#گندمزار_طلائی
#قسمت_424
صدای آمبولانس از کوچه به گوش رسید.
قادر گفت:
_گندم جان بریم بیرون.
بابا امد.
با حرص بهش نگاه کردم و گفتم :
_بابای من خوب می شه.
خودش میاد.
قادر سری تکان دادو پدرش، او را با ویلچر بیرون برد.
توی ایوان نشستم و ازجا پا نشدم.
بابای من برمی گرده. سالم هم بر می گرده.
با حرص، چنگ زدم به فرش ِزیرم.
زینب با تعجب نگاهم می کرد.
صورتم بر افروخته شده بود.
بغض گلوم را می فشرد و نفسم تنگ شد.
ولی نه بابای من نمرده.
اون برمی گرده. حتما برمی گرده.
بین ماندنِ و رفتن، بودم. ولی با خودم لج کردم.
من جایی نمی رم. من عزاداری نمی کنم.
بابای من سالم برمی گرده.
دستی گرم روی شانه ام نشست.
سرم را بلند کردم.
گلین خانم مهربانانه، گونه ام را بوسید و گفت:
_لج نکن دخترم. پاشو. بابات منتظرته.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_425
به چهره ی غمزده اش نگاه کردم.
همیشه مایه آرامشم بود.
ولی آن روز، دلم می خواست. تنها باشم.
با خاطراتِ بابا.
و باور نکنم که بابا دیگه نیست.
خیره شدم به چشمهاش که سرم را به سینه اش چسباند و بوسه ای به سرم زدو نوازشم کرد.
شاید گلین خانم بهتر از هر کسِ دیگه ای من را می شناخت.
حتی بهتر از مامان.
تجربه آغوش گرم و محبتهاش را از بچگی داشتم.
همیشه برام لذت بخش بود این آغوش مادرانه.
آهی کشیدم. همان طور که نوازشم می کرد گفت:
_دخترم، همه ما این دنیا مسافریم. می آییم چند صباحی زندگی می کنیم. رنج می کشیم. خوشی می کنیم. ولی آخرش باید بریم. به همان جایی که مقصدمونه.
فرقی هم نمی کنه. پیر و جوان و زن و مرد. همه وهمه باید بریم.
با بغض گفتم:
_بله همه باید بریم. ولی بابا من را تنها نمی گذاره.
_نه عزیزِ دلم تنهات نمی گذاره. بابات همیشه کنارت هست. ولی نه مثل قبل.
اون بنده خدا از این همه درد خسته شده.
تو دلت نمی خواد بابات راحت بشه ازدرد و راحت بخوابه؟
یادِ سرفه های بابا افتادم. نمی تونست درست نفس بکشه. چقدر سخت صحبت می کرد.
با صدای ضعیفی گفتم:
_چرا دلم می خواد راحت بخوابه.
سرم را از سینه اش جدا کرد و به چشمهام نگاه کردو گفت:
_پس پاشو بریم بدرقه اش. بگذار راحت بخوابه.
بی اختیار پاشدم. ولی هنوز بغض داشتم و لج می کردم. نمی خواستم باورکنم.
گلین خانم دستم را گرفت وبه سمت کوچه برد.
جلوی در چشمم به قادر افتاد که نگران نگاهم می کرد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_426
مثل مسخ شده ها فقط دنبال جمعیت می رفتم. ولی هیچی نمی فهمیدم. انگار توی این دنیا نبودم.
آهسته وزیر لب با بابا حرف می زدم و صداش توی گوشم می پیچید.
_گندم طلائی من.
بی اختیار لبخند می زدم.
چیزی از مراسم نفهمیدم.
تا وقتی که همه بابا را تنها، زیر خروارها خاک رها کردند و رفتند.
همان جا نشستم و دست کردم زیر خاک ها.
همسایه ها خواستند بلندم کنند. ولی تکان نخوردم.
مات ومبهوت خیره شدم به قبر بابا.
خاک هارا چنگ می زدم و درد می کشیدم. صدام در گلو حبس شده بود.
بغضم گیر کرده بود. اشکهام زندانی شده بودند.
دلم می خواست فریاد بزنم و اشک بریزم. ولی نمی شد.
بازهم دستهای گرم گلین خانم روی دستهام نشست.
من را در آغوش کشید و گفت:
_گریه کن. بگذار دلت خالی بشه.
گریه کنم عزیزکم. نگذار بغضت بمونه.
ولی نمی شد نمی تونستم.
صدای ضحه فاطمه و مامان که داشتند دور می شدند، را می شنیدم.
ولی نمی تونستم.
