┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
#ادب
🌹جشنِ عید
زینب، دستی به دامنِ تورتوری لباسش کشید. چرخی زد و در آینه، به لباس قشنگش نگاه کرد.
دامن پر چینش را با دو دست گرفت و به اتاق رفت. مادر درحالِ سر کردنِ چادرش بود. لبخندزنان آمد و گفت: "مامان جون دستت درد نکنه. پیرهنم خیلی قشنگ شده."👗
مادر با خوشحالی نگاهش کرد و گفت: "مبارکت باشه عزیزم. زودتر آماده شو. من هم الان میام زودتر بریم کمکِ خاله. تا مهمون ها نیومدند."
زینب گفت: "زود می رسیم خونه خاله نزدیکه."
کفش هایش را پوشید. دستِ مادرش را گرفت. به خانه خاله زهرا رفتند.❤️
هر سال، عیدِ غدیر، خاله زهرا جشن می گرفت. تمامِ فامیل و همسایه ها می آمدند.
به زینب و بچه ها خیلی خوش می گذشت. آن ها در پذیرایی از مهمان ها کمک می کردند.
وقتی واردِ حیاط شدند، بچه ها مشغول بازی بودند. سارا جلو آمد و با خوشحالی سلام داد و گفت: "چه خوب شد اومدید. یه یار کم داشتیم. بدو بریم بازی."
زینب به پیرهنش نگاهی کرد و گفت: "نه من نمی تونم بازی کنم. لباسم کثیف می شه."
بعد هم همراه مادرش به آشپزخانه رفت.
خاله زری و چند تا از همسایه ها داشتند لیوان های شربت و ظرف های میوه و شیرینی و شکلات را آماده می کردند.
زینب و مادرش به همه سلام دادند. مادر به کمک خاله رفت. زینب ایستاده بود و نگاه می کرد. مادرش گفت: "دخترم بیا این سینی شربت را ببر."🍹
زینب گفت: "نه مامان خودتون ببرید. می ریزه روی پیرهنم."
مادر با ناراحتی گفت: "اما ما اومدیم که به خاله کمک کنیم. پس برو کفش های جلوی در رو مرتب کن."👟
زینب چشمی گفت و رفت.
نگاهی به کفش ها انداخت. خم شد که مرتبشان کند. دامن لباسش به زمین کشیده شد. زود بلند شد. به داخل خانه برگشت.
روی یکی از صندلی ها نشست. دستی به دامن لباسش کشید و آن را روی پاهایش اندخت.
مهمان ها یکی یکی آمدند. سارا و بچه های دیگر هم به داخل آمدند.
سارا به کمکِ مادرش رفت و برای مهمان ها شربت می آورد. یک دفعه یکی از بچه ها با سرعت به سمتش رفت و به سینی شربت خورد. لیوانِ شربت روی لباسِ سارا ریخت. او هم خندید و گفت: "عیب نداره می رم لباسم را عوض می کنم."
زینب با خود گفت: "خوبه که من شربت نیاوردم وگرنه لباسِ من کثیف می شد."
خانم مداح جشن را شروع کرد. همه با خوشحالی کف می زدند. خاله زهرا ظرف شکلات را برداشت و برای همه شکلات پاشید🍬🍬
بچه ها همه به دنبال شکلات بودند. خاله زری یک مشت شکلات به سمت زینب پاشید. بچه ها همه به طرفش آمدند. زینب هول شد. تا خواست از جا بلند شود. که فهمید به صندلی گیر کرده.
خودش را به جلو کشید. ولی نتوانست حرکت کند. محکم تر خودش را به جلو کشید که صدای پاره شدنِ دامنش را شنید.
به پشتِ سرش نگاه کرد. بله دامنِ تور توری لباسش، پاره شده بود.
آنقدر ناراحت شد که زد زیر گریه
همه به او نگاه کردند. مادر و خاله آمدند و دلداریش دادند. ولی او فقط گریه می کرد. سارا و بچه های دیگر هم آمدند. سارا گفت: "گریه نکن. بریم توی اتاق من از لباس های خودم بهت می دم بپوش."
اما زینب گفت: "من ناراحتِ لباسم نیستم. ناراحتِ رفتارِ بدم هستم. آخه من هر سال توی جشن کمک می کردم. امسال به خاطرِ لباسم کمک نکردم. آخرش هم که لباسم این طوری شد."
سارا گفت: "عیب نداره. هنوز هم دیر نشده یه عالمه کار داریم. پاشو بریم.
پاشو دیگه."
بعد هم دست زینب را گرفت و به اتاق برد. از لباس های خودش به زینب داد تا لباسش را عوض کند.
بعد دوتایی به کمک خاله زهرا رفتند.
❁فرجام پور
#میوه_ی_دل_من
#جشن_عید
#عید_سعید_غدیر_خم
#عید_ولایت
#علی_ولی_الله
#تولد_تا_هفت_سالگی
@asraredarun
اسرار درون
╭┅───🌸—————┅╮
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
صدا ۰۱۱.m4a
زمان:
حجم:
5.46M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
داستان جشن عید
#تولد_تا_هفت_سالگی
#داستان_صوتی
#عید_سعید_غدیر_خم
#جشن_عید
#علی_ولی_الله
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
#میوه_ی_دل_من
╭┅───🌸—————┅╮
@asraredarun
اسرار درون
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
#داستان_کودکانه
دستانِ پر مهر 🌹
هوا خیلی گرم بود. صدای زنگوله شترها، آهنگ زیبایی داشت.
عبدالله از بالای دوشِ پدرش، به رو به رو نگاه می کرد.
