی 😊
حامد که خودش هم از این وضعیت درسی اش راضی نبود
پیشنهاد اقای محمدی را قبول کرد
وبابرنامه ای که اقای محمدی برای درس خواندن به او داد
توانست علم واگاهی اش را بالاببرد
وبه وسیله عقلش
تصمیم درستی بگیرد ☺️
و خودش متوجه شد که
برای رسیدن به زندگی بهتر باید توانایی انتخاب بین علاقه هایش را داشته باشد
وبتواند بهترین انتخاب را انجام دهد✅
واخر سال وقتی کارنامه اش را گرفت
از خوشحالی با لا وپائین می پرید 😍
وبا خوشحال به طرف اقای محمدی رفت واز او تشکر کرد.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
رؤیای عطیه🌹
هوا خیلی سرد بود.
وقتی عطیه از مدرسه برگشت
به مادرش سلام کردو زود به سمت بخاری رفت.
دستانش از سرما قرمز شده بود
و گونه هایش سرخ وگل انداخته بود.
آرام آرام تنش گرم شد.
احساس خوشی کرد.
بعد از ناهار
باید به کلاس نقاشی می رفت.
چون نقاشی را خیلی دوست داشت.
به مادرش گفت :مامان جان دوستم ملیحه برای فردا عصر جشن تولدش من را دعوت کرده.
اجازه می دهید بروم.
مادرش گفت: بله دخترم چون من خانواده اش را می شناسم.
عطیه خیلی خوشحال شد.
فردا عصر آماده رفتن شد.
ومادرش اورا به خانه ملیحه رساند.
مهمانها آمده بودند.
بعد از کلی خوش گذراندن وپذیرایی،
مادر ملیحه گفت:" براتون یک خبر خوش دارم.
بعد پرده ای که گوشه ی پذیرایی بود را کنار زد.
پیانویی دیده شد.
گفت:الان ملیحه برای شما پیانو می زنه.
ملیحه ازمادرش تشکر کرد.
وجلوی چشمان حیرت زده مهمان ها به نواختن پرداخت😳
عطیه واقعا خوشش آمده بود.
وقتی به خانه برگشت
به مادرش گفت:
مامان جان من هم دوست دارم به کلاس موسیقی برم.
نمی دونید ملیحه چه قدر قشنگ پیانو می زد.
مادرش گفت:
دخترم این که هر روز به یک چیزی علاقه مند بشی
وبخواهی هر روز به یک کلاس بری اصلا خوب نیست.
_مامان مگر چه اشکالی دارد؟
_ببین دخترم اگر تمام حواست را جمع کنی وروی یک موضوع تمرکز کنی به نتیجه بهتری می رسی.
اگر ذهنت دچار پراکندگی بشه،
اصلا از کلاس های مختلف نتیجه خوبی نمی گیری.
ولی عطیه نمی توانست متوجه شود.
ولی به خاطر احترامِ زیادی که به مادرش داشت قبول کرد.
شب بعد از شام
عطیه با پدرش هم.مشورت کرد وپدر گفت:عطیه جان همه ی ما تمایلات وخواسته هایی داریم،
باید ببینیم کدام بهتر است.
تمایل و خواسته بهتر را انتخاب کنیم.
دخترم الان به نظر شما کدام یک از تمایلاتت بهتره.
عطیه کمی فکر کرد وگفت:خوب معلومه درس خواندن.
پدر گفت: احسنت به تو دختر عاقلم.
پیشانی عطیه را بوسید.
و عطیه سعی کرد روی درس خواندن تمرکز کند.
گاهی کلاس نقاشی هم می رفت.
آخر سال که کارنامه ها آمد،
عطیه با بالاترین نمره قبول شده بود.
ولی دید که ملیحه ناراحت است.
خوب می دانست که ملیحه نمره های خوبی نیاورده.
چون بیشتر وقتش را برای یادگیری و تمرین پیانو گذاشته بود.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
صندلی🌹
پارسا با عجله درِ کلاس را باز کرد.
با دیدنِ امین روی صندلی جلویی، اخم هایش را در هم کرد.
با خودش گفت:"کاش زودترمی آمدم. چرا همیشه باید امین روی صندلی جلو بنشینه؟"
با ناراحتی روی صندلی ردیف بعدی نشست.
فردای آن روز با سرعتِ بیشتری دوید تا زودتر به مدرسه برسد.
وقتی وارد کلاس شد، هنوزکسی نیامده بود. با خوشحالی روی صندلی جلویی نشست. کیفش را کنارش گذاشت و به صندلی تکیه داد.
بچه ها یکی یکی آمدند. امین هم آمد. وقتی پارسا را دید، کمی ایستاد و بعد رفت و روی یک صندلی دیگر دردیف آخر نشست.
پارسا با خوشحالی لبخند زد.
خانم وارد کلاس شد. با تعجب به پارسا نگاه کرد و گفت:"تو چرا اینجا نشستی؟"
پارسا گفت:"آخه من زودتر اومدم."
خانم معلم گفت:"دلیل نمی شه. امین باید اینجا باشه. وسایلت را بردار برو."
بعد به امین اشاره کرد که سر جایش بنشیند.