همه رفتند و من سرم به سینه گلین خانم، ماندم.
چشمهام را بستم. فقط بابا را می دیدم.
که همان طور خندان داشت برام دست تگان می داد.
دستم را دراز کردم که دستش را بگیرم. ولی دور شد. دورتر ودورتر.
فریاد زدم :
_بابا.....بابا....
وبغضم ترکید.😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_427
با صدای بلند و از ته دلم فریاد زدم:
_بابا....بابا...
بابای مهربونم..... بابای خوبم.... عزیزِدلم..
باباجون...😭
و اشکم باریدن گرفت و روان شد روی صورتم.
زار می زدم و از بغل گلین خانم خودم را روی خاک انداختم و چنگ به خاک زدم و از ته دلم ضجه زدم.😭
باورم نمی شد که بابا دوباره من را تنها گذاشته.
اون هم برای همیشه. آنقدر ضجه زدم که به یکباره، دردی روی سینه ام نشست.
سینه ام سنگین شد. و نفسم بالا نمی آمد.
سینه ام را چنگ زدم.
وسرم را بلند کردم گلین خانم متوجه شد باز من را توی آغوشش گرفت.
آرام شانه ام را ماساژ داد. احساس کردم که دیگر هوایی به ریه هایم نمی رسد.
زندگی بدون بابا را می خواستم چه کنم⁉️😩
همه جا تیره و تار شدو از هوش رفتم.
شب بودو تاریک. تنها، میان گندمزار.
ترسیدم فریاد زدم:
_بابا ....بابا....😩
هیچ صدایی نیامد.
می ترسیدم دور وبرم را نگاه کردم.
چشمم به نوری افتاد که ازدور، کور سو می زد. به سمتش دویدم.
نزدیک که شدم اتاقی را دیدم.
جلو رفتم. تا نزدیک شدم بابا از اتاق بیرون آمد. یک دفعه همه جا روشن شد.
بابا سالم و خوشحال بود. دیگه سرفه نمی کرد.
خوشحال شدم و پریدم بغلش. با صدای بلند خندید و گفت:
_گندم طلائی من 😊
بعد از مدتها از ته دلم خندیدم😊
بابا من را توی بغلش بلند کرد و چرخاند.
توی صورتش زل زده بودم و می خندیدم. یک مرتبه من را زمین گذاشت و برگشت به طرف اتاقش.
ناراحت شدم وصداش کردم:
_بابا...بابا..
برگشت وبالبخند نگاهم کرد.
گفتم:
_من گم شدم.
خندید و گفت :
_نه عزیز دلم. گم نشدی. آنجا را نگاه دارند دنبالت می گردند.
_نه نمی رم. می خوام پیش شما بمونم.
_نه دخترم نمی شه. ببین حسین داره گریه می کنه.
برگشتم و به جایی که اشاره کرد، نگاه کردم. صدای گریه حسین می آمد.
برگشتم تا بابا را با خودم ببرم. ولی نبود.
نه بابا بود و نه اتاقش.
نگران شدم. خواستم دنبالش بگردم که صدای گریه حسین بلند تر شد.
برگشتم سمت حسین.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_428
با احساسِ سردردِ شدیدی، چشم هام را باز کردم. چشمم به سِرمی که بالای سرم آویزان بود افتاد.
به اطراف نگاه کردم. کسی توی اتاق نبود. یادِ خوابم افتادم و بابایی که دیگر نبود. اشکم آرام سرازیر شد و روی گونه ام افتاد.
آه کشیدم وناله کردم:
_بابا..بابا..
یادِ حسین افتادم. بابا سفارش حسین را بهم کرد. خواستم بلند شم. که در باز شد و پرستاری وارد شد. لبخند زد و به طرفم آمد و گفت:
_خدارا شکر به هوش آمدی؟ حالت بهتره؟
سری تکان دادم و گفتم:
_بچه هام؟
لبخند زد و گفت:
_نگران نباش جاشون خوبه.
مادر بزرگش مواظبشونه.😊
_می تونم برم؟
تا خواست جواب بده، صدای در زدن آمد و قادربا ویلچر وارد شد.
احساس می کردم، سالهاست ندیدمش.
سخت دلتنگش بودم.
لبخند زدم و سلام دادم.
قادر نگران نگاهم کرد و نزدیک آمدو دستم را توی دستش گرفت.
با نگرانی گفت:
_گندم جان خوبی؟
_خوبم.
پرستار در حالی که خارج می شد گفت:
_سِرم تمام شد، مرخصید.
تشکر کردم و رفت.
قادر سرش را روی دستم گذاشت و احساس کردم اشکش روی دستم چکید.😢
با تعجب دستم را آرام کشیدم که محکم دستم را گرفت.