گرد و خاک زیادی بلند شده بود.
همه به سمتِ مدینه در حرکت بودند.
اما یک سوار؛ به طرفِ آن ها می آمد.
عبدالله گفت: "پدر، چرا آن مرد برمی گردد؟"
پدرش با تعجب گفت: "کو؟ کجاست؟"
عبدالله با دستش جلو را نشان داد.
پدر ایستاد و با دقت نگاه کرد.
سوار به آن ها نزدیک شد و گفت: "همه گوش کنید! رسول خدا فرموده"همین جا بایستید."
همه ایستادند. پدر عبدالله پرسید:"چه شده خالد؟ چرا رسول خدا فرمودند در این هوای گرم اینجا بمانیم؟"
خالد گفت: "حتما امرِ مهمی است."
بعد از آنجا دور شد.
همه از هم می پرسیدند "یعنی چه اتفاقی افتاده؟"
پدر، عبدالله را از روی دوشش پایین گذاشت و گفت: "پسرم فعلا باید صبر کنیم."
عبدالله با تعجب به حرف های پدرش و دیگران گوش می داد.
خالد دوباره برگشت و گفت: "جهاز شترهایتان را بدهید. رسول خدا برای ساختنِ منبر احتیاج دارد."
همه سریع جهاز را از روی شترها برداشتند. چند نفر هم به خالد کمک کردند تا آن ها را بِبَرد.
بعد از ساعتی خالد دوباره برگشت و گفت: "هر چه می توانید نزدیک تر بیایید تا سخنان رسول خدا را بشنوید."
پدر دوباره عبدالله را بر دوشش نشاند و نزدیک تر رفت. عبدالله با نگرانی پرسید"
چه شده؟"
پدر گفت: "نمی دانم! ولی حتما امرِ خیلی مهمی است که رسولِ خدا در این گرما، فرمان داده که به سخنانش گوش کنیم. حتما وحی نازل شده"
همه با دقت به سخنانِ رسول خدا گوش می دادند.
خالد و چند نفر دیگر هم با فاصله بین جمعیت ایستاده بودند و سخنانِ پیامبر را برای کسانی که دورتر بودند تکرار می کردند.
صدایشان در کل صحرا پیچیده بود. همه کسانی که دور بودند هم می شنیدند.
پیامبر بالای جهاز شترها رفته بود.
بعد از حمد خدا، فرمود: "هر کس که تا الان من مولای او بودم، بعد از من علی مولای اوست."
بعد دست حضرت علی را بلند کرد و از همه خواست تا با او بیعت کنند.
همه خوشحال شدند و فریاد شادی سردادند. پدر عبدالله دستش را بالا برد و گفت: "احسنت به این انتخاب. علی بهترین است."
عبدالله گردنش را کشید تا بهتر ببیند.
دستان علی در دستان پیامبر بود.
چهره پیامبر، شاد بود و لبخند بر لب داشت.
مردم شادی می کردند.
پدر گفت: "من می خواهم اولین نفر باشم که با علی بیعت می کند."
با سرعت به سمتِ پیامبر رفت.
اما جمعیت زیاد بود. حرکت کردنِ از بین آن ها سخت بود.
همه دوست داشتند که زودتر فرمان خدا و پیامبر را اطاعت کنند.
و از این انتخاب راضی و خوشحال بودند. بعد از ساعت ها بالاخره نوبت پدر عبدالله شد.
خود را به پیامبر و علی رساند.
عبدالله را از دوشش پایین گذاشت و به گرمی دست علی را در دستانش فشرد و گفت: "جانم به قربان تو یا وصی رسول خدا"
پیامبر با لبانی خندان در حقش دعا کرد.
و علی با لبخند از او تشکر کرد.
عبدالله از پشت پدر خود را به علی نزدیک کرد و با خجالت دستش را جلو برد و گفت: "یا علی من هم با شما بیعت می کنم."
پدر خندید و کمکش کرد که جلوتر برود.
دستانش در دستانِ پر مهر وصی خدا جای گرفت و عبدالله غرق ِدر خوشی شد.
❁فرجام پور
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#عید_غدیر
#داستان
#دستان_پر_مهر
#علی_ولی_الله
#اشهد_ان_علیا_ولی_الله
╭┅───🌸—————┅╮
@tavalodtahaftsalegy
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
صدا ۰۰۶.m4a
زمان:
حجم:
5.48M
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
دستان پر مهر
#داستان_کودکانه
#داستان_صوتی
#عید_سعید_غدیر_خم
#علی_ولی_الله
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
#عید_غدیر
╭┅───🌸—————┅╮
@tavalodtahaftsalegy
╰┅───🌼—————┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
#علی_ولی_الله💚
مــا زنــده ز لا اِلهَ اِلّا اللّٰــــہ ایم
شیعہ و مسلمانِ رسول الله ایم
در وادے انتظارِ صاحب الزّمان
تـحتِ لـواے عـلے ولـے الله ایم
#میلاد_امام_علی(ع)💖
#روز_پدر_مبارک_باد🎊🎉
@asraredarun
══💝══════ ✾ ✾ ✾
#علی_ولی_الله💚
مــا زنــده ز لا اِلهَ اِلّا اللّٰــــہ ایم
شیعہ و مسلمانِ رسول الله ایم
در وادے انتظارِ صاحب الزّمان
تـحتِ لـواے عـلے ولـے الله ایم
#میلاد_امام_علی(ع)💖
#روز_پدر_مبارک_باد🎊🎉
@Allah_Almighty
══💝══════ ✾ ✾ ✾