پارسا با ناراحتی از روی صندلی بلند شد.
بغض کرده بود. اصلا از درس چیزی نفهمید. از دستِ خانم معلم ناراحت بود.
زنگ تفریح، خانم معلم پارسا را در کلاس نگه داشت وگفت:" من تو رو خیلی دوست دارم. تمامِ بچه هارا دوست دارم. ولی حتما کارم دلیلی داره."
اشک های پارسا دونه دونه روی صورتش افتاد. با بغض گفت:"نخیر شما فقط امین را دوست داری."
خانم معلم لبخند زد. اشکهای پارسا را با دستمال پاک کرد وگفت:"نه پسرم اشتباه می کنی. اگر من می گم که امین جلو باشه. فقط به خاطرِ مشکلیه که داره. دلم نمی خواستم همه بدونن. فقط به تو می گم. امیدوارم بین خودمون بمونه."
پارسا سرش را تکون داد و گفت:"چشم می مونه."
خانم معلم گفت:"متأسفانه امین گوش هاش مشکل داره. یعنی صداها را خوب
نمی شنوه. به خاطر همین باید جلو باشه تا بهتر بشنوه."
پارسا با تعجب به حرفهای خانم معلم گوش داد.
وقتی به حیاط رفت. به قیافه امین نگاه کرد.
با خودش گفت:"چه قدر سخته"
از روز بعد پارسا زودتر توی کلاس می رفت. روی صندلی جلو می نشست.
وقتی امین می آمد از جایش بلند می شد. با او سلام واحوالپرسی می کرد. بعد کیفش را برمی داشت و روی صندلی ردیف آخر می نشست.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
کتاب 🌹
فایزه در اتاق نشسته بود و بازی می کرد.
چادر سفید گل گلی را که مادرش برایش دوخته بود، سر کرده بود.
عروسکش را بغل کرد.
دستی بر روی موهای عروسک کشید.
با خودش گفت:"کاش مامان برای عروسکم چادر می دوخت." یادِ دستمالِ سفیدش افتاد.
عروسک را زمین گذاشت و به اطراف نگاه کرد. درِ کشوی لباس را باز کرد.
هر چه گشت، دستمالش نبود.
باید پیدایش می کرد.
کشوی بعدی را هم گشت. ولی نبود.
یادش آمد که دفعه قبل که بازی می کرده، آن را روی تخت گذاشته.
آنجا راهم نگاه کرد ولی نبود.
به طرفِ قفسه کتاب رفت.
وای، کتاب ها نامرتب بودند.
لابه لای کتاب ها را نگاه کرد.
چقدر کاغذِ باطله و دفتر های پرشده.
باید انجا را مرتب می کرد.
کیسه نایلونی را برداشت و تمامِ دفترهای باطله و کاغذهای مچاله شده را داخلش انداخت. کتاب ها را مرتب کنارِ هم چید.
چقدر کتابخانه، مرتب و زیبا شد.
خسته شده بود. کنارِ عروسکش نشست.
بالش را برداشت و سرش را روی آن گذاشت.
چشمش به زیر تخت افتاد و دستمالش را آنجا دید.
با خوشحالی دستمال را برداشت و روی سرِ عروسکش انداخت.
مادرش به اتاق آمد.
وقتی کیسه کاغذهای باطله را دید.
لبخند زد و گفت:" آفرین دخترم چه فکر خوبی کردی. می خواستم بیام و خودم کتاب های درسی سالِ گذشته و دفتر های باطله را جمع کنم. چون از مدرسه بهم پیام دادند تا این ها را ببریم و تحویل بدیم. تا دوباره ازشون استفاده بشه."
بعد فایزه را بغل کرد وبوسید.
فایزه عروسکش را بالا گرفت و گفت:"تازه برای عروسکم هم چادر درست کردم."
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
در کار خوب اول بود🌹
آفتاب سوزان خاک کوچه را داغ کرده بود.
انگشت پای یاسر از صندلش بیرون زد.
نوک انگشت پایش از داغی خاک کوچه سوخت.
آخی گفت و پایش را در صندلش جا به جا کرد.
دوباره از پشت دیوار، ته کوچه را نگاه کرد.
ابراهیم پرسید:
-چی شد؟
یاسر دستش را به علامت اینکه عقب بایست، تکان داد.
صدای باز شدنِ در چوبی، از ته کوچه آمد.
بعد از آن صدای تشکر کردن و بدرقه کردن اهل خانه را شنیدند.
یاسر خودش را به دیوار چسباند و گفت:
-بیا کنار، دارند از عیادت بیمار می آیند. الان می رسد.
ابراهیم که داشت، با تکه سنگی به دیوار می کوبید، زود سنگ را زمین انداخت.
خودش را پشت دیوار مخفی کرد.
یاسر نفس عمیقی کشید.
صدای بسته شدن در آمد.
ابراهیم به پهلوی یاسر زد و گفت:
-چی شد؟
یاسر انگشت روی بینیاش گذاشت و گفت:
-هیس، صدای پاش داره میاد.
همان موقع صدای اذان از مسجد بلند شد.
آن ها بیصدا به صدای پایی که نزدیک میشد گوش دادند.