گفتم:
_قادر جان چه کار می کنی؟
سرش را بلند کرد. چشمهاش خیس بود.
با دستم اشکش را پاک کردم.
نگران نگاهم کرد و گفت:
_گندم جان، من را ببخش.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_429
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:
_چه حرفیه می زنی؟
_من تورا از بابات جدا کردم و این قدر اذیت شدی.
با یاد بابا دوباره اشکم.جاری شد و گفتم:
_این سرنوشتِ من بوده که از وجودِ بابا همیشه بی بهره باشم. سهم من از بابا همین بود.
هیج کس مقصر نیست.😢
باز با نگرانی نگاهم کرد گفت:
_هیچ جوری نمی تونم جبران کنم.
ولی بهم قول بده که مراقب خودت باشی.
دیگه این طوری نشی. من طاقتِ دیدنت توی این وضع را ندارم.
دوباره دستم را توی دستهاش فشرد و گفت:
_گندم جان قول بده.
برام سخت بود که بخوام قول بدم، ولی دلم نمی خواست قادر مرتب نگرانِ حالم باشه.
توی صورتش نگاه کردم وگفتم:
_باشه قول می دم. ولی تو هم قول بده که من هیچ وقت اشکت را نبینم.
لبخند زد وگفت:
_قول می دم. فقط تو سلامت باش و کنارِ من بمون. نمی دانی وقتی توی آن حال، دیدمت چی به من گذشت؟. مُردم و زنده شدم. خدارا شکر که بهتر شدی.
برای اینکه از نگرانی بیرون بیاد، لبخند زدم و گفتم:
_خب، حالا بچه ها کجایند؟
_منتظر دیدنِ مادرشون، بیرون نشستند.
_پس بریم؟
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_430
سخت ترین روزهای زندگیم را با بدبختی گذراندم. دلم پر از درد بود و چشمه اشکم می جوشید و اشک می بارید.
ولی تا به قلبم فشار می آمد و سینه ام تنگ می شد، یادِ قولی که به قادر داده بودم می افتادم و آه می کشیدم و سعی می کردم نفس عمیق بکشم.
خانواده قادر پا به پای ما عزاداری می کردند و اصلا مارا تنها نمی گذاشتند.
اهالی روستا، الحق و الانصاف، برای ما کم نگذاشتند و مراسم با شکوهی برای بابا برگزار شد.
دلم نمی خواست از قبر بابا جدا بشم.
کاش می تونستم همان جا کنارش بمونم.
روز ختم، سرم را روی قبر گذاشتم و بوی خاک نمدار را حس کردم و نفس عمیق کشیدم.
بابای مهربونی که سالهایی که بهش نیاز داشتم، در اسارت بود و کنارم نبود. همیشه آرزوی باز گشتش را داشتم، وقتی برگشت، چقدر زود دوباره تنهام گذاشت.
چشمهام را بستم و چهره ی مهربونش را تجسم کردم. با همان لبخندِ زیباش.
یک دفعه صداش را شنیدم:
_گندم طلائی من 😊
با تعجب چشمهام را باز کردم و اطرافم چشم چرخاندم، ولی کسی نبود.
مطمئن بودم که صداش را شنیدم.
گلین خانم دستم را گرفت و گفت:
_پاشو عزیز دلم. باید بریم.
بی هیچ حرفی، پاشدم و همراهش راه افتادم.
هنوز صدای بابا توی گوشم بود. مرتب به پشت سرم نگاه می کردم.
خیلی سخت بود، برگشتنِ به خانه ای که دیگه بابا درش نبود.
توی حیاط، روی تخت نشستم و خیره شدم به حیاطی که روزی با بابا دنبال بازی می کردیم و صدای قهقه ما حیاط و کوچه را پر می کرد.
چطور باور کنم که دیگه بابا به خانه برنمی گرده.
باز بغضم شکست و بی توجه به اطرافم فریاد زدم:
_بابا....بابا..
و اشکم سرازیر شد 😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_431
صدای قادر را شنیدم. سعی کردم، گریه نکنم؛ ولی نمی شد.
قادر صدام کرد:
_گندم جان، ....
نمی خواستم ناراحت بشه. ولی دست خودم نبود. وقتی از مزار بابا برگشتیم، تازه حس کردم که واقعا بابا رفته. برای همیشه.😭
قادر سرم را در آغوش گرفت و نوازشم کرد. صدای هق هق گریه اش را شنیدم.
به سختی، جلوی گریه ام را گرفتم و سرم رابلند کرد. باورم نمی شد، قادر داشت گریه می کرد.
حالا من باید اون را ساکت می کردم.
دستش را گرفتم و گفتم:
_قادر جان....
ولی ساکت نشد.
دوباره گریه ام گرفت و باهم اشک ریختیم.😭
با صدای گلین خانم به خودمون آمدیم.
_اِی بابا، این چه وضعیه. پاشید ببینم.
بچه ها دلشون ترکید.
نگاهی به زینب کردم که بغض کرده مارا نگاه می کرد. بغلش کردم که زد زیر گریه.
قادر با شنیدن گریه زینب، اشکهاش را پاک کرد و به دست زینب را توی دستش گرفت و گفت:
_گریه نکن عزیز بابا.
زینب آرام شدو رفت بغل زینب.
نوبت حسین بود که بغلش کنم و شیرش بدم.
گلین خانم کنارم نشست و گفت:
_خدا رحمت کنه علی آقارا، نور چشمِ همه ما بود. ولی گندم جان، قادر جان، به فکر این بچه ها هم باشید.
زندگی بالا پائین زیاد داره. ولی باید زندگی کرد.
صبور باشید.
حرفهاش درست بود ولی از دل من خبر نداشت. نمی دانست توی دلم چی میگذره و چطور عاشق بابا بودم.
اولین عشقم بابا بودکه بی دریغ محبتش را به پام می ریخت.
کاش هیچ وقت نمی رفت. هیچ وقت.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_432
روزهای بعد از آن به سختی گذشت.
دلداری های ملیحه و یلدا و دیگران سودی به حالم نداشت.
تنها به خاطر نگاه نگران قادر، گریه ام را کنترل می کردم.
مامان و فاطمه حالشون بهتر از من نبود.
محمد کارهای مزرعه را انجام می داد.
قادر را برای ادامه درمان مرتب به بیمارستانِ شهر می بردیم.
خانواده قادر با جان و دلشون از بچه ها مواظبت می کردند. طوری که بچه ها کمتر کنارِ من بودند.
محبتهاشون بی دریغ بود.
من شرمنده عشق و محبتشون بودم که به پای ما می ریختند.
هر روز به مزار بابا سر می زدم.
گلهای تازه براش می بردم و باهاش درد دل می کردم.
صداش توی گوشم می پیچید:
_گندم طلائی من 😊
خیلی سخت بود باورِ اینکه دیگه کنار ما نیست.
ولی سخت تر، دیدنِ غمِ نشسته روی چهره مامان بود.
شبها کنارش می نشستم و دستهاش را توی دستهام می گرفتم.
به یاد رنج هایی که در جوانی از دوری بابا کشید، دستانش را می بوسیدم.
غم در دلش بود و بغض در گلویش و اشک در چشمانش، ولی صبوری می کرد و ما را دلداری می داد.
در مقابلِ این کوه استقامت، من چقدر کم آورده بودم.
مادرم فقط چند سال به خوشی زندگی کرد.
تازه طعم خوشی و خوشبختی را کنار بابا می چشید که دست اجل مهلت نداد.
دیگر به هیچ عنوان دلم نمی خواست تنهاش بگذارم.
ِ https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_433
روزهای سختی برای همه بود.
درد به استخوانم رسیده بود و تحملم کم شده بود.
دلم می خواست جایی را پیدا کنم و فریاد بزنم از ته دلم.
ولی نمی شد. باید مراعات حالِ مامان را می کردم که روز به روز پژمرده تر و داغون تر می شد.
خوب می دانستم همه غصه هاش را توی دلش می ریزه.
جگرم برایش کباب بود.
کاش می آمد روزی که دوباره صدای خنده توی خانه ما هم می پیچید.
ولی دردی بر دلم بود که لبخند هم فراموشم شده بود.
آن روز ملیحه به دیدنمان آمده بود و با اصرار مرا با خودش بیرون برد.
می دونست که من عاشق گندمزارم.
مخصوصا فصلِ دِرو.
خوشه های طلایی گندم همیشه هوش از سرم می برد.
باهم به گندمزار رفتیم.
نسیم خنکی می وزید و خوشه های طلایی گندم را مواج می کرد.
زیبا بود. ولی من زیبایی اش را حس نمی کردم.
با دیدنِ گندمزار داغِ دلم تازه شد.
یادِ روزی افتادم که بعد از سالها بابا برگشته بود و برای اولین دِرو، با هم به مزرعه رفته بودیم.
کلاه حصیری که بابا روی سرم گذاشت.
و داسی که دست گرفتم.
صدای قهقهه بابا توی سرم پیچید و بغضم ترکید.