وقتی صدا نزدیک تر شد، یاسر به ابراهیم اشاره کرد و دستش را تکان داد و گفت:
-الآن....
با صدایی که شنیدند، سر جا خشکشان زد.
صدای آرام و مهربانی گفت:
-سلام علیکم.
یاسر بریده بریده گفت:
-سلام علیکم.
ولی ابراهیم پایش را به زمین داغ زد و گفت:
-وای، باز هم نشد.
پیامبر با مهربانی نگاهشان کرد و لبخند زد.
دستی به سرشان کشید و به سمت مسجد رفت.
یاسر رفتن او را نگاه می کرد.
ابراهیم اخم کرد و گفت:
-دیدی اشتباه کردی؟ این نقشهات هم خراب شد.
هر بار نقشه میکشی که ما زودتر به پیامبر خدا سلام بدهیم، ولی نمی شود.
یاسر دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
-پدرم میگوید، خداوند به خاطر همین اخلاق خوبش او را به پیامبری انتخاب کرده.
ناراحت نشو. بهتره ما هم به مسجد برویم.
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️
@asraredarun
اسرار درون
#داستان_کودکانه
❤️به نام خدای مهربون❤️ هدیه روزمادر🎁🎁 زنگ تفریح بود بچه هادورهم جمع شده بودن لیلاگفت:
بچه هاامروزمیلادحضرت زهرا(س)وروزمادرهستش وبهتره بادادن یه هدیه کوچک یاکشیدن یه نقاشی اززحمات مامانمون تشکرکنیم🌷🌷میناگفت :
بگیدببینم شمابرای مامانتون چه کادویی گرفتید🎁🎁 حمیده گفت:
من یه بلوزگرفتم👚👕مریم گفت من وداداشم پولهامون روگذاشتیم روی هم دیگه ویه کیف خریدیم👛👛
عاطفه هم گفت :
من میخوام برای مامانم یه نقاشی قشنگ بکشم واینطوری اززحمات مامانم تشکرکنم🏝🏝
عاطفه گفت :
راستی شماخواهردوقلوهاچی میخوایدبخرید ؟
حنانه وفاطمه بهم دیگه نگاه کردن وگفتن:
هنوزتصمیم نگرفتیم چه کادویی بخریم😔😔
توی راه مدرسه فاطمه وحنانه خیلی ناراحت بودن😂😂اخه اونهاچندروزپیش همه ی پولهاشون روداده بودن وبازی فکری خریده بودند😰😰ودیگه پولی برای خریدهدیه نداشتن😞😞
حنانه وفاطمه تواتاق شون مشغول نوشتن مشق هاشون بودن📖📖که بابااومدتواتاق شون درکیفش روبازکردویه روسری خیلی خوشگل دادبه اونهاوگفت:
من میدونستم شماپول تون روبرای خریدبازی فکری دادیدمنم ازطرف شمااین روسری روخریدم تاکادوبدید🎁فاطمه وحنانه خیلی خوشحال شدن وازباباشون تشکرکردن🙏🙏باباشون گفت تامن برم شیرینی هاروتوظرف بچینم شماهم روسری روکادوکنید وبیاید😄😄فاطمه وحنانه مامانشون روبغل کردن وکادورودادن مامان هم ازشون تشکرکرد😍😍وهرکدومشون روبوسید😘😘شب موقع خواب فاطمه گفت: حنانه من یه تصمیمی گرفتم ازاین به بعدکه پول توجیبی میگیریم بهتره که یه مقدارش روپس اندارکنیم تاموقعی که لازم وضروری هست ازاون پولهااستفاده کنیم👌👌
اونهاازباباشون خواهش کردن یه قلک بخره وبعدازخریدقلک اونهایه مقدارازپولشون روپس اندازمیکردند⚱🏺⚱(محدثه)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
#ادب
🌹جشنِ عید
زینب، دستی به دامنِ تورتوری لباسش کشید. چرخی زد و در آینه، به لباس قشنگش نگاه کرد.
دامن پر چینش را با دو دست گرفت و به اتاق رفت. مادر درحالِ سر کردنِ چادرش بود. لبخندزنان آمد و گفت: "مامان جون دستت درد نکنه. پیرهنم خیلی قشنگ شده."👗
مادر با خوشحالی نگاهش کرد و گفت: "مبارکت باشه عزیزم. زودتر آماده شو. من هم الان میام زودتر بریم کمکِ خاله. تا مهمون ها نیومدند."
زینب گفت: "زود می رسیم خونه خاله نزدیکه."
کفش هایش را پوشید. دستِ مادرش را گرفت. به خانه خاله زهرا رفتند.❤️
هر سال، عیدِ غدیر، خاله زهرا جشن می گرفت. تمامِ فامیل و همسایه ها می آمدند.
به زینب و بچه ها خیلی خوش می گذشت. آن ها در پذیرایی از مهمان ها کمک می کردند.
وقتی واردِ حیاط شدند، بچه ها مشغول بازی بودند. سارا جلو آمد و با خوشحالی سلام داد و گفت: "چه خوب شد اومدید. یه یار کم داشتیم. بدو بریم بازی."
زینب به پیرهنش نگاهی کرد و گفت: "نه من نمی تونم بازی کنم. لباسم کثیف می شه."
بعد هم همراه مادرش به آشپزخانه رفت.
خاله زری و چند تا از همسایه ها داشتند لیوان های شربت و ظرف های میوه و شیرینی و شکلات را آماده می کردند.
زینب و مادرش به همه سلام دادند. مادر به کمک خاله رفت. زینب ایستاده بود و نگاه می کرد. مادرش گفت: "دخترم بیا این سینی شربت را ببر."🍹
زینب گفت: "نه مامان خودتون ببرید. می ریزه روی پیرهنم."
مادر با ناراحتی گفت: "اما ما اومدیم که به خاله کمک کنیم. پس برو کفش های جلوی در رو مرتب کن."👟
زینب چشمی گفت و رفت.
نگاهی به کفش ها انداخت. خم شد که مرتبشان کند. دامن لباسش به زمین کشیده شد. زود بلند شد. به داخل خانه برگشت.
روی یکی از صندلی ها نشست. دستی به دامن لباسش کشید و آن را روی پاهایش اندخت.
مهمان ها یکی یکی آمدند. سارا و بچه های دیگر هم به داخل آمدند.
سارا به کمکِ مادرش رفت و برای مهمان ها شربت می آورد. یک دفعه یکی از بچه ها با سرعت به سمتش رفت و به سینی شربت خورد. لیوانِ شربت روی لباسِ سارا ریخت. او هم خندید و گفت: "عیب نداره می رم لباسم را عوض می کنم."
زینب با خود گفت: "خوبه که من شربت نیاوردم وگرنه لباسِ من کثیف می شد."
خانم مداح جشن را شروع کرد. همه با خوشحالی کف می زدند. خاله زهرا ظرف شکلات را برداشت و برای همه شکلات پاشید🍬🍬
بچه ها همه به دنبال شکلات بودند. خاله زری یک مشت شکلات به سمت زینب پاشید. بچه ها همه به طرفش آمدند. زینب هول شد. تا خواست از جا بلند شود. که فهمید به صندلی گیر کرده.
خودش را به جلو کشید. ولی نتوانست حرکت کند. محکم تر خودش را به جلو کشید که صدای پاره شدنِ دامنش را شنید.
به پشتِ سرش نگاه کرد. بله دامنِ تور توری لباسش، پاره شده بود.
آنقدر ناراحت شد که زد زیر گریه
همه به او نگاه کردند. مادر و خاله آمدند و دلداریش دادند. ولی او فقط گریه می کرد. سارا و بچه های دیگر هم آمدند. سارا گفت: "گریه نکن. بریم توی اتاق من از لباس های خودم بهت می دم بپوش."
اما زینب گفت: "من ناراحتِ لباسم نیستم. ناراحتِ رفتارِ بدم هستم. آخه من هر سال توی جشن کمک می کردم. امسال به خاطرِ لباسم کمک نکردم. آخرش هم که لباسم این طوری شد."
سارا گفت: "عیب نداره. هنوز هم دیر نشده یه عالمه کار داریم. پاشو بریم.
پاشو دیگه."
بعد هم دست زینب را گرفت و به اتاق برد. از لباس های خودش به زینب داد تا لباسش را عوض کند.
بعد دوتایی به کمک خاله زهرا رفتند.
❁فرجام پور
#میوه_ی_دل_من
#جشن_عید
#عید_سعید_غدیر_خم
#عید_ولایت
#علی_ولی_الله
#تولد_تا_هفت_سالگی
@asraredarun
اسرار درون
╭┅───🌸—————┅╮
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
دستانِ پر مهر 🌹
هوا خیلی گرم بود. صدای زنگوله شترها، آهنگ زیبایی داشت.
عبدالله از بالای دوشِ پدرش، به رو به رو نگاه می کرد.
گرد و خاک زیادی بلند شده بود.
همه به سمتِ مدینه در حرکت بودند.
اما یک سوار؛ به طرفِ آن ها می آمد.
عبدالله گفت: "پدر، چرا آن مرد برمی گردد؟"
پدرش با تعجب گفت: "کو؟ کجاست؟"
عبدالله با دستش جلو را نشان داد.
پدر ایستاد و با دقت نگاه کرد.
سوار به آن ها نزدیک شد و گفت: "همه گوش کنید! رسول خدا فرموده"همین جا بایستید."
همه ایستادند. پدر عبدالله پرسید:"چه شده خالد؟ چرا رسول خدا فرمودند در این هوای گرم اینجا بمانیم؟"
خالد گفت: "حتما امرِ مهمی است."
بعد از آنجا دور شد.
همه از هم می پرسیدند "یعنی چه اتفاقی افتاده؟"
پدر، عبدالله را از روی دوشش پایین گذاشت و گفت: "پسرم فعلا باید صبر کنیم."
عبدالله با تعجب به حرف های پدرش و دیگران گوش می داد.
خالد دوباره برگشت و گفت: "جهاز شترهایتان را بدهید. رسول خدا برای ساختنِ منبر احتیاج دارد."
همه سریع جهاز را از روی شترها برداشتند. چند نفر هم به خالد کمک کردند تا آن ها را بِبَرد.
بعد از ساعتی خالد دوباره برگشت و گفت: "هر چه می توانید نزدیک تر بیایید تا سخنان رسول خدا را بشنوید."
پدر دوباره عبدالله را بر دوشش نشاند و نزدیک تر رفت. عبدالله با نگرانی پرسید"
چه شده؟"
پدر گفت: "نمی دانم! ولی حتما امرِ خیلی مهمی است که رسولِ خدا در این گرما، فرمان داده که به سخنانش گوش کنیم. حتما وحی نازل شده"
همه با دقت به سخنانِ رسول خدا گوش می دادند.
خالد و چند نفر دیگر هم با فاصله بین جمعیت ایستاده بودند و سخنانِ پیامبر را برای کسانی که دورتر بودند تکرار می کردند.
صدایشان در کل صحرا پیچیده بود. همه کسانی که دور بودند هم می شنیدند.
پیامبر بالای جهاز شترها رفته بود.
بعد از حمد خدا، فرمود: "هر کس که تا الان من مولای او بودم، بعد از من علی مولای اوست."
بعد دست حضرت علی را بلند کرد و از همه خواست تا با او بیعت کنند.
همه خوشحال شدند و فریاد شادی سردادند. پدر عبدالله دستش را بالا برد و گفت: "احسنت به این انتخاب. علی بهترین است."
عبدالله گردنش را کشید تا بهتر ببیند.
دستان علی در دستان پیامبر بود.
چهره پیامبر، شاد بود و لبخند بر لب داشت.
مردم شادی می کردند.
پدر گفت: "من می خواهم اولین نفر باشم که با علی بیعت می کند."
با سرعت به سمتِ پیامبر رفت.
اما جمعیت زیاد بود. حرکت کردنِ از بین آن ها سخت بود.
همه دوست داشتند که زودتر فرمان خدا و پیامبر را اطاعت کنند.
و از این انتخاب راضی و خوشحال بودند. بعد از ساعت ها بالاخره نوبت پدر عبدالله شد.
خود را به پیامبر و علی رساند.
عبدالله را از دوشش پایین گذاشت و به گرمی دست علی را در دستانش فشرد و گفت: "جانم به قربان تو یا وصی رسول خدا"
پیامبر با لبانی خندان در حقش دعا کرد.
و علی با لبخند از او تشکر کرد.
عبدالله از پشت پدر خود را به علی نزدیک کرد و با خجالت دستش را جلو برد و گفت: "یا علی من هم با شما بیعت می کنم."
پدر خندید و کمکش کرد که جلوتر برود.
دستانش در دستانِ پر مهر وصی خدا جای گرفت و عبدالله غرق ِدر خوشی شد.
❁فرجام پور
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#عید_غدیر
#داستان
#دستان_پر_مهر
#علی_ولی_الله
#اشهد_ان_علیا_ولی_الله
╭┅───🌸—————┅╮
@tavalodtahaftsalegy
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
صدا ۰۰۶.m4a
5.48M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
دستان پر مهر
#داستان_کودکانه
#داستان_صوتی
#عید_سعید_غدیر_خم
#علی_ولی_الله
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#عید_غدیر
╭┅───🌸—————┅╮
@tavalodtahaftsalegy
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
━━━━━━━━━━﷽◯✦━━━
#داستان_کودکانه
#شاهزاده_کوچولو
صدای زنگوله شترها در دشت تاریک پیچیده بود.
خورشید خانم آرام آرام پشت کوههای بلند، خودش را قایم میکرد.
شترها آهسته میرفتند.
شاهزاده کوچک بر پشت شتری نشسته بود.
چشمانش از گرد و خاک پر شد.
پلکهایش یکی یکی بسته میشد.
اما با صدای بلند سربازان، از جا میپرید.
-زود باشید. تندتر راه بیایین. مگر نمیبینین شب شده.
شاهزاده، پشت سرش را نگاه کرد.
اسیران با زنجیر به یکدیگر بسته شده بودند.
با ضرب شلاق سربازان، سرعتشان بیشتر شد.
یکی یکی از کنار شترش رد شدند.
به صورتهای خاکآلود و خستهشان نگاه کرد.
چند روز اسارت و راه رفتن در بیابان، همه را خسته کردهبود.
صدای وحشتناک فریاد سربازان گوشش را اذیت کرد.
-یالا، زود باشین.
شتر شاهزاده، پشت سر همه ماند.
نفس عمیقی کشید.
سر و صدای سربازها کمتر شد.
نگاهش به غروب خورشید افتاد.
به سرخی آسمان خیره شد.
پلکهایش روی هم افتاد.
آرام آرام از روی شتر سُر خورد.
گرمای شنهای بیابان، او را به یاد بالش گرم و نرمش انداخت.
خودش را در آغوش خاک، جا به جا کرد و آرام خوابید.
خودش را در دشتی پر گل دید.
پیرهن چیندار و رنگی به تن داشت.
پروانههای رنگارنگ دور سرش میچرخیدند.
تاج گلی روی سرش بود.
دو طرف دامنش را به دست گرفت و چرخید.
پروانهها بیشتر و بیشتر شدند.
به دنبال پروانهها دوید.
خندید و خندید.
چشمانش را بست و چرخید و خندید.
یک مرتبه صدایی آشنا شنید.
-دختر قشنگم! بیا بغلم. خوش اومدی عزیزم.
با دیدن چهره آشنای مادربزرگ، چشمانش درخشید.
دوید و دوید. خودش را در آغوش مادربزرگ انداخت.
مادربزرگ، گونههایش را بوسید.
دست بر سرش کشید.
-دختر کوچولوی من. عزیز دل من...
شاهزاده خانم خندید و خندید.
مادربزرگ، نوازشش میکرد و میبوسیدش.
خاطرات خانه شان در مدینه جلوی چشمش آمد.
لبخندهای پدر، نوازشهای برادر، صدای لالایی خواندن مادر برای برادر کوچک....
همه و همه...
چشمانش را باز کرد و به مادربزرگ نگاه کرد.
پدر همیشه میگفت:" دختر قشنگم، چقدر شبیه مادرم هستی"
لبخند زد و خودش را دوباره به مادربزرگ چسباند.
اما یک دفعه صدای وحشتناکی در گوشش پیچید.
-اینجاست. پیداش کردم. خوابیده.
یالا بلند شو. یالا...
مادربزرگ از جا بلند شد. با نگرانی به شاهزاده کوچولو نگاه کرد.
-برو عزیز دلم.
شاهزاده کوچولو به مادربزرگ چسبید.
-نه! نمیرم. میخوام پیش شما بمونم.
مادربزرگ، اشکهای دخترک را با دستش پاک کرد.
-برو عزیزم. به زودی میای پیش خودم برای همیشه. اما الان باید بری.
شاهزاده کوچولو چشمانش را بست و گریه کرد.
ولی وقتی چشم هایش را باز کرد. خبری از مادربزرگ و دشت پر گل نبود.
با ترس به سربازهایی که دور و برش بودند نگاه کرد.
عمه خودش را رساند. دخترک را بغل کرد.
-عزیزم، یادگار برادرم. دورت بگردم. نترس. من هنوز هستم. نمیذارم کسی اذیتت کنه.
شاهزاده کوچولو، در آغوش عمه آرام گرفت.
اما هنوز دلش میخواست که پیش مادربزرگ برود.
یاد حرف مادربزرگ افتاد.
"به زودی برای همیشه میای پیش خودم"
سرش را به سینه عمه چسباند و لبخند زد.
❁فرجام پور
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@tavalodtahaftsalegy
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
━━━━━━✦◯◯᪥◯◯✦━━━━━━
هدایت شده از میوه دل من
¨‘°ºO✰┈•✦⚘﷽⚘✦•┈✰Oº°‘¨
#داستان_کودکانه
#در_کار_خوب_اول_بود🌹
آفتاب سوزان خاک کوچه را داغ کرده بود.
انگشت پای یاسر از صندلش بیرون زد.
نوک انگشت پایش از داغی خاک کوچه سوخت.
آخی گفت و پایش را در صندلش جا به جا کرد.
دوباره از پشت دیوار، ته کوچه را نگاه کرد.
ابراهیم پرسید:
-چی شد؟
یاسر دستش را به علامت اینکه عقب بایست، تکان داد.
صدای باز شدنِ در چوبی، از ته کوچه آمد.
بعد از آن صدای تشکر کردن و بدرقه کردن اهل خانه را شنیدند.
یاسر خودش را به دیوار چسباند و گفت:
-بیا کنار، دارند از عیادت بیمار می آیند. الان می رسند.
ابراهیم که داشت، با تکه سنگی به دیوار میکوبید، زود سنگ را زمین انداخت.
خودش را پشت دیوار مخفی کرد.
یاسر نفس عمیقی کشید.
صدای بسته شدن در آمد.
ابراهیم به پهلوی یاسر زد و گفت:
-چی شد؟
یاسر انگشت روی بینیاش گذاشت و گفت:
-هیس، صدای پایش میآید.
همان موقع صدای اذان از مسجد بلند شد.
نفسهایشان را در سینه حبس کردند و به صدای پایی که نزدیک میشد گوش دادند.
وقتی صدا نزدیکتر شد، یاسر به ابراهیم اشاره کرد و دستش را تکان داد و گفت:
-الآن....
هنوز از پشت دیوار بیرون نیامده بودند که با صدایی که شنیدند، سر جا خشکشان زد.
صدای آرام و مهربانی گفت:
-سلام علیکم.
یاسر بریده بریده گفت:
-سلام علیکم.
ولی ابراهیم پایش را به زمین داغ زد و گفت:
-وای، باز هم نشد.
پیامبر با مهربانی نگاهشان کرد و لبخند زد.
دستی به سرشان کشید و به سمت مسجد رفت.
یاسر رفتن او را نگاه می کرد.
ابراهیم اخم کرد و گفت:
-دیدی اشتباه کردی؟ این نقشهات هم خراب شد.
هر بار نقشه میکشی که ما زودتر به پیامبر خدا سلام بدهیم، ولی نمیشود.
یاسر دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
-پدرم میگوید، خداوند به خاطر همین اخلاق خوبش او را به پیامبری انتخاب کرده.
ناراحت نشو. بهتر است ما هم به مسجد برویم.
ان شاءالله دفعه بعد...
❁ فرجامپور
#داستان_کودکانه
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@tavalodtahaftsalegy
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨
هدایت شده از میوه دل من
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
#صرفه_جویی
#شام🌹
سینا و طاها، تشت آبی را در حیاط گذاشته بودند.
قایق کاغذی را در آن انداختند.
هر دو خم شدند و به قایق فوت کردند.
وقتی سینا فوت می کرد، قایق به طرفِ طاها می رفت.
وقتی طاها فوت می کرد، قایق به طرف سینا می رفت. هر دو میخندیدند.
زهرا با شلنگ آب، حیاط را می شست.
رو به آنها کرد و گفت:
-دوقلوهای افسانهای لطفا برید کنار داره سیل میاد.
بچهها تشت آب را کناری کشیدند.
سینا خندید و گفت:
-آبجی خانم، شلنگ را بده به من.
زهرا شلنگ را محکمتر چسبید و گفت:
-چون من از شما بزرگترم و امسال میرم مدرسه، کارهای بزرگ را من باید انجام بدم.
زهرا همه جا را با آب شست.
مادر، زهرا را صدا کرد. شلنگ را انداخت و به آشپزخانه رفت.
مادر به زهرا گفت:
- دخترم، من کار دارم، سبزیها را بشوی.
زهرا شیر آب را باز کرد. سبزی ها را زیر آن گذاشت.
سینا داد زد:
- آبجی بیا، قایقم غرق شد.
زهرا، شیر آب را باز گذاشت و رفت.
مادر، اتاق را مرتب کرد و برگشت.
شیر آب را بست.
زهرا و سینا و طاها، هنوز قایق بازی میکردند.
مادر، سبد لباسها را به حیاط برد.
به طرف طنابی که در حیاط بسته بود، رفت.
صدای شُر شُر آب را شنید. شلنگ را برداشت. شیر آب را بست و به زهرا گفت:
-مثل اینکه یادت رفته شیر آب را ببندی.
شب که بابا برگشت.
بچه ها جلوی در دویدند و سلام دادند.
بابا جوابشان را داد و آن ها را بوسید.
بچه ها به دستش نگاه کردند.
سینا گفت:
-بابا امشب هم ماهی نداریم.
طاها گفت:
- یعنی شام نداریم.
بابا آهسته گفت:
- نه نداریم. چون رودخانه آب ندارد.
(فرجام پور)
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#شام
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@tavalodtahaftsalegy
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
#داستان_کودکانه
#برادر_من_می_شوی؟
خرچنگ کوچولو، با پدر و مادرش، توی یک برکه کوچک زندگی میکرد.
او هیچ دوستی نداشت، همیشه تنها بود.
هر روز از مادر میخواست که با او بازی کند.
مادر او را میبوسید و میگفت:
-عزیزم، من باید به کارهای خانه برسم. باید خودت تنها بازی کنی.
پدر هم میگفت:
-من باید لجنها را زیر و رو کنم، تا برایتان غذا پیدا کنم. تنها بازی کن.
خرچنگ کوچولو، هر روز غمگین و غمگینتر میشد.
یک روز به مادرش گفت:
-اجازه میدهی، من به بالای آب بروم و برای خودم دوست پیدا کنم؟
مادر او را بغل کرد و گفت:
-نه نه! هیچ وقت نباید این کار را کنی. حیوانات بیرون آب خیلی خطرناک هستند. بهتر است تنهایی نروی.
ولی خرچنگ کوچولو هر روز یک ذره بیشتر بالا میرفت و روز بعد کمی بیشتر.
از همانجا بالای آب را نگاه میکرد و برمیگشت. اما آرزو داشت روزی با حیوانات بیرون آب دوست شود.
نزدیک برکه، داخل یک غار کوچک، خرس کوچولو و پدر و مادرش زندگی میکردند.
خرس کوچولو هم از تنهایی خسته شده بود.
او هم خواهر و برادری نداشت. تصمیم گرفت در جنگل گردش کند تا دوستی پیدا کند.
اما نزدیک غاری که زندگی میکردند، خرس دیگری نبود. هوا گرم بود. تشنگی او را اذیت کرد.
برکه را از پشت درختان دید. با خوشحالی کنار آب نشست. کمی آب خورد. اما چون خسته بود همان جا نشست. پاهایش را در آب گذاشت.
خرچنگ کوچولو به روی آب نزدیک شد.
با دیدن پاهای خرس کوچولو، خوشحال شد.
با سرعت به بالای آب آمد. یاد حرفهای مادرش افتاد. کمی ایستاد. خرس کوچولو دستهایش را در آب تکان میداد. خرچنگ کوچولو دلش میخواست با او دوست شود. پس دوباره با سرعت بالا رفت. سرش را از آب بیرون برد. خرس کوچولو او را ندید. خرچنگ کوچولو با صدای بلند سلام کرد. خرس کوچولو با تعجب نگاه کرد و گفت:
-تو دیگر کی هستی؟
خرچنگ کوچولو خندید و گفت:
+خودت کی هستی؟
-من خرسم.
+خب منم خرچنگ هستم.
-تو تنهایی؟
+بله، تو چی؟
-منم تنهایم.
+میای با هم بازی کنیم؟
- بله! بازی کردن را خیلی دوست دارم.
+وای! چه قدر خوب، من دیگر تنها نیستم. تو برادر من میشوی؟
-برادر؟ بله! خیلی خوب می شود که تو هم برادر من بشوی.
+پس هر روز میآیی تا با هم بازی کنیم؟
خرس کوچولو خندید و قول داد که هر روز برای بازی کنار برکه بیاید.
بعد شروع به بازی کردند. خرچنگ در آب قایم میشد و خرس، دنبالش میگشت و با دستش، نزدیک او میزد. او دوباره فرار میکرد.
صدای خندههایشان در برکه و جنگل پیچید.
پدر و مادر خرچنگ کوچولو با شنیدن صدایش روی آب آمدند. دیدند آن دو با هم بازی میکنند. خوشحال شدند. آنها را تشویق کردند. پدر و مادر خرسی هم آمدند.
از اینکه خرسی خوشحال بود و میخندید، خوشحال شدند.
آن دو دیگر تنها نبودند.
(فرجام پور)
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@tavalodtahaftsalegy
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄
صدا ۰۲۶.m4a
4.67M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
برادر من می شوی؟
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_صوتی
╭┅───🌸—————┅╮
@tavalodtahaftsalegy
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
هدایت شده از میوه دل من
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
#داستان_کودکانه
🌹شیرینترین عسل 🌹
در یک دشتِ زیبا و پر گل،
زنبورهای عسل بر روی یک درخت، کندوی عسل بزرگی ساخته بودند.
به ساختنِ عسلهای خوشمزه مشغول بودند.
یک روز یکی از زنبورها به نام وِزوِزی،
گفت:
- مزه عسلهای ما تکراری شده.
بهتره عسلی خوشمزهتر درست کنیم.
ولی زنبورهای دیگر قبول نکردند و گفتند:
- طعم عسل همین است و از این بهتر نمیشود.
اما وزوزی قبول نکرد و برای پیدا کردن بهترین گل، راه افتاد.
وِزوِزی در دشت به پرواز در آمد.
رفت و رفت و رفت تا
چشمش به گلسرخِ زیبایی افتاد.
با خوشحالی به سمتِ گل رفت. اما تا خواست روی آن بنشیند.
صدایی شنید:
-از اینجا برو زنبور مزاحم.
با تعجب به اطراف نگاه کرد که دید بلبلی به روی شاخه گل نشسته.
وِزوِزی گفت:
-من فقط میخواهم شهدش را بنوشم. با کسی کاری ندارم.
بلبل سرش را بالا گرفت و گفت:
_این گلِ زیبا برای من است. کسی حق ندارد به آن نزدیک شود. زود از اینجا برو.
وِزوِزی با ناراحتی از آنجا دور شد.
دنبالِ یک گلِ دیگر میگشت که غوزه پنبه را دید و به سمتش رفت. کمی آن را بویید ولی بوی خوبی نداشت. میخواست برود، که صدایی شنید:
_زنبور کوچولو بیا به ما کمک کن.
به دنبال صدا گشت.
مورچههای قرمز میخواستند پنبهدانهای را به لانه ببرند ولی زورشان نمیرسید.
وِزوِزی با اینکه خیلی کار داشت و باید تمامِ دشت را می گشت، به کمکِ مورچهها رفت.
پنبه دانه را برایشان تا لانه برد.
مورچههای قرمز از او تشکر کردند و پرسیدند:
-تو هم کاری داری که ما کمکت کنیم؟
وِزوِزی گفت:
- شما نمیتوانید به من کمک کنید. چون من دارم دنبال زیباترین وخوشبوترین گل میگردم تا خوشمزهترین عسل را بسازم.
یکی از مورچهها گفت:
- من میدانم که زیباترین و خوشبوترین گل کجاست.
وزوزی خیلی خوشحال شد.
بعد همراه مورچه راه افتاد.
تا به کنار دشت رسیدند.
لابه لای گلها، گلی زیبا و خوشبو بود.
وِزوِزی تشکر کرد.
از شهد گل نوشید و به لانه برد.
او توانست شیرینترین و خوشمزهترین عسل را بسازد.
همه زنبورها از آن عسل نوشیدند و او را تشویق کردند. از آن به بعد همه زنبورها
سعی کردند، از آن گل زیبا برای ساختنِ عسل استفاده کنند.
وزوزی از آن عسل خوشمزه برای مورچهها برد و از آنها تشکر کرد.
مورچه کوچولو گفت:
-ما هم از تو تشکر میکنیم. اگر به ما کمک نمیکردی نمیتوانستیم برای زمستان ذخیره داشته باشیم.
از آن به بعد آنها برای هم دوستان خوبی شدند.
(فرجامپور)
#تولد_تا_هفت_سالگی
#شیرین_ترین_عسل
#داستان_کودکانه
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@tavalodtahaftsalegy
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