با صدای بلند زار زدم😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_434
چهل روز از رفتن بابا گذشت و مراسم چهلم برگزار شد.
چهل روزی که خانه ما ماتم گرفته بود و
لبخند به لبهامون ننشسته بود.
بعد از مراسم، دورِ هم جمع شدیم.
گلین خانم و مش حیدر برامون لباس تهیه کرده بودند تا مشکی را ازتن بیرون کنیم.
ولی مگه می شد. احساس می کردم با در آوردنِ لباس مشکی، بابا را از یاد می برم.
دلم نمی خواست ثاتیه ای یاد بابا از ذهنم پاک بشه.
جلوی اشکهام را نمی توتستم بگیرم.
بی اجازه می باریدند.گلین خانم مثل همیشه مهربان، دست در گردنم انداخت و رویم را بوسید وگفت:
_عزیز دلم، همه ی ما از داغِ بابات عزاداریم. تا ابد هم از یادمون نمی ره.
ولی چاره چیه باید زندگی کنیم.
بابا که رفته. حتما هم جای خوبی رفته.
باید به فکر زنده ها باشی. به فکر مامانت و بچه ها و قادر.
تا اسم قادر آمد، به سمتش چرخیدم.
سر به زیر نشسته بود. هر چند نشستن زیاد هم اذیتش می کرد.
این مدت هیچ وقت ندیدم گله کنه.
فقط و فقط همراهم بود و دلداریم می داد.
آهی کشیدم و دلم براش سوخت با این که حالِ خوشی نداشت، ولی چقدر مدارا کرده بود بامن.
گلین خانم دستی به سرم کشید و بلوز خوش رنگی را که کادو کرده بود به دستم داد.
البته قبلش کادوی مامان و فاطمه را داده بود.
تشکر کردم و روش را بوسیدم.
وجودش برای من و خانواده ام نعمتی بود.
انقدر بی دریغ و صادقانه محبت می کرد، که احساس می کردم مادر بزرگ واقعیمه.
مش حیدر هم برای محمد و قادر پیرهن رنگی گرفته بود و با اجازه ی مامان بهشون داد و از شون خواست تا لباس هاشون را عوض کنند.
محمد هم این مدت خیلی زحمت کشیده بود. بخصوص کارهای مزرعه هم با او بود.
مامان اما صبور و ساکت بود.
درد و رنجش را درون خودش می ریخت.
می دیدم گاهی پناه می بره به اتاق و با عکس بابا درد دل می کنه و اشک می ریزه.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_435
شبها برام سخت تر از روزها بود.
اصلا خوابم نمی برد.
جای جای خانه عطر بابا را حس می کردم و صداش را می شنیدم.
چهره اش را می دیدم که با لبخند نگاهم می کرد و می گفت:
_گندم طلائی من😊
دلم به درد می آمد و دلم می خواست فریاد بزنم.
از تنگی سینه ، به حیاط و هوای آزاد پناه می بردم.
آن شب هم مثل هر شب، روی تختِ کنارِ باغچه نشسته بودم و خاطراتِ بابا را برای هزارمین بار، مرور می کردم،
که احساس کردم دستم گرم شد.
برگشتم و چهره مهربان قادر را دیدم.
با لبخند گفت:
_کجایی خانم؟ هر چی صدات می کنم نمی شنوی😊
شرمنده سر به زیر انداختم
تازگی ها می تونست چند قدم راه بره. ولی به سختی.
اصلا متوجه صدای پاش نشده بودم.
گفتم:
_ببخشید قادر جان، نمی تونم از یاد بابا بیرون بیام. همه جاهست. می بینمش. برام لبخند می زنه. صدام می کنه.
اون نرفته همین جاست.😭
آرام دستم را فشرد گفت:
_گندم جان، این راهیه که همه ما باید بریم. مطمئن باش که بابا برای همیشه کنار ماست و نگران ما. نشستن و غصه خوردن دردی براش دوا نمی کنه.
باید قوی باشی. این مدت همه فکر و ذکرت شده بابا.
نمی خوام گله کنم. ولی از بچه ها کمتر سراغ می گیری. دلم براشون می سوزه.
درسته مامانم براشون کم نمی ذاره و با جون ودل ازشون مراقبت می کنه؛ ولی آنها هم به مادر احتیاج دارند.
دیگه هیچی را نمی بینی. به فکر هیچی نیستی.
اصلا یادت بود که امشب تولدته؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_واقعا!
_بله واقعا.
یک دفعه غم عالم روی دلم نشست و گفتم:
_باشه. ولش کن. تولدی را که بابا در آن نباشه می خوام چه کار؟😔
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